eitaa logo
❤آهنگ مازنی❤
78.1هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
8.6هزار ویدیو
15 فایل
🌷مدیر تبلیغات @seyyedzs کانال تبلیغات👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/2125725703C6cd4a9af27
مشاهده در ایتا
دانلود
36.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برشی از تعزیه ی حضرت ابوالفضل(ع) http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🖤کانال آهنگ مازنی🖤
❤️آهنگ مازنی در ایتا❤️ @AHANGMAZANI
❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸ترس🌸 قسمت بیستم و چهارم عمه خانم و دایی الیاس و زندایی و ناهید اومدن و دایی گفت بریم که
داستان 🌸ترس🌸 قسمت بیستم و پنجم شب هشتم محرم اونقدر دعا کردم و اونقدر گریه کردم که زنهای هیات دلشون برام سوخت و گفتن انشاالله که خدا رحمتشون کنه اونا آدمای خوبی بودن و شک نکن که بهشتی ان موقع برگشتن دایی الیاس گفت دخترم یک کم خودتو کنترل کن میدونم داغ پدر و مادر و برادر اونم تو این سن خیلی سخته ولی کاریه که شده بجاش براشون فاتحه و صلوات بفرست وقتی رسیدیم خونه گفت من میرم خونه ی آبجی که فردا صبح یه عالمه خرید دارم با آبجی بر میگردم شمام مقدمات شام فردا را فراهم کنید چون شب تاسوعا هست و سه برابر جمعیت امشب جمع میشن گفتم چشم دایی جان گفت آفرین دخترم خواستم بگم فردا هم بیمارستان نمی ریم اما روم نشد به ناهید گفتم بگه گفت من اگه بگم شک میکنه چون همین تازه صحبت احمد شد من چیزی نگفتم فردا صبح زود بیدار شدم زن دایی هم سخت مشغول کار بود طرفای ظهر دایی الیاس با یک ماشین پر از وسایل مورد نیاز برگشت عمه خانم گفت زن داداش مژده بده که خواهرت و خواهرزاده هات امشب میان اینجا و میخوان تاسوعا و عاشورا رو محل شما بمونن زن دایی گفت اینا که از تهران دل نمیکندن چطور شد میخوان بیان اینجا عمه خانم گفت تو که خودت میدونی پس چرا می پرسی ؟ گفتن برای دیدن احمد میان و گله کردن که چرا ما بهشون خبر ندادیم زن دایی گفت قدمشون رو چشم هر چند که این ایام هرکی بیاد مهمون سیدالشهداست ساعت چهار بعدازظهر یک ماشین قرمز شیک و خارجی با پنج سرنشین اومد وسط حیاط راننده و خانم کناریش که پیاده شدند خوش لباس و بقول خودمون تیتیش مامانی بودن زندایی با خوشحالی رفت سراغشونو گفت خیلی خوش اومدی خواهر چه خوب کردین که اومدین خواهرش هر چند میگفتن بزرگتره اما خیلی جوانتر بنظر می رسید و خیلی هم شیک پوش بود گفت ما واسه تو نیومدیم واسه احمد جانم اومدیم نباید به من خبر میدادین ؟ از دیروز که شنیدم داشتم دق میکردم ما کی اینقدر غریبه شدیم خواهرجان در ماشین باز شد و دوتا پسر پیاده شدند و یه دخترهمسن و سال من که چنان آروم راه میرفت که انگار رو زمین شیشه خرده ریختن لباس قرمز خوش رنگ با شال سفید و گل سر طلایی و صورتش از سفیدی می درخشید معلوم بود نیمچه آرایشی هم داره یه بخشی از موهاشو عمدا از شالش انداخت بیرون که مثلا جذاب بنظر بیاد با چکمه ی چرمی صورتی رنگ که از نویی برق میزد و گردنبندی که انگار چهار دور ، دور گردنش حلقه شده بود بهش آویزون بود و بزرگی گوشواره ش اونقدر بود که باعث شد حتی چهره شو خوب نشه دید ‌ یکی از کارگرا گفت میشناسیش گفتم نه گفت این زهرا خواهرزاده ی حاج خانمه افاده ای و ننر خدا بدادمون برسه سه تا کارگر فقط باید کار اینو برسن خیلی اوردیه؟ گفتم چی؟!!! گفت یعنی اورد میده افاده ایه داشتیم حرف میزدیم که اشاره کرد به من و گفت هی با توام چمدونمو بیار خودمو به نشنیدن زدم که گفت هی دهاتی با توام میگم چمدونمو بیار ضمنا مواظب باش شکستنی توشه ده برابر قیمتت ارزش داره حرصم دراومد اما بخاطر دایی الیاس و زندایی حرفی نزدم که زندایی داد زد فاطمه خانم زهرا جون با شماست چمدونشو بیار زهرا نگام کرد و گفت ایششش این اگه خانمه پس من ملکه ام کارگر بغل دستیم گفت خدا بهت رحم کنه اوندفعه به خاله رحیمه بند کرد اینبار فکر کنم نوبت توئه گفتم من باج نمیدم گفت ببینیم و تعریف کنیم وقتی چمدونو بردم تو اتاق گذاشتم پیشش گفت تو شعور نداری چمدون جاش کنار منه آخه؟!!! زندایی نگام کرد و یجوری انگار خواهش کرد جوابشو ندم منم گفتم چشم گفت خانمشو خوردی چند وقته اینجا کلفتی میکنی؟ زندایی گفت خیلی وقته پیش ماست زندایی انگار عوض شده بود حالت چهره اش مثل همون اوایل خشک و جدی شد مثل پروانه دورخواهرزاده ش میگشت حتی خواهرش گله کرد که نو که اومد به بازار ما شده ایم دل آزار داری فقط به خواهرزاده ت می رسی پس ما چی زندایی گفت چشم خواهر تو که غریبه نیستی هرچی خواستی بگو برات بیارن شوهرخواهر زندایی که یه مرد سبیلوی قدبلند بود و با اینکه یکسر لباس سفید پوشیده بود اما چون پوست سفیدی داشت لباس هم خیلی بهش میومد و اولش حس کردم آدم خوبیه اما وقتی دهن باز کرد فهمیدم به هیچی اعتقاد نداره و تعجب کردم دایی الیاس چجوری باهاشون کنار اومد جبار خان صداش میزدن و خیلی هم اسمش بهش میومد چون کلا اخم داشت http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸آهنگ مازنی🌸 👇👇
ادامه ی قسمت بیست و پنجم داستان 🌸ترس🌸 دایی الیاس وقتی وارد شد سلام و احوالپرسی سردی کرد و چند دقیقه نشست و بعدش گفت شرمنده ما امشب مسجد خیلی کار داریم با اجازه تون من برم منم همراهش اومدم بیرون و گفتم دایی اگه مسجد کار دارین منم بیام گفت نه دخترم حوصله ی این بی دین رو ندارم بهانه کردم میرم خونه ی دوستان تا این دو روزی رو بگذرونم به منم گفت مراقب خودت باش و بخاطر من هرچی گفتن نشنیده بگیر جبار خان صدا زد هی دختر متاسفانه وقتی برگشتم بطرفش نگاه کنم تو دید مستقیمش بودم گفت کری مگه بیا اینجا بینم گفتم چشم سوییچ ماشینو پرت کرد سمت منو گفت یه صفایی به ماشینم بده مراقب باش چیزی رو خراب نکنی یک میلیون تومن خریدمش داشتم ماشینو تمیز میکردم که خانم افاده ای اومد بیرون و گفت کارِت که تموم شد کفشامو یه پارچه بکش و بیا باهات کار دارم هر پنج دقیقه هم داد میزد کدوم گوری هستی تو وقتی ماشینو تمیز کردم رفتم پیشش و گفتم من باید وسایل هیات رو ردیف کنم وقت نمیکنم بیخبر چنان کشیده ای به من زد که گوشام صوت کشید گفتم چرا میزنی گفت خوب میکنم دختره ی غربتی بی کس و کار غلط کردی گفتی کار دارم زندایی اومد جلو و بجای معذرت خواهی از من خواهرزاده شو بوسید و گفت گناه داره پدرو مادر نداره طفلکی گفت بدرک که نداره همون بی پدر و مادره که آداب بلد نیست دیگه نتونستم تحمل کنم گریه م دراومد اما هیچ راهی نداشتم اگه باهاش درگیر میشدم جایی رو نداشتم که برم خاله رحیمه اومد بالا و گفت خانم کار دارین به من بگین براتون انجام میدم اما زهرا پیله کرده بود به من خاله رحیمه گفت این دختر مسئول هیات هست کارش عقب بیفته آبروی همه مون میره علی الخصوص خاله ات با تمسخر گفت اوهه کِی به سمت ریاست منصوب شد که تو خبرها نگفتن از پوشش و طرز رفتارش فهمیدم اگه یکی به دو کنم خدای نکرده به هیات بی احترامی میکنه و اونوقت دیگه نمیتونم کوتاه بیام برای همین گفتم چشم خانوم گفت آفرین حالا شدی کلفت خوب کفشامو تمیز کن بیا کارت دارم کفشاش با اینکه از نویی و تمیزی برق میزد اما به دستورش پارچه کشیدم و رفتم پیشش گفت این گلای