eitaa logo
اهل البیت علیهم السلام-کریمی
193 دنبال‌کننده
5هزار عکس
566 ویدیو
36 فایل
در این کانال درباره چهارده معصوم علیهم السلام مطالبی را خدمتتان تقدیم میکنیم.
مشاهده در ایتا
دانلود
⚪️⚪️ 🔸مطلب شماره 🔸موضوع کلی: 💠 تشرف سید بزرگواری از اصفهان 🔸سید جلیلی از اهل ، مدتی متوسل به ساحت مقدس (علیه السلام) گردیده و تقاضای تشرف به حضور مبارک آن حضرت یا محضر مقدس حضرت ولی عصر (ارواحنا له الفداء) را می نمود. 🔸تا آن که در شب جمعه ای طاقتش طاق شد و به حرم مطهر امام حسین (علیه السلام) وارد شد و در پیش روی مبارک، شالی را یک سر به گردن و یک سر به ضریح بست و تا نزدیک صبح به گریه و زاری مشغول بود و عرض می کرد که امشب حتما حاجت مرا بدهید. 🔸نزدیک صبح شد و مردم دوباره به حرم می آمدند. 🔸آن سید دید زمان گذشت، لذا نا امید شد و از جا برخاست و خود را از سر برداشت و بالای مقدس پرتاب نمود و گفت: این سیادت هم مال شما، حال که مرا ناامید کردید من هم رفتم. و از حرم مطهر بیرون آمد. 🔸در میان ایوان، سید بزرگواری به او رسید و فرمود: بیا به زیارت _عباس (علیه السلام) برویم. 🔸به مجرد شنیدن این فرمایش، همه اوقات تلخی خود را فراموش کرده و با چشم وگوش خود، مجذوب ایشان گردید. 🔸با هم، از کفشداری طرف قبله، کفش خود را گرفتند و روانه شدند. 🔹در بین راه مشغول به صحبت شدند و سید بزرگوار فرمودند: چه حاجتی داشتی؟ 🔹عرض کرد: حاجتم این بود که خدمت حضرت سید الشهداء (علیه السلام) برسم. 🔹فرمودند: در این زمان این امر ممکن نیست. 🔹عرض کرد: پس می خواهم به خدمت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) برسم. 🔹فرمودند: این ممکن است. 🔸سید، بعد از آن، مطالب دیگری هم پرسید و از آن بزرگوار جواب شنید. 🔸نزدیک بازار داماد که در اطراف صحن مقدس است، فرمودند: سرت برهنه است. 🔸عرض کرد: عمامه ام را روی ضریح انداختم. 🔸در همان وقت دکان بزازی طرف راست بازار دیده می شد. 🔸سید بزرگوار به صاحب دکان فرمود: چند ذراع عمامه سبز به این سید بده. 🔸صاحب مغازه توپ پارچه سبزی آورد و عمامه ای به من داد و من آن را بر سر بستم. 🔸سپس از در پیش رو، که سمت چپ داخل است، به زیارت حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) مشرف شدیم و نماز زیارت و بقیه اعمال را بجا آوردیم. 🔸سید بزرگوار فرمود: دوباره به حرم حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) مشرف شویم. 🔸آمدیم و باز از همان کفشداری داخل شدیم و مشغول زیارت بودیم که صدای اذان بلند شد. 🔸سید بزرگوار در سمت بالای سر مقدس فرمود: آقا نماز می خواند، برو با او نماز بخوان. 🔸من از گوشه بالای سر آمدم و در صف اول و یا دوم ایستادم، ولی خود آن سرور در جلوی صف، کناری ایستادند و آقا سید ابوالحسن نزدیک به ایشان بود؛ گویا او امامت آقا سید ابوالحسن اصفهانی را دارد. 🔸مشغول نماز صبح شدیم. 🔸در بین نماز آن جناب را می دیدم که فرادی نماز می خوانند. 🔸با خود گفتم یعنی چه؟ چرا به من فرمود با آقا سید ابوالحسن نماز بخوان و خودش فرادی جلوی آقا سید ابوالحسن ایستاده و نماز می خواند؟ 🔸در این فکر بودم و نماز می خواندم تا نمازم تمام شد. 🔸گفتم بروم تحقیق کنم که این سید بزرگوار کیست؟ 🔸نگاه کردم ولی آن جناب را در جای خود ندیدم. 🔸سراسیمه این طرف و آن طرف نظر انداختم، ایشان را ندیدم. 🔸دور ضریح مقدس دویدم، کسی را ندیدم. 🔸گفتم بروم به کفشداری بسپارم. 🔸آمدم از کفشدار پرسیدم. 🔸گفت: ایشان الان بیرون رفت. 🔸گفتم: ایشان را شناختی؟ 🔸گفت: نه، شخص غریبی بود. 🔸دویدم و گفتم نزد دکان بزازی بروم تا از او بپرسم. 🔸به بازار آمدم، ولی با کمال تعجب دیدم همه مغازه ها بسته و هنوز هوا تاریک است. 🔸از این دکان به آن دکان می رفتم، دیدم همه بسته اند و ابدا دکانی باز نیست. 🔸به همین ترتیب تا صحن حضرت عباس (علیه السلام) رفتم و باز برگشتم گفتم شاید آن مغازه باز بوده و من از آن گذشته ام. 🔸تا صحن سیدالشهداء (علیه السلام) آمدم، ولی ابدا اثری ندیدم. 🔹فهمیدم من به شرف حضور مقدس نور عالم امکان رسیده ام، ولی نفهمیده ام. 📚 برکات حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف (حکایات العبقری الحسان) حکایت 136 ▶️ @Ahlolbait31357