eitaa logo
اهل البیت علیهم السلام-کریمی
193 دنبال‌کننده
5هزار عکس
566 ویدیو
36 فایل
در این کانال درباره چهارده معصوم علیهم السلام مطالبی را خدمتتان تقدیم میکنیم.
مشاهده در ایتا
دانلود
«ـ﷽ـ» ▫️زنده کردن مرده...👇👇👇 🔻بسیار خواندنی🔻 💠 علیه السلام فرمودند: علیه السلام در طایفه بنى مخزوم چند فامیل مادری داشتند، 💠 يك روز جوانى از آنها خدمت حضرت آمد و عرض کرد: دائى جان، برادرم مرده و من سخت بر او اندوه مى‌خورم. 💠 علیه السلام به او فرمودند: دوست داری او را زنده ببينى؟ عرض کرد: آرى، 💠 فرمودند: قبرش را به من نشان بده. چون امیرالمومنین علیه السلام به سر آن قبر رسيدند دعا کردند و فرمودند: فلانی به اذن خدا بلند شو. 💠 در این هنگام شخص مرده بلند شد و بالای قبر نشست و عرض کرد: «ونیه ونیه شالا»!! (به زبان غیر عربی سخن گفت) که ترجمه اش می شود:«لبیک لبیک آقای من» 💠 امير المؤمنين علیه السلام به او فرمودند: این چه زبانی است!! مگر تو عرب نَمُرْدى!!؟ 💠 عرض کرد: بله ، ولى من بر فلانی و فلانی ( ) مُرْدَم و پس از مرگ زبان من به زبان اهل تغییر یافت. 📚 الخرائج و الجرائح، ج ۱، ص ۱۷۳ ╭─┅═ঊঈঊঈ═┅─╮ @fazaael110 ╰─┅═ঊঈঊঈ═┅─╯
«ـ﷽ـ» ▫️ماجرای جوان یهودی و گنجی که پدرش پنهان کرده بود...👇👇 🔻بسیار خواندنی🔻 💠 عليه السّلام از پدران معصومش علیهم السلام نقل مى كنند كه: جوانى پيش آمد و گفت: السّلام عليك يا ابابكر! مردم به او هجوم آوردند و گفتند: چرا او را خليفه نخواندى؟! 💠 اولی گفت: چه مى خواهى؟ گفت: پدرم بر دين مرده و اموال زيادى بجا گذاشته ولى ما جاى آنها را نمى دانيم. اگر جاى آن اموال را بگويى، به دست تو مسلمان مى شوم و غلامت مى گردم. و يك سوّم مالم را به تو مى دهم و يك سوّم آن را به مهاجر و انصار مى بخشم و يك سوّم ديگر را خودم بر مى دارم. 💠 اولی گفت: اى خبيث! جز خدا، هيچ كس از غيب خبر ندارد. و برخاست و رفت. 💠 يهودى پيش دومی رفت و بر او سلام كرد و گفت: پيش ابوبكر رفتم و از او چيزى را سؤال كردم ولى مأيوس برگشتم، و اكنون از تو مى پرسم. و جريان را گفت. دومی نيز گفت: غير از خدا كسى غيب را نمى داند. 💠 عاقبت، جوان يهودى در مسجد پيش عليه السّلام رفت و گفت: السّلام عليك يا ! طورى گفت كه نيز شنيدند. مردم او را زدند و گفتند: اى خبيث! چرا بر على، همچون ابوبكر سلام نمى كنى، مگر نمى دانى كه ابوبكر خليفه است. 💠 يهودى گفت: به خدا سوگند از طرف خود اين گونه نگفتم، بلكه در تورات اسم او را اين گونه ديدم. 💠 حضرت فرمودند: چه مى خواهى. جوان گفت: پدرم بر دين يهود مرد و اموال زيادى را باقى گذاشت ولى جاى آن را به ما نگفت. اگر آنها را بيرون بياورى به دست تو ايمان مى آورم. 💠 حضرت فرمودند: به آنچه مى گويى پايبند هستى؟ جوان گفت: بلى خدا و ملائكه و تمام حاضران را شاهد مى گيرم. 💠 حضرت برگ سفيدى خواستند و چيزى در آن نوشتند. سپس فرمودند: آيا مى توانى بنويسى؟ جوان يهودى گفت: بلى. 💠 فرمودند: لوحه هايى را با خودت بردار و به طرف برو، وقتى آنجا رسيدى صحراى را بپرس. وقتى كه آنجا رفتى، هنگام غروب خورشيد، بنشين. كلاغهايى مى آيند كه منقارشان سياه و سر و صدا مى كنند و دنبال آب مى روند. 