eitaa logo
اهل البیت علیهم السلام-کریمی
193 دنبال‌کننده
5هزار عکس
566 ویدیو
36 فایل
در این کانال درباره چهارده معصوم علیهم السلام مطالبی را خدمتتان تقدیم میکنیم.
مشاهده در ایتا
دانلود
«ـ﷽ـ» ▫️مُعلّم جبرئیل...👇👇 🔸روزی عليه السلام نزد صلى الله عليه و آله نشسته بود عليه السلام وارد شد، جبرئيل به احترام آن حضرت از جاى خود برخاست،  🔹  اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: آيا براى اين جوان برمى خيزى؟ 🔸جبرئيل عرض كرد: نعم، إنّ له عَلَيَّ حقُّ التعليم. بلى، زيرا او حقّ استادى و تعليم بر من دارد. 🔹حضرت فرمودند: اى جبرئيل ؛ در كجا و چگونه بوده است؟ 🔸عرض كرد: خداوند تبارك و تعالى كه مرا آفريد از من سؤال كرد: تو كيستى و اسمت چيست؟ من كيستم و نامم چيست؟ 🔸من در پاسخ آن دچار حيرت و سرگردانى شدم، و در آنجا يعنى عالم انوار همين جوان ظاهر شد و پاسخ آن سؤال را به من آموخت و به من فرمود: بگو: 🔸أنت الربّ الجليل واسمك الجميل، وأنا العبد الذليل واسمي جبرئيل.  تو پروردگار جليل (بزرگ مرتبه) هستى و اسم تو جميل (خوب و نيكو) است، و من بنده خوار و بى مقدار توام و نام من جبرئيل است. 🔸و به خاطر همين بود كه براى او برخاستم و او را تعظيم كردم. 🔹پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: عمر تو چه مقدار است؟ 🔸عرض كرد: اى است كه هر سى هزار سال يكبار از الهى طلوع مى كند، من سى هزار بار طلوع آن را مشاهده كرده ام. 🔹رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمودند: اگر آن ستاره را ببينى مى شناسى؟ 🔸عرض كرد: بلى چگونه نشناسم. 🔹آنگاه به عليه السلام فرمودند: عمامه را از پيشانى خود بالا بزن. 🔸همين كه را كنار زدند جبرئيل آن ستاره و آن را در پيشانى على عليه السلام مشاهده كرد.  📚 انوار النعمانيّه (سید نعمت الله جزایری)، ج ۱ ، ص ۱۸ 🆔 sapp.ir/fazaael110 🆔 eitaa.com/fazaael110
«ـ﷽ـ» ▫️مُعلّم جبرئیل...👇👇 🔸روزی عليه السلام نزد صلى الله عليه و آله نشسته بود عليه السلام وارد شد، جبرئيل به احترام آن حضرت از جاى خود برخاست، 🔹 اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: آيا براى اين جوان برمى خيزى؟ 🔸جبرئيل عرض كرد: نعم، إنّ له عَلَيَّ حقُّ التعليم. بلى، زيرا او حقّ استادى و تعليم بر من دارد. 🔹حضرت فرمودند: اى جبرئيل ؛ در كجا و چگونه بوده است؟ 🔸عرض كرد: خداوند تبارك و تعالى كه مرا آفريد از من سؤال كرد: تو كيستى و اسمت چيست؟ من كيستم و نامم چيست؟ 🔸من در پاسخ آن دچار حيرت و سرگردانى شدم، و در آنجا يعنى عالم انوار همين جوان ظاهر شد و پاسخ آن سؤال را به من آموخت و به من فرمود: بگو: 🔸أنت الربّ الجليل واسمك الجميل، وأنا العبد الذليل واسمي جبرئيل. تو پروردگار جليل (بزرگ مرتبه) هستى و اسم تو جميل (خوب و نيكو) است، و من بنده خوار و بى مقدار توام و نام من جبرئيل است. 🔸و به خاطر همين بود كه براى او برخاستم و او را تعظيم كردم. 🔹پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: عمر تو چه مقدار است؟ 🔸عرض كرد: اى است كه هر سى هزار سال يكبار از الهى طلوع مى كند، من سى هزار بار طلوع آن را مشاهده كرده ام. 🔹رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمودند: اگر آن ستاره را ببينى مى شناسى؟ 🔸عرض كرد: بلى چگونه نشناسم. 🔹آنگاه به عليه السلام فرمودند: عمامه را از پيشانى خود بالا بزن. 🔸همين كه را كنار زدند جبرئيل آن ستاره و آن را در پيشانى على عليه السلام مشاهده كرد. 📚 انوار النعمانيّه (سید نعمت الله جزایری)، ج ۱ ، ص ۱۸ @fazaael110