ریزو میبینی گفتم بله خانم گفت اینا کریستال رنگیه دونه ای ۵۰ تومن خریدم یعنی قیمت کل لباسها و کفش و جورابات لبخند موذیانه ای زد و گفت نه اصلا کل هیکلت هرچند که هیکلت هم دوزار نمی ارزه پس دقت کن نشکنی بعدش گفت سواد داری گفتم بله تا حدودی گفت همین تاحدودی هم خیلیه برای تو این گلای شیشه ای رو روی مقوا یک در میون قرمز و آبی میچینی که احمد خونده باشه با بردن اسم احمد از زبون این افاده ای کل تن و بدنم لرزید اما این کار رو دوست داشتم چندین بار با گلهای زرد و قرمز و گاهی هم حتی با خرده ریز خونه اسم احمد رو نوشتم و باز به هم زدم لذتی که این کار بمن میداد وصف شدنی نبود اما شب تاسوعا دلم نمیومد اینکار رو بکنم ولی حسب دستور خانم چاره ای نداشتم چنان زیبا و بدون نقص درست کردم که دختره انگشت به دهن ماند و گفت نه بابا پس دوزار می ارزی ادامه دارد...... نویسنده :سید ذکریا ساداتی http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸 آهنگ مازنی🌸
قسمت بعدی داستان ترس (قسمت بیست و ششم ) دوشنبه ۹ مرداد تقدیم شما دوستان خواهد شد
4_6019167266845759985.mp3
2.45M
علی براری 🎤 فقیری http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🖤کانال آهنگ مازنی🖤
️یا ابو فاضل_️.mp3
3.57M
یا ابوفاضل http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🖤کانال آهنگ مازنی🖤
4_5909091116224876034.mp3
4.76M
احمد نیکزاد من از کرب و بلا نشونه دارمه من از گل بوته ها جوونه دارمه من از شام غریبان ناله دارمه http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🖤کانال آهنگ مازنی🖤
4_5909091116224876198.mp3
5.14M
بند هشتم و نهم ترکیب بند محتشم کاشانی که در ۱۲ بند سروده شد بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد شور و نشور و واهمه را در گمان فتاد هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد هرجا که بود آهویی از دشت پا کشید هرجا که بود طایری از آشیان فتاد شد وحشتی که شور قیامت ز یاد رفت چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد بر زخم‌های کاری تیغ و سنان فتاد ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان بر پیکر شریف امام زمان فتاد بی‌اختیار نعره ی هذا حسین او سر زد چنانکه آتش از او در جهان فتاد پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست وین صیددست وپازده درخون حسین توست این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی دود از زمین رسانده به گردون حسین توست این ماهی فتاده به دریای خون که هست زخم ازستاره بر تنش افزون حسین توست این غرقه ی محیط شهادت که روی دشت از موج خون او شده گلگون حسین توست این خشک لب فتاده دور از لب فرات کز خون او زمین شده جیحون حسین توست این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست این قالب تپان که چنین مانده بر زمین شاه شهید ناشده مدفون حسین توست چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🖤کانال آهنگ مازنی🖤
4_5909091116224876210.mp3
6.06M
به گوشم آید خدایا صدایی ز سوی علقمه به روی دامن گرفته سر عباسش را فاطمه http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🖤کانال آهنگ مازنی🖤
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ چهار شنبه🌞 🖼 ۳ فِردین ماه ۱۵۳۵   تبری ۴ مرداد     ۱۴۰۲ شمسی ۲۶ جولای    ۲۰۲۳میلادی ۸   ۱۴۴۵قمری 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🍀کانال آهنگ مازنی🍀 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا