زندگی و علم!
مقدار مجاز فاصله ی شهر تا دانش گاه چه قدر باید باشد؟
مرکز ایالت ماساچوست امریکا، بوستون است. شهر ام. ای. تی، شهر هاروارد، شهر کمبریج... شهر فاین آرت، شهر موزه ی هنر های مدرن... شهر کافه های پر رونق، شهر کتاب خانه های عمومی شلوغ... شهر روشن فکران امریکا، شهر معروف ترین فستیوال های هنری... شهر به ترین شرکت های کامپیوتری، سیلیکون ولی (Silicon valley)...
روی پلاک های ماشین در تعریف ایالت ماساچوست نوشته اند، روح امریکا (The spirit of Massachusetts is the spirit of America)...
تابستان سال ۲۰۰۱ میلادی. شب بود و در محله ی هاروارد بودم. جایی با تابلو ی دانش گاه هاروارد رو به رو نشدم، اما کافه هایی دیدم به اسم هاروارد. بوتیک هایی به اسم هاروارد. متعجب جلو تر رفتم. ساختمان هایی با معماری فوق العاده قدیمی. اما هیچ نشانی از دانش گاه نبود. ساعت از ده شب گذشته بود، اما خیابان ها هم چنان شلوغ بود. مملو از جوان. جوان هایی که دور میز های کافه های خیابانی نشسته بودند و گپ می زدند. دانش جو هایی که کف پیاده رو ولو شده بودند و زیر نور چراغ خیابان تکالیفشان را می نوشتند. پسرکی که گیتارش را به دست گرفته بود و در ایوان خانه اش که مشرف به خیابان بود، آواز می خواند و ساز می زد... و من متعجب نگاه می کردم که پس کجاست آن دانشگاه عظیم و قدیمی. آن #مهد_علوم_انسانی ینگه دنیا... عاقبت دل به دریا زدم و از جوانی که از کافه بیرون می آمد، پرسیدم، این دانش گاه هاروارد کجاست؟ خندید و گفت، همین جا که ایستاده ای! طبقه بالای کافه را نشان داد؛ آپارتمانی که چراغ هایش روشن بود. گفت این کلاس فلسفه ی پرفسور مک آرتور است که با رضایت استاد و دانش جو این ساعت شب برگزار می شود. آن جوان که تازه هم صحبت گیر آورده بود، تا بعد از نیمه شب دانش گاه را به من نشان می داد... آن در را نگاه کن کنار سالن بیلیارد، آن دفتر دانش کده ی منطق است. طبقه ی بالای آن رستوران، دانش کده ی جامعه شناسی است. دیوار به دیوار فروش گاه لوازم التحریر، کتاب خانه ی عمومی است. پرفسور فلانی در این خانه زنده گی می کند. پرفسور بهمانی که حتما اسمش را شنیده ای، هم سایه ی من است...
گفت و گفت و گفت و من چارشاخ مانده بودم که این چه هارواردی است...
هاروارد یک دانش گاه نیست. یک محله است. با همه ی مشخصات یک محله. از کفاشی تا قصابی تا کلاس درس. از روزنامه فروشی تا مغازه فروش نوشت افزار تا کتاب خانه ی عمومی. از #گدا تا راننده تاکسی تا استاد دانش گاه... و تازه اگر هاروارد محله است، برکلی در شمال سان فرانسیسکو شهر است!
#نشت_نشا
#مقاله_بلند_انتقادی
#علم_بومی
#تولید_علم_اسلامی
#رضا_امیرخانی
#اهل_کتاب بمانیم
معرفی کتاب امروز، اختصاص به یکی از کتاب های حاجی پناهیان دارد. #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم را بخوانید و با زبان شیوا و عارفانه حاجی پناهیان، برخی از اسرار نماز را کشف، فهم و عمل کنید. کتاب جالبی است، خصوصاً زمانی که حاجی شروع به سوال پرسیدن از خداوند متعال، پیرامون نماز می کند.
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#مذهبی
#علی_رضا_پناهیان
#اهل_کتاب_بمانیم
ادب آموزی؛ از اسرار وجوب #نماز
سرّ اینکه خداوند همه ی ما را به #نماز امر کرده و این عملیات تکراری را بر ما واجب نموده، چیست؟ یکی از اسرارش رعایت ادب در مقابل پروردگار است. بر اساس بسیاری از روایات- که به برخی از آنها اشاره شد- خداوند متعال می خواهد بندگانش مودبانه #نماز بخوانند.
#نماز خواندن، رسیدگی به واجبات نماز است. #نماز خوب خواندن یعنی اینکه واجبات #نماز را بپذیرم، و به آن گردن بنهم. واجبات #نماز طوری قرار داده شده اند که معمولا برای انسان خسته کننده هستند. قسمت های واجب #نماز به گونه ای است که بعد از چند روز،#نماز برای آدم تکراری می شود. کافی است همین را بپذیریم. و این پذیرش را در چهره و رفتار خودمان نشان دهیم.
به خدا نگوییم« خدایا، #نماز برای ما تکراری و ملال آور شده است» به خدا نگوییم که« عبادت دیگری به ما پیشنهاد بده تا برایمان جذاب تر باشد و ما با لذت عبادت کنیم!» به این فکر کنیم که چرا خدا #نماز را تا این اندازه تکراری، با یک روال ثابت ، به سوی یک #قبله ثابت، و یک سری #اذکار ثابت برای ما قرار داده است؟
در خانهٔ خدا بایستیم و بگوییم، خدایا! می خواهی #نماز برای ما تازگی نداشته باشد؟ پس می خواهی برای ما چه خاصیتی داشته باشد؟ همان را به ما بده! #نماز یک عمل جدید نیست که از بابت جدید بودنش برای ما لذت بخش باشد، عملیات #نماز از بس که تکراری است، لذتش از بین می رود.
این یعنی تو خواسته ای ما عملی را انجام دهیم که به خاطر جدید و تازه بودنش برای ما لذت و حلاوت نداشته باشد؟ پس اگر این را ندارد، برای ما چه دارد؟ همان را به من بده.
#نماز یک عبادت مودبانه است و همان طور که بیان شد؛ #نماز در قدم اول رعایت ادب است نه ابراز محبت به پروردگار عالم. ما خدا را دوست داریم. اما این دوستی ما را وادار نمی کند که روزی پنج بار #نماز بخوانیم. ما غالبا نمی توانیم سر #نماز با خدا عشق بازی کنیم. #نماز خیلی سریع ما را خسته می کند. حتی بعضی وقت ها موقع #اذان حالمان گرفته می شود و حوصله نداریم سراغ #نماز برویم.
پس خدایی که می داند ما اکثرا با #نماز رابطه قشنگی نداریم، چرا آن را برای ما واجب کرده؟ آیا بهتر نیست خدا صبر کند تا ما عاشق و عارف شویم، آنگاه برویم #نماز بخوانیم؟
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#مذهبی
#علی_رضا_پناهیان
#اهل_کتاب بمانیم
کمی هم #شعر بخوانیم....
اشعار این هفته از مجموعه رباعی #میلاد_عرفان_پور انتخاب شده است که در کتاب #راهبندان منتشر شده است.
رباعي اول
دیگر جانم به جست و جویت نرود
دیگر دلِ من تشنه به سویت نرود
کم بارانی! همان نباری بهتر
ای ابر برو که آبرویت نرود
رباعي دوم
ای در خور و خواب مانده دنیای شما
ای بستر عافیت مهیّای شما
آلودگی شهر فقط ذره ای از
آلودگی هوای دل های شما
رباعي سوم
تو مثل بهار، مثل باران خوبی
چون جان می خواهمت که چون جان خوبی
خوبان همه عیب های پنهان دارند
غیر از تو که آشکار و پنهان خوبی
رباعي چهارم
فریاد بزن ساعت خاموشی را
از هوش برو محشر بی هوشی را
از یاد تو را می برد آخر دنیا
بسپار به خاطر این فراموشی را
#راهبندان
#رباعیات
#میلاد_عرفان_پور
#اهل_کتاب بمانیم
پسرک فلافل فروشی که جاودانه شد!
زندگی نامه ی شهیدی با اخلاص و با غیرت که زندگی خود را در تهران آغاز کرد و پس از سال ها زندگی در این شهر، دست به مهاجرت زد. به قول شهید، دیگر حجاب ها در این شهر، رنگ و بوی فاطمه س را نداشت و او از تهران عازم نجف اشرف شد تا ادامه زندگی خود را در کنار مولایش باشد.
شهیدی که علاوه بر طلبگی، برای نگرفتن شهریه، هر چند به این ناچیزی، کار لوله کشی را هم انجام می داده است. بله؛ او شهریه ی طلبگی را نمی گرفت چرا که می ترسید که نتواند حق درس و درس خواندنی که وظیفه اش است را ادا نماید و لقمه های زندگی اش با خورده شیشه همراه شود. نهایت امر این جوان نیز در این دنیا، با شهادت در جبهه های حق علیه باطل و در مقابل دشمنان صفیه مولایش یعنی داعشی ها رقم خورد.
#پسرک_فلافل_فروش
#شهدا
#مدافع_حرم
#زندگی_نامه
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
#اهل_کتاب بمانیم
ویژگی ها
این سخنان را از خیلی ها شنیدم. اینکه هادی ویژگی های خاصی داشت. همیشه دائم الوضو بود.
مداحی می کرد. اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت.
اهل ذکر بود. گاهی به شوخی می گفت: من دو هزار تا یا حسین علیه السلام حفظ هستم. یا می گفت: امروز هزار بار ذکر یا حسین علیه السلام گفتم، عاشق امام حسین علیه السلام و گریه برای ایشان بود. واقعا برای ارباب با سوز اشک می ریخت. #اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد. وقتی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: #خرمشهر را خدا آزاد کرد!
یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه ی کار ها برای خداست. حال و هوای خواسته هایش مثل جوانان هم سن و سالش نبود. #دغدغه مند تر و #جهادی تر از دیگر جوانان بود.
انرژی اش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود. در آخر راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درونش نشد.
من شنیدم که دوستانش می گفتند: هادی این سال های آخر وقتی ایران می آمد، بار ها روی صورتش چفیه می انداخت و می گفت: اگر به نامحرم نگاه کنیم راه #شهادت بسته می شود.
خیلی دوست داشت به سوریه برود و از حرم حضرت زینب علیه السلام دفاع کند. یک طرف از دیوار خانه را از بنری پوشانده بود که رویش اسم حضرت زینب علیه السلام نوشته شده بود. می گفت نباید بگذاریم حرم عمه سادات، دست تروریست ها بیفتد.
وقتی می خواست برای نبرد با داعش برود، پرسیدیم درس و بحث را می خواهی چه کنی؟ گفت: اگر شهید نشدم، درسم را ادامه می دهم. اگر شهید شدم، که چه بهتر خدا می خواهد این گونه باشد.
#پسرک_فلافل_فروش
#شهدا
#مدافع_حرم
#زندگی_نامه
#شهید_محمد_هادی_ذوافقاری
#اهل_کتاب بمانیم
کتاب #چشمهایش یکی از پرفروش ترین کتاب های این روز های بازار به شمار می رود. احتمالا اگر شما هم قبلاً این کتاب #بزرگ_علوی را خوانده باشید، از این آمار بالای فروش متعجب شده اید، چرا که پس از گذشت سال ها از نگارش آن و همچنین نثر، متن و روح آن، در صدر فروش بودن برای این کتاب دور از انتظار به نظر می رسد.
#چشمهایش داستانی است که در ژانر #جنایی_عاشقانه اما با اهداف سیاسی نوشته شده و شخصیت اصلی آن را یک دختر زیبارو و یک نقاش جوان شکل می دهند. چشم های این دختر بسیار جذاب و زیبا هستند و بعد از بسیاری از حوادث که برای دختر در داخل و خارج کشور رخ می دهد، معروف ترین نقاش آن روز های ایران تصمیم به تصویر در آوردن این چشم های سحرآمیز می گیرد. داستان از جایی شروع می شود که این نقاش به طرز عجیبی کشته می شود و این نقاشی چشم ها، توجه یکی از افراد موزه ی نگه داری نقاشی ها را به خود جلب می کند و داستان ها و ماجرا های بعد از آن برای رسیدن به حقیقت آغاز می شود.
در ادامه ما با جریان های مبارز آزادی خواه و ملی گرا در زمان شاه مخلوع روبرو می شویم. در حقیقت از این کتاب به عنوان یکی از مهم ترین رمان های جریان ساز سیاسی در دهه ۱۳۴۰شمسی یاد شده و گفته می شود که بر تحولات دهه ۵۰ تأثیرات غیر قابل چشم پوشی داشته است.
شاید خواندن رمان هایی از این دست که پس از مشروطه نگاشته شده است، در بالا رفتن سطح آگاهی ما پیرامون تحولات اجتماعی سال های ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۰ بسیار موثر باشد.
#چشمهایش
#رمان_جنایی_عاشقانه
#رمان_سیاسی
#ادبیات_مبارزه
#بزرگ_علوی
#اهل_کتاب بمانیم
دو سه ماه زندگی ما بدین نحو گذشت. هر هفته اقلام یکبار و گاهی بیشتر او را می دیدم. روز هایی که امید دیدار او را نداشتم، دلم خالی بود. نمی دانستم چگونه وقت خود را پر کنم. هر آن منتظرش بودم. در خیابان هایی که هرگز در آن آمد و شد نداشت، در ساعاتی که صریحا می دانستم مشغول کار است. در خانه هایی که اصلا صاحبان آن ها را نمی شناخت، همیشه منتظرش بودم و معجزه های پهلوی خود تصور می کردم تا به این نتیجه منتهی شود که من به دیدار او قائل می گردم.
در صورتی که از همان ماه دوم کار های زیادی به من رجوع می کرد. من با ذوق و شوق بی آنکه کم ترین ترس به خود راه بدهم، آنها را انجام می دادم. به من دستور داد که ماشین نویسی یاد بگیرم. آخ، چه کار خسته کننده ایست این ماشین نویسی. کشنده است. اما من یاد گرفتم. سه هفتهٔ تمام روزی هفت ساعت کار کردم. من از پشتکار خود در شگفت بودم اما این تنها راهی بود که برای من در زندگی باقی مانده بود. وقتی وظیفه ای را که به من ارجاع کرده بود، انجام می دادم، می دیدم که خوشحال است و این خوشحالی برای من مایهٔ زندگی بود. مرا سر شوق می آورد.
وقتی ماشین نویسی یاد گرفتم، نامه ای به من داد و از من خواهش کرد که پانصد نسخه از آن رونویسی کنم. روزی که می خواست نامه را به من بدهد، با او در سینما ملاقات کردم. به من گفت:« نامه ای می خواهم به شما بدهم که پانصد نسخه از آن ماشین کنید.» گفتم:« چه خوشحالم از اینکه بالاخره به من کاری می دهید.» گفت:« می دانید که کار بسیار خطرناکی است؟» گفتم:« ماشین کردن که دیگر خطر ندارد.» گفت:« این نامه را منتشر خواهند کرد و اگر بفهمند شما ماشین کرده اید، شما را می گیرند و آن وقت خیلی بد خواهد شد.» گفتم:« من حاضرم، بدهید به من. همین الان بدهید.» گفت:« همراهم نیست.» پرسیدم:« خیال می کردید که من ابا خواهم داشت از اینکه دستور شما را انجام بدهم؟» گفت:« نه، می دانستم که قبول خواهید کرد. می خواستم با علم به خطری که این کار در بر دارد، اقدام کرده باشید.»
قرار شد که همان شب نامه را کسی به خانهٔ من بیاورد. متن نامه خوب یادم هست. شاه می خواست در نزدیکی تنکابن املاکی را که بخش عمدهٔ آنها مال خرده مالکان بود، بخرد. مأمورین املاک به دهات ریخته بودند و مردم را به زور به محضر می بردند و از آنها امضاء می گرفتند. عده ای از دهقانان پیش از این که نوبتشان برسد، شبانه از تنکابن فرار کردند و به تهران، به خانهٔ یکی از قضات عالی رتبه که از همولایتیهای آن ها بود و خودش هم چند صد جریب زمین داشت، پناه بردند. قاضی چاره ای نداشت جز اینکه از دست مأمورین املاک به شخص شاه شکایت کند. این نامه که قریب به پنجاه سطر بود، نمی دانم به چه وسیله ای به دست استاد افتاده بود. من از این نامه پانصد نسخه ماشین کردم و بر حسب قرار قبلی یک شب ساعت ده، موقعی که همه در خانهٔ ما خوابیده بودند، مردی که حتی روی او را نتوانستم ببینم، چند تلنگر به شیشهٔ اطاق من زد و من طبق دستوری که داشتم، نامه ها را چند نوبت به او دادم و او برد. چند روز بعد یکی از همین نامه ها برای پدرم رسید.
#چشمهایش
#رمان_جنایی_عاشقانه
#رمان_سیاسی
#ادبیات_مبارزه
#بزرگ_علوی
#اهل_کتاب بمانیم
از روزگاران قدیم تا به امروز، همیشه یک طبقه در همهی جوامع بشری وجود داشته است که آن را #اشراف گویند. طبقهای پر#نفوذ، #قدرتمند و دارای#ابزار های مختلف برای جلوگیری از به خطر افتادن جایگاه و منافع خود و پیشبرد هرچه بیشتر اهداف خویش. طبقهای که در برهه ای از تاریخ و مشخصاً در زمان حکومت حاکمان الهی، یعنی حضرت محمد مصطفی صلیاللهعلیهوآله و حضرت علی علیهالسلام بر بلاد اسلام، به حاشیه رانده شدند اما از هم نپاشید و تفکر#اشرافیت و #خویشتن_برتر_انگاری زنده ماند. امروزه نیز جای پای خود را در تفکر مردم محکمتر از قبل می بیند.
متاسفانه مردم به جای آن که نسبت به #اشرافیت( که توأمان با جهل نیز می باشد) دارای یک جبهه مخالف علیه آن باشند،#اشرافیت و #اشراف را الگو عمل و زندگی خود قرار دادهاند و کلید حل مشکلات را رسیدن خود به آن می دانند و خراب کردن پل ها انسانیت و دین را در این راه بیاهمیتتر از هر چیزی میپندارند.
کتاب حاضر، بیان نکات تاریخی پیرامون این موارد را در زمان حضرت محمد صلواتاللهعلیهوآله و دوران خلفای پس از ایشان و حکومت حضرت علی علیهالسلام را مد نظر قرار داده و از چگونگی قدرتگیری آنها و نقش یهودیان در این امر را به خوبی تشریح کرده است.
#ردّپای_اشراف
#تاریخ
#اشرافیت
#یهود
#عبدالرحیم_پیرسته_انوشه
#اهل_کتاب بمانیم
فصل پنجم
سرانجام جامعه در دوره حکومت خلفای سه گانه بعد از کشته شدن عثمان، علی ابن ابی طالب علیه السلام حاکمیت جلسه مسلمانان را به دست گرفت. البته جامعه ای که معیار های آن بیشتر کسب مال، غنایم، زمین و غیره بود و زندگی جاهلی اشراف باز از نو زنده شده و حیات خود را آغاز کرده بود. بعد از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله، با پیروزی های گسترده ای که مسلمانان در دوره سه خلیفه گذشته به دست آوردند، غنایم بسیاری به خزانه دولت اسلامی سرازیر شد. برای مثال در جنگ نهاوند، به هر سواره نظام شش هزار درهم رسید و بقیه غنایم به خزانه مرکزی فرستاده شد. از جمله آن غنایم، صندوقچه ای از جواهرات بود که دو میلیون درهم فروخته شد، در حالی که بهای واقعی آن چهار میلیون درهم بود؛ از این دست غنایم بسیار زیاد بود؛ مثلا خراج های سرزمین مصر به چهار میلیون دینار می رسید.