💠 وقتى كه آنها را ديدى اسم پدرت را ببر و بگو: اى فلانى! من فرستاده صلّى اللَّه عليه و آله هستم، با من سخن بگو! پدرت جوابت را مى دهد از گنجينه‌ها سؤال كن، جايش را مى گويد. و هر چه گفت بنويس. وقتى كه به خيبر برگشتى، هر آنچه در آنها نوشته اى عمل كن. 💠 يهودى رفت تا اينكه به يمن رسيد و در جايى كه على عليه السّلام فرموده بودند، نشست و كلاغهاى سياهى آمدند و صدا كردند. جوان يهودى اسم پدرش را برد. 💠 پدرش جواب داد و گفت: واى بر تو چه چيزى تو را به اينجا آورده؟ چون اينجا يكى از جاهاى اهل است. پسرش گفت: آمدم جاى گنجها را از تو بپرسم كه كجا مخفى كرده اى. گفت: در فلان باغ در فلان مكان در فلان ديوار. جوان همه را نوشت. 💠 آنگاه پدرش گفت: واى بر تو! از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله پيروى كن. كلاغها برگشتند. و جوان يهودى به سوى خيبر روانه شد و غلامان و نوكران و شتر و جوالها را برداشت و دنبال آنچه نوشته بود رفت. و گنجهايى در ظرفهاى نقره و ظرفهاى طلا بيرون آوردند. سپس آنها را بر درازگوش بار كردند و خدمت على عليه السّلام آوردند. 💠 جوان شهادتين را گفت و مسلمان شد و گفت: براستى كه تو وصى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله هستى و به حق اميرالمؤمنين هستى چنانچه اين گونه ناميده شده اى. اين كاروان و درهمها و دينارها را در جايى كه خدا به تو دستور داده مصرف كن. 💠 مردم جمع شدند و گفتند: اين را چگونه دانستى؟ حضرت فرمودند: از صلّى اللَّه عليه و آله شنيده ام. اگر مى خواهيد بالاتر از اين را نيز به شما خبر دهم گفتند: بلى. فرمودند: روزى با رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله زير يك سقف نشسته بوديم، و من شصت و شش جاى پا شمردم كه همه آنها مال ملائكه بودند و تمام جاى پاى آنها را مى شناختم و اسم و خصوصيات و زبان يك- يك آنها را هم دانستم. 📚 بحارالانوار ج ۴۱ ص ۱۹۶ ح ۹ ╭─┅═ঊঈঊঈ═┅─╮ @fazaael110 ╰─┅═ঊঈঊঈ═┅─╯
«ـ﷽ـ» ▫️زنده کردن مرده...👇👇 💠 علیه السلام فرمودند: علیه السلام در طایفه بنى مخزوم چند فامیل مادری داشتند، 💠 يك روز جوانى از آنها خدمت حضرت آمد و عرض کرد: دائى جان، برادرم مرده و من سخت بر او اندوه مى‌خورم. 💠 علیه السلام به او فرمودند: دوست داری او را زنده ببينى؟ عرض کرد: آرى، 💠 فرمودند: قبرش را به من نشان بده. چون امیرالمومنین علیه السلام به سر آن قبر رسيدند دعا کردند و فرمودند: فلانی به اذن خدا بلند شو. 💠 در این هنگام شخص مرده بلند شد و بالای قبر نشست و عرض کرد: «ونیه ونیه شالا»!! (به زبان غیر عربی سخن گفت) که ترجمه اش می شود:«لبیک لبیک آقای من» 💠 امير المؤمنين علیه السلام به او فرمودند: این چه زبانی است!! مگر تو عرب نمردى!!؟ 💠 عرض کرد: بله ، ولى من بر فلانی و فلانی ( ) مردم و پس از مرگ زبان من به زبان اهل تغییر یافت. 📚 الخرائج و الجرائح، ج ۱، ص ۱۷۳ @fazaael110
«ـ﷽ـ» 🔰 ماجرای جوان یهودی و گنجی که پدرش پنهان کرده بود... 💠 عليه السّلام از پدران معصومش علیهم السلام نقل مى كنند كه: جوانى پيش آمد و گفت: السّلام عليك يا ابابكر! مردم به او هجوم آوردند و گفتند: چرا او را خليفه نخواندى؟! 💠 اولی گفت: چه مى خواهى؟ گفت: پدرم بر دين مرده و اموال زيادى بجا گذاشته ولى ما جاى آنها را نمى دانيم. اگر جاى آن اموال را بگويى، به دست تو مسلمان مى شوم و غلامت مى گردم. و يك سوّم مالم را به تو مى دهم و يك سوّم آن را به مهاجر و انصار مى بخشم و يك سوّم ديگر را خودم بر مى دارم. 