⚪️⚪️
🔸مطلب شماره #33
🔸موضوع کلی: #تشرفات
💠 تشرف سید بزرگواری از اصفهان
🔸سید جلیلی از اهل #اصفهان، مدتی متوسل به ساحت مقدس #امام_حسین (علیه السلام) گردیده و تقاضای تشرف به حضور مبارک آن حضرت یا محضر مقدس حضرت ولی عصر (ارواحنا له الفداء) را می نمود.
🔸تا آن که در شب جمعه ای طاقتش طاق شد و به حرم مطهر امام حسین (علیه السلام) وارد شد و در پیش روی مبارک، شالی را یک سر به گردن و یک سر به ضریح بست و تا نزدیک صبح به گریه و زاری مشغول بود و عرض می کرد که امشب حتما حاجت مرا بدهید.
🔸نزدیک صبح شد و مردم دوباره به حرم می آمدند.
🔸آن سید دید زمان گذشت، لذا نا امید شد و از جا برخاست و #عمامه خود را از سر برداشت و بالای #ضریح مقدس پرتاب نمود و گفت: این سیادت هم مال شما، حال که مرا ناامید کردید من هم رفتم. و از حرم مطهر بیرون آمد.
🔸در میان ایوان، سید بزرگواری به او رسید و فرمود: بیا به زیارت #حضرت _عباس (علیه السلام) برویم.
🔸به مجرد شنیدن این فرمایش، همه اوقات تلخی خود را فراموش کرده و با چشم وگوش خود، مجذوب ایشان گردید.
🔸با هم، از کفشداری طرف قبله، کفش خود را گرفتند و روانه شدند.
🔹در بین راه مشغول به صحبت شدند و سید بزرگوار فرمودند: چه حاجتی داشتی؟
🔹عرض کرد: حاجتم این بود که خدمت حضرت سید الشهداء (علیه السلام) برسم.
🔹فرمودند: در این زمان این امر ممکن نیست.
🔹عرض کرد: پس می خواهم به خدمت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) برسم.
🔹فرمودند: این ممکن است.
🔸سید، بعد از آن، مطالب دیگری هم پرسید و از آن بزرگوار جواب شنید.
🔸نزدیک بازار داماد که در اطراف صحن مقدس است، فرمودند: سرت برهنه است.
🔸عرض کرد: عمامه ام را روی ضریح انداختم.
🔸در همان وقت دکان بزازی طرف راست بازار دیده می شد.
🔸سید بزرگوار به صاحب دکان فرمود: چند ذراع عمامه سبز به این سید بده.
🔸صاحب مغازه توپ پارچه سبزی آورد و عمامه ای به من داد و من آن را بر سر بستم.
🔸سپس از در پیش رو، که سمت چپ داخل است، به زیارت حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) مشرف شدیم و نماز زیارت و بقیه اعمال را بجا آوردیم.
🔸سید بزرگوار فرمود: دوباره به حرم حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) مشرف شویم.
🔸آمدیم و باز از همان کفشداری داخل شدیم و مشغول زیارت بودیم که صدای اذان بلند شد.
🔸سید بزرگوار در سمت بالای سر مقدس فرمود: آقا #سید_ابوالحسن نماز می خواند، برو با او نماز بخوان.
🔸من از گوشه بالای سر آمدم و در صف اول و یا دوم ایستادم، ولی خود آن سرور در جلوی صف، کناری ایستادند و آقا سید ابوالحسن نزدیک به ایشان بود؛ گویا او امامت آقا سید ابوالحسن اصفهانی را دارد.
🔸مشغول نماز صبح شدیم.
🔸در بین نماز آن جناب را می دیدم که فرادی نماز می خوانند.
🔸با خود گفتم یعنی چه؟ چرا به من فرمود با آقا سید ابوالحسن نماز بخوان و خودش فرادی جلوی آقا سید ابوالحسن ایستاده و نماز می خواند؟
🔸در این فکر بودم و نماز می خواندم تا نمازم تمام شد.
🔸گفتم بروم تحقیق کنم که این سید بزرگوار کیست؟
🔸نگاه کردم ولی آن جناب را در جای خود ندیدم.
🔸سراسیمه این طرف و آن طرف نظر انداختم، ایشان را ندیدم.
🔸دور ضریح مقدس دویدم، کسی را ندیدم.
🔸گفتم بروم به کفشداری بسپارم.
🔸آمدم از کفشدار پرسیدم.
🔸گفت: ایشان الان بیرون رفت.
🔸گفتم: ایشان را شناختی؟
🔸گفت: نه، شخص غریبی بود.
🔸دویدم و گفتم نزد دکان بزازی بروم تا از او بپرسم.
🔸به بازار آمدم، ولی با کمال تعجب دیدم همه مغازه ها بسته و هنوز هوا تاریک است.
🔸از این دکان به آن دکان می رفتم، دیدم همه بسته اند و ابدا دکانی باز نیست.
🔸به همین ترتیب تا صحن حضرت عباس (علیه السلام) رفتم و باز برگشتم گفتم شاید آن مغازه باز بوده و من از آن گذشته ام.
🔸تا صحن سیدالشهداء (علیه السلام) آمدم، ولی ابدا اثری ندیدم.
🔹فهمیدم من به شرف حضور مقدس نور عالم امکان رسیده ام، ولی نفهمیده ام.
📚 برکات حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف (حکایات العبقری الحسان) حکایت 136
▶️ @Ahlolbait31357
⚪️⚪️
🔸موضوع کلی: #تشرفات
💠 تشرف سید بزرگواری از اصفهان
🔸سید جلیلی از اهل #اصفهان، مدتی متوسل به ساحت مقدس #امام_حسین (علیه السلام) گردیده و تقاضای تشرف به حضور مبارک آن حضرت یا محضر مقدس حضرت ولی عصر (ارواحنا له الفداء) را می نمود.
🔸تا آن که در شب جمعه ای طاقتش طاق شد و به حرم مطهر امام حسین (علیه السلام) وارد شد و در پیش روی مبارک، شالی را یک سر به گردن و یک سر به ضریح بست و تا نزدیک صبح به گریه و زاری مشغول بود و عرض می کرد که امشب حتما حاجت مرا بدهید.
🔸نزدیک صبح شد و مردم دوباره به حرم می آمدند.
🔸آن سید دید زمان گذشت، لذا نا امید شد و از جا برخاست و #عمامه خود را از سر برداشت و بالای #ضریح مقدس پرتاب نمود و گفت: این سیادت هم مال شما، حال که مرا ناامید کردید من هم رفتم. و از حرم مطهر بیرون آمد.
🔸در میان ایوان، سید بزرگواری به او رسید و فرمود: بیا به زیارت #حضرت _عباس (علیه السلام) برویم.
🔸به مجرد شنیدن این فرمایش، همه اوقات تلخی خود را فراموش کرده و با چشم وگوش خود، مجذوب ایشان گردید.
🔸با هم، از کفشداری طرف قبله، کفش خود را گرفتند و روانه شدند.
🔹در بین راه مشغول به صحبت شدند و سید بزرگوار فرمودند: چه حاجتی داشتی؟
🔹عرض کرد: حاجتم این بود که خدمت حضرت سید الشهداء (علیه السلام) برسم.
🔹فرمودند: در این زمان این امر ممکن نیست.
🔹عرض کرد: پس می خواهم به خدمت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) برسم.
🔹فرمودند: این ممکن است.
🔸سید، بعد از آن، مطالب دیگری هم پرسید و از آن بزرگوار جواب شنید.
🔸نزدیک بازار داماد که در اطراف صحن مقدس است، فرمودند: سرت برهنه است.
🔸عرض کرد: عمامه ام را روی ضریح انداختم.
🔸در همان وقت دکان بزازی طرف راست بازار دیده می شد.
🔸سید بزرگوار به صاحب دکان فرمود: چند ذراع عمامه سبز به این سید بده.
🔸صاحب مغازه توپ پارچه سبزی آورد و عمامه ای به من داد و من آن را بر سر بستم.
🔸سپس از در پیش رو، که سمت چپ داخل است، به زیارت حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) مشرف شدیم و نماز زیارت و بقیه اعمال را بجا آوردیم.
🔸سید بزرگوار فرمود: دوباره به حرم حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) مشرف شویم.
🔸آمدیم و باز از همان کفشداری داخل شدیم و مشغول زیارت بودیم که صدای اذان بلند شد.
🔸سید بزرگوار در سمت بالای سر مقدس فرمود: آقا #سید_ابوالحسن نماز می خواند، برو با او نماز بخوان.
🔸من از گوشه بالای سر آمدم و در صف اول و یا دوم ایستادم، ولی خود آن سرور در جلوی صف، کناری ایستادند و آقا سید ابوالحسن نزدیک به ایشان بود؛ گویا او امامت آقا سید ابوالحسن اصفهانی را دارد.
🔸مشغول نماز صبح شدیم.
🔸در بین نماز آن جناب را می دیدم که فرادی نماز می خوانند.
🔸با خود گفتم یعنی چه؟ چرا به من فرمود با آقا سید ابوالحسن نماز بخوان و خودش فرادی جلوی آقا سید ابوالحسن ایستاده و نماز می خواند؟
🔸در این فکر بودم و نماز می خواندم تا نمازم تمام شد.
🔸گفتم بروم تحقیق کنم که این سید بزرگوار کیست؟
🔸نگاه کردم ولی آن جناب را در جای خود ندیدم.
🔸سراسیمه این طرف و آن طرف نظر انداختم، ایشان را ندیدم.
🔸دور ضریح مقدس دویدم، کسی را ندیدم.
🔸گفتم بروم به کفشداری بسپارم.
🔸آمدم از کفشدار پرسیدم.
🔸گفت: ایشان الان بیرون رفت.
🔸گفتم: ایشان را شناختی؟
🔸گفت: نه، شخص غریبی بود.
🔸دویدم و گفتم نزد دکان بزازی بروم تا از او بپرسم.
🔸به بازار آمدم، ولی با کمال تعجب دیدم همه مغازه ها بسته و هنوز هوا تاریک است.
🔸از این دکان به آن دکان می رفتم، دیدم همه بسته اند و ابدا دکانی باز نیست.
🔸به همین ترتیب تا صحن حضرت عباس (علیه السلام) رفتم و باز برگشتم گفتم شاید آن مغازه باز بوده و من از آن گذشته ام.
🔸تا صحن سیدالشهداء (علیه السلام) آمدم، ولی ابدا اثری ندیدم.
🔹فهمیدم من به شرف حضور مقدس نور عالم امکان رسیده ام، ولی نفهمیده ام.
📚 برکات حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف (حکایات العبقری الحسان) حکایت 136
▶️ @Ahlolbait31357