⚪️⚪️ 🔸مطلب شماره 🔸موضوع کلی: 💠 تشرف سید بزرگواری از اصفهان 🔸سید جلیلی از اهل ، مدتی متوسل به ساحت مقدس (علیه السلام) گردیده و تقاضای تشرف به حضور مبارک آن حضرت یا محضر مقدس حضرت ولی عصر (ارواحنا له الفداء) را می نمود. 🔸تا آن که در شب جمعه ای طاقتش طاق شد و به حرم مطهر امام حسین (علیه السلام) وارد شد و در پیش روی مبارک، شالی را یک سر به گردن و یک سر به ضریح بست و تا نزدیک صبح به گریه و زاری مشغول بود و عرض می کرد که امشب حتما حاجت مرا بدهید. 🔸نزدیک صبح شد و مردم دوباره به حرم می آمدند. 🔸آن سید دید زمان گذشت، لذا نا امید شد و از جا برخاست و خود را از سر برداشت و بالای مقدس پرتاب نمود و گفت: این سیادت هم مال شما، حال که مرا ناامید کردید من هم رفتم. و از حرم مطهر بیرون آمد. 🔸در میان ایوان، سید بزرگواری به او رسید و فرمود: بیا به زیارت _عباس (علیه السلام) برویم. 🔸به مجرد شنیدن این فرمایش، همه اوقات تلخی خود را فراموش کرده و با چشم وگوش خود، مجذوب ایشان گردید. 🔸با هم، از کفشداری طرف قبله، کفش خود را گرفتند و روانه شدند. 🔹در بین راه مشغول به صحبت شدند و سید بزرگوار فرمودند: چه حاجتی داشتی؟ 🔹عرض کرد: حاجتم این بود که خدمت حضرت سید الشهداء (علیه السلام) برسم. 🔹فرمودند: در این زمان این امر ممکن نیست. 🔹عرض کرد: پس می خواهم به خدمت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) برسم. 🔹فرمودند: این ممکن است. 🔸سید، بعد از آن، مطالب دیگری هم پرسید و از آن بزرگوار جواب شنید. 🔸نزدیک بازار داماد که در اطراف صحن مقدس است، فرمودند: سرت برهنه است. 🔸عرض کرد: عمامه ام را روی ضریح انداختم. 🔸در همان وقت دکان بزازی طرف راست بازار دیده می شد. 🔸سید بزرگوار به صاحب دکان فرمود: چند ذراع عمامه سبز به این سید بده. 🔸صاحب مغازه توپ پارچه سبزی آورد و عمامه ای به من داد و من آن را بر سر بستم. 🔸سپس از در پیش رو، که سمت چپ داخل است، به زیارت حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) مشرف شدیم و نماز زیارت و بقیه اعمال را بجا آوردیم. 🔸سید بزرگوار فرمود: دوباره به حرم حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) مشرف شویم. 🔸آمدیم و باز از همان کفشداری داخل شدیم و مشغول زیارت بودیم که صدای اذان بلند شد. 🔸سید بزرگوار در سمت بالای سر مقدس فرمود: آقا نماز می خواند، برو با او نماز بخوان. 🔸من از گوشه بالای سر آمدم و در صف اول و یا دوم ایستادم، ولی خود آن سرور در جلوی صف، کناری ایستادند و آقا سید ابوالحسن نزدیک به ایشان بود؛ گویا او امامت آقا سید ابوالحسن اصفهانی را دارد. 🔸مشغول نماز صبح شدیم. 🔸در بین نماز آن جناب را می دیدم که فرادی نماز می خوانند. 🔸با خود گفتم یعنی چه؟ چرا به من فرمود با آقا سید ابوالحسن نماز بخوان و خودش فرادی جلوی آقا سید ابوالحسن ایستاده و نماز می خواند؟ 🔸در این فکر بودم و نماز می خواندم تا نمازم تمام شد. 🔸گفتم بروم تحقیق کنم که این سید بزرگوار کیست؟ 🔸نگاه کردم ولی آن جناب را در جای خود ندیدم. 🔸سراسیمه این طرف و آن طرف نظر انداختم، ایشان را ندیدم. 🔸دور ضریح مقدس دویدم، کسی را ندیدم. 🔸گفتم بروم به کفشداری بسپارم. 🔸آمدم از کفشدار پرسیدم. 🔸گفت: ایشان الان بیرون رفت. 🔸گفتم: ایشان را شناختی؟ 🔸گفت: نه، شخص غریبی بود. 🔸دویدم و گفتم نزد دکان بزازی بروم تا از او بپرسم. 🔸به بازار آمدم، ولی با کمال تعجب دیدم همه مغازه ها بسته و هنوز هوا تاریک است. 🔸از این دکان به آن دکان می رفتم، دیدم همه بسته اند و ابدا دکانی باز نیست. 🔸به همین ترتیب تا صحن حضرت عباس (علیه السلام) رفتم و باز برگشتم گفتم شاید آن مغازه باز بوده و من از آن گذشته ام. 🔸تا صحن سیدالشهداء (علیه السلام) آمدم، ولی ابدا اثری ندیدم. 🔹فهمیدم من به شرف حضور مقدس نور عالم امکان رسیده ام، ولی نفهمیده ام. 📚 برکات حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف (حکایات العبقری الحسان) حکایت 136 ▶️ @Ahlolbait31357