سرازیر شدن ثروت های کلان و توزیع ناعادلانه و ناهمگون آن، شکل گیری طبقه جدید اشراف را سبب شد. توزیع نامتعادل ثروت در بین حاکمان، کارگزاران حکومتی و امویان، این طبقه را ایجاد و در صف اشراف و مترفین آن جامعه قرار داد و فاصله بسیار زیادی را با اقشار مختلف مردم ایجاد کرد؛ به گونه ای که برخی از صحابه رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز در صف مقدم اشراف قرار گرفتند.
این توزیع نامتعادل سرمایه ها و انباشت ثروت به دست عده ای خاص آن هم در سطح بالا، باعث شد صاحبان ثروت به عناصر اثرگذار در جامعه تبدیل شوند و با قدرت خود اقشار کم درآمد جامعه را زیر نفوذ و سلطه خود در آورند و حتی روی فکر آنان نیز تاثیر بگذارد.
حضرت علی علیه السلام در چنین شرایطی که فساد و حیف و میل بیت المال به اوج خود رسیده بود بعد از بیست و پنج سال خانه نشینی، به اصرار مردم و به علت به ستوه آمدن آنها از فساد موجود و روی آوردن عده ای از مسلمانان به نسبت های جاهلی گذشته، حکومت را پذیرفت.
#ردّپای_اشراف
#تاریخ
#اشرافیت
#یهود
#عبدالرحیم_پیرسته_انوشه
#اهل_کتاب بمانیم
کمی هم شعر بخوانیم....
این بار با مجموعه رباعیات #محمد_مهدی_سیّار در کتابچه #یادآوری.
یکی از نکات جالب توجه این کتاب، طراحی خلاقانه آن است که به شکل یک دفترچه روزانه در آمده است.
رباعي اول: رساندن
بی تابم از این تب مبارک، تب تو
باید برسم به درک این شب، شب تو
باید برسم تا برسانم شاید
این جان به لب رسیده را بر لب تو
رباعي دوم: بی تو
بی تو منم و دقایق پژمرده
نه زنده حساب می شوم نه مرده
تلخ است اوقات، تلخ و خالی مثل
فردای قرار های بر هم خوده
رباعي سوم: سر به هوا
هر سو که نگاه می کنم دیدار است
هر منظره ای شگفت و بی تکرار است
امروز من و سر به هوایی هایم
امروز که آسمان پرستوزار است
رباعي چهارم: جست و جو
هر گوشه گریست چشم و هر سو نگریست
سرگشته پی آن که نمی دانم کیست...
سرگشته پی آن که نمی دانم کیست
می گردم و می گردم و می دانم نیست!
#یادآوری
#رباعی
#عاشقانه
#محمد_مهدی_سیّار
#اهل_کتاب بمانیم
« وقتی مهتاب گم شد»
خاطرات جانباز شهید، #علی_خوش_لفظ؛ این جانباز عزیز و سرافراز هشت سال دفاع مقدس، که اصلا اهل همدان می باشد، خاطرات سال های جبهه و جنگ خویش و رفقای رزمنده اش را به کمک نویسنده توانای آثار دفاع مقدس، جناب آقای #حمید_حسام، در کتاب #وقتی_مهتاب_گم_شد جمع آوری کرده و این وقایع تاریخی گرانبها را به دستان نسل جوان رسانده است.
امیدوارم که با خواندن زندگی نامه جنگی این رزمنده دلیر و رشادت های افرادی مثل #شهید_علی_خوش_لفظ، بیش از پیش به گذشته درخشان پدرانمان افتخار کنیم.
#وقتی_مهتاب_گم_شد
#خاطرات
#دفاع_مقدس
#علی_خوش_لفظ
#حمید_حسام
#اهل_کتاب بمانیم