💠 اولی گفت: اى خبيث! جز خدا، هيچ كس از غيب خبر ندارد. و برخاست و رفت. 💠 يهودى پيش دومی رفت و بر او سلام كرد و گفت: پيش ابوبكر رفتم و از او چيزى را سؤال كردم ولى مأيوس برگشتم، و اكنون از تو مى پرسم. و جريان را گفت. دومی نيز گفت: غير از خدا كسى غيب را نمى داند. 💠 عاقبت، جوان يهودى در مسجد پيش عليه السّلام رفت و گفت: السّلام عليك يا ! طورى گفت كه نيز شنيدند. مردم او را زدند و گفتند: اى خبيث! چرا بر على، همچون ابوبكر سلام نمى كنى، مگر نمى دانى كه ابوبكر خليفه است. 💠 يهودى گفت: به خدا سوگند از طرف خود اين گونه نگفتم، بلكه در تورات اسم او را اين گونه ديدم. 💠 حضرت فرمودند: چه مى خواهى. جوان گفت: پدرم بر دين يهود مرد و اموال زيادى را باقى گذاشت ولى جاى آن را به ما نگفت. اگر آنها را بيرون بياورى به دست تو ايمان مى آورم. 💠 حضرت فرمودند: به آنچه مى گويى پايبند هستى؟ جوان گفت: بلى، خدا و ملائكه و تمام حاضران را شاهد مى گيرم. 💠 حضرت برگ سفيدى خواستند و چيزى در آن نوشتند. سپس فرمودند: آيا مى توانى بنويسى؟ جوان يهودى گفت: بلى. 💠 فرمودند: لوحه هايى را با خودت بردار و به طرف برو، وقتى آنجا رسيدى صحراى را بپرس. وقتى كه آنجا رفتى، هنگام غروب خورشيد، بنشين. كلاغهايى مى آيند كه منقارشان سياه و سر و صدا مى كنند و دنبال آب مى روند. 💠 وقتى كه آنها را ديدى اسم پدرت را ببر و بگو: اى فلانى! من فرستاده صلّى الله عليه و آله هستم، با من سخن بگو! پدرت جوابت را مى دهد از گنجينه‌ها سؤال كن، جايش را مى گويد. و هر چه گفت بنويس. وقتى كه به خيبر برگشتى، هر آنچه در آنها نوشته اى عمل كن. 💠 يهودى رفت تا اينكه به يمن رسيد و در جايى كه على عليه السّلام فرموده بودند، نشست و كلاغهاى سياهى آمدند و صدا كردند. جوان يهودى اسم پدرش را برد. 💠 پدرش جواب داد و گفت: واى بر تو چه چيزى تو را به اينجا آورده؟ چون اينجا يكى از جاهاى اهل است. پسرش گفت: آمدم جاى گنجها را از تو بپرسم كه كجا مخفى كرده اى. گفت: در فلان باغ در فلان مكان در فلان ديوار. جوان همه را نوشت. 💠 آنگاه پدرش گفت: واى بر تو! از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله پيروى كن. كلاغها برگشتند. و جوان يهودى به سوى خيبر روانه شد و غلامان و نوكران و شتر و جوالها را برداشت و دنبال آنچه نوشته بود رفت. و گنجهايى در ظرفهاى نقره و ظرفهاى طلا بيرون آوردند. سپس آنها را بر الاغی بار كردند و خدمت على عليه السّلام آوردند. 💠 جوان شهادتين را گفت و مسلمان شد و گفت: براستى كه تو وصى محمّد صلّى الله عليه و آله هستى و به حق هستى چنانچه اين گونه ناميده شده اى. اين كاروان و درهمها و دينارها را در جايى كه خدا به تو دستور داده مصرف كن. 💠 مردم جمع شدند و گفتند: اين را چگونه دانستى؟ حضرت فرمودند: از صلّى الله عليه و آله شنيده ام. اگر مى خواهيد بالاتر از اين را نيز به شما خبر دهم گفتند: بلى. فرمودند: روزى با رسول خدا صلّى الله عليه و آله زير يک سقف نشسته بوديم، و من شصت و شش جاى پا شمردم كه همه آنها مال ملائكه بودند و تمام جاى پاى آنها را مى شناختم و اسم و خصوصيات و زبان يك- يك آنها را هم دانستم. 📚 بحارالانوار ج ۴۱ ص ۱۹۶ ح ۹ @fazaael110