⚪️⚪️ 🔸موضوع کلی: 💠 تشرف سید بزرگواری از اصفهان 🔸سید جلیلی از اهل ، مدتی متوسل به ساحت مقدس (علیه السلام) گردیده و تقاضای تشرف به حضور مبارک آن حضرت یا محضر مقدس حضرت ولی عصر (ارواحنا له الفداء) را می نمود. 🔸تا آن که در شب جمعه ای طاقتش طاق شد و به حرم مطهر امام حسین (علیه السلام) وارد شد و در پیش روی مبارک، شالی را یک سر به گردن و یک سر به ضریح بست و تا نزدیک صبح به گریه و زاری مشغول بود و عرض می کرد که امشب حتما حاجت مرا بدهید. 🔸نزدیک صبح شد و مردم دوباره به حرم می آمدند. 🔸آن سید دید زمان گذشت، لذا نا امید شد و از جا برخاست و خود را از سر برداشت و بالای مقدس پرتاب نمود و گفت: این سیادت هم مال شما، حال که مرا ناامید کردید من هم رفتم. و از حرم مطهر بیرون آمد. 🔸در میان ایوان، سید بزرگواری به او رسید و فرمود: بیا به زیارت _عباس (علیه السلام) برویم. 🔸به مجرد شنیدن این فرمایش، همه اوقات تلخی خود را فراموش کرده و با چشم وگوش خود، مجذوب ایشان گردید. 🔸با هم، از کفشداری طرف قبله، کفش خود را گرفتند و روانه شدند. 🔹در بین راه مشغول به صحبت شدند و سید بزرگوار فرمودند: چه حاجتی داشتی؟ 🔹عرض کرد: حاجتم این بود که خدمت حضرت سید الشهداء (علیه السلام) برسم. 🔹فرمودند: در این زمان این امر ممکن نیست. 🔹عرض کرد: پس می خواهم به خدمت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) برسم. 🔹فرمودند: این ممکن است. 🔸سید، بعد از آن، مطالب دیگری هم پرسید و از آن بزرگوار جواب شنید. 🔸نزدیک بازار داماد که در اطراف صحن مقدس است، فرمودند: سرت برهنه است. 🔸عرض کرد: عمامه ام را روی ضریح انداختم. 🔸در همان وقت دکان بزازی طرف راست بازار دیده می شد. 🔸سید بزرگوار به صاحب دکان فرمود: چند ذراع عمامه سبز به این سید بده. 🔸صاحب مغازه توپ پارچه سبزی آورد و عمامه ای به من داد و من آن را بر سر بستم. 🔸سپس از در پیش رو، که سمت چپ داخل است، به زیارت حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) مشرف شدیم و نماز زیارت و بقیه اعمال را بجا آوردیم. 🔸سید بزرگوار فرمود: دوباره به حرم حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) مشرف شویم. 🔸آمدیم و باز از همان کفشداری داخل شدیم و مشغول زیارت بودیم که صدای اذان بلند شد. 🔸سید بزرگوار در سمت بالای سر مقدس فرمود: آقا نماز می خواند، برو با او نماز بخوان. 🔸من از گوشه بالای سر آمدم و در صف اول و یا دوم ایستادم، ولی خود آن سرور در جلوی صف، کناری ایستادند و آقا سید ابوالحسن نزدیک به ایشان بود؛ گویا او امامت آقا سید ابوالحسن اصفهانی را دارد. 🔸مشغول نماز صبح شدیم. 🔸در بین نماز آن جناب را می دیدم که فرادی نماز می خوانند. 🔸با خود گفتم یعنی چه؟ چرا به من فرمود با آقا سید ابوالحسن نماز بخوان و خودش فرادی جلوی آقا سید ابوالحسن ایستاده و نماز می خواند؟ 🔸در این فکر بودم و نماز می خواندم تا نمازم تمام شد. 🔸گفتم بروم تحقیق کنم که این سید بزرگوار کیست؟ 🔸نگاه کردم ولی آن جناب را در جای خود ندیدم. 🔸سراسیمه این طرف و آن طرف نظر انداختم، ایشان را ندیدم. 🔸دور ضریح مقدس دویدم، کسی را ندیدم. 🔸گفتم بروم به کفشداری بسپارم. 🔸آمدم از کفشدار پرسیدم. 🔸گفت: ایشان الان بیرون رفت. 🔸گفتم: ایشان را شناختی؟ 🔸گفت: نه، شخص غریبی بود. 🔸دویدم و گفتم نزد دکان بزازی بروم تا از او بپرسم. 🔸به بازار آمدم، ولی با کمال تعجب دیدم همه مغازه ها بسته و هنوز هوا تاریک است. 🔸از این دکان به آن دکان می رفتم، دیدم همه بسته اند و ابدا دکانی باز نیست. 🔸به همین ترتیب تا صحن حضرت عباس (علیه السلام) رفتم و باز برگشتم گفتم شاید آن مغازه باز بوده و من از آن گذشته ام. 🔸تا صحن سیدالشهداء (علیه السلام) آمدم، ولی ابدا اثری ندیدم. 🔹فهمیدم من به شرف حضور مقدس نور عالم امکان رسیده ام، ولی نفهمیده ام. 📚 برکات حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف (حکایات العبقری الحسان) حکایت 136 ▶️ @Ahlolbait31357