eitaa logo
آفتابگردان 🌻احمد آباد درچه
503 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4.1هزار ویدیو
5 فایل
. {بسم‌اللّه‌اَلـرَحمن‌اَلـرَحیمْ}. جهت ارسال پیشنهادات و انتقادات شما بزرگواران در مورد محتواهای کانال آفتابگردان به آیدی زیر مراجعه کنید 🌹 ‌ @Z_shahed
مشاهده در ایتا
دانلود
مولایمان را چگونه کنیم؟ ...غدیر را باید سینه به سینه و نسل به نسل کرد و اینک این مهم بر عهده ی من و شماست همچنان که روزگاری بر دوش پدرانمان بوده و فرداها نیز به دست فرزندانمان . 🍃🌸راهکارهای پیشنهادی زیر، اندکی از راهکارهای فراوان تبلیغ برای است: 1- یک می تواند با گفتن های غدیری برای نوه هایش مبلّغ غدیر باشد. 2- یک مسجد می تواند با پیرامون غدیر مبلّغ غدیر باشد. 3- یک مسجد می تواند با از نمازگزاران مبلّغ غدیر باشد. 4- یک می تواند با آماده کردن های فرزندانش در غدیر مبلّغ غدیر باشد. 5- یک می تواند با مورد علاقه فرزندانش در غدیر مبلّغ غدیر باشد. 6- یک می تواند با پخش در ایام غدیر مبلّغ غدیر باشد. 7- یک می تواند با گذشتن از خطاهای فرزندش به مناسب غدیر مبلّغ غدیر باشد. 8- یک می تواند با تهیه برای فرزندانش مبلّغ غدیر باشد. 9- یک می تواند با ارسال پیام برای نوه هایش مبلّغ غدیر باشد. 10- یک می تواند با دادن در ایام غدیر مبلّغ غدیر باشد. 11- یک می تواند با در ایام غدیر مبلّغ غدیر باشد. 12- یک می تواند با کتاب و سی دی مرتبط با غدیر به اساتید و دوستان و نزدیکانش مبلّغ غدیر باشد. 13- یک می تواند با برگزاری مرتبط با غدیر در کلاسش مبلّغ غدیر باشد. 14- یک می تواند با تهیه و لباس نو برای فرزندانش در روز غدیر مبلّغ غدیر باشد. 15- یک می تواند با روز غدیر به رفتگر محله اش مبلّغ غدیر باشد. 16- یک می تواند با دادن به محله اش مبلّغ غدیر باشد. 17- یک فرد می تواند با پخش یک جعبه میان ها مبلغ غدیر باشد. 18- یک فرد می تواند با خود در ایام غدیر مبلّغ غدیر باشد. 19- یک فرد می تواند با یا آپارتمان خود مبلّغ غدیر باشد. 20- یک فرد می تواند با مبلّغ غدیر باشد. 21- یک فرد می تواند با با موضوع غدیر و پیام آن مبلّغ غدیر باشد. 22- یک فرد می تواند با فرهنگ دادن میان مبلّغ غدیر باشد. 23- یک مادر می تواند با پخش در مبلّغ غدیر باشد. 24- یک فرد می تواند با یک و غدیر مبلّغ غدیر باشد. 25- یک فرد می تواند با خواندن میان دوستانش مبلّغ غدیر باشد. ...و هزار کار دیگه که مجال گفتنش نیست.
🌼شب اول قبر شیخ ✍شب اول قبر آيت‌‌الله شيخ مرتضي حائري، برايش نماز خواندم و يک سوره ياسين قرائت کردم. چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم، پرسيدم: آقاي ، اوضاع‌تان در آن طرف چطور است آقاي حائري گفت: وقتی مرا کردند، روحم از بدن خارج شد. کم کم بدنم را از بيرون مي‌ديدم. ناگهان شدم از پايين پاهايم، صداهايي می آید. به زير پاهايم نگاه کردم؛ بياباني بود برهوت و دو نفر بودند که از دور، نزديکم مي‌شدند. تمام وجودشان از بود و مرا به هم نشان مي‌دادند. خیلی ترسیدم و بدنم می لرزید. داشت نفسم بند مي‌آمد... 🔵خدايا به دادم برس در اينجا جز تو کسي را ندارم...ناگهان صدايي از پشت سرم شدم. صدايي آرامش ‌بخش، سرم را که بالا کردم نوري را ديدم که از بالاهاي دور دست به سوي من مي‌آمد. هر چقدر آن نور به من نزديکتر مي شد آن دو نفر آتشين عقب‌تر می رفتند تا اینکه شدند. آقايي بود بسیار نورانی و با عظمت، از من پرسيد: آقاي حائري ترسيدي من هم به حرف آمدم که: بله آقا خیلی ترسيدم، اگر يک ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً ‌ترک مي‌شدم. بعد پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد. و آقا که بر لب داشتند و با نگاهی بسیار مهربان به من مي‌نگريستند فرمودند: من علي بن موسي الرّضا(ع) هستم. آقاي حائری شما 38 بار به من آمديد من هم 38 بار به بازديدت خواهم آمد، اين دفعه بود، 37 بار ديگر مانده. 📚گوینده داستان: آيت‌الله العظمي سيد شهاب‌الدين مرعشي نجفي(ره). 👈 کانال مرگ و قیامت
✅ شهید ابراهیم همت 🍃همیشه به نیروها طوری می داد که کسی ناراحت نشود.سعی می کرد با و مطلب را به طرف بفهماند. 🥀یک بار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت.  ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یکجا ندیده بودیم، یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم،آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم! 🌱در همین حین، حاج همت با رضا چراغی داشتند عبور می کردند. پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود. وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوتها افتاد، جلو آمد و گفت:" برادر، می شود یک عکس با هم بیندازیم!" گفتم:" اختیار دارید حاج آقا، ما افتخار می کنیم". ☘کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت:" خسته نباشید، فقط یک  سئوال داشتم  گفتم:" بفرمایید حاج آقا". گفت:" چرا کمپوتها را اینطور باز می کنید؟" گفتم:" آخر حاج آقا، نمی شود که همه اش را بخوریم." 🌺در حالی که راه افتاد برود، خنده ای کرد و با دست به شانه ام زد و گفت:" برادر من، مجبور نیستی که همه اش را بخوری". بدون اینکه صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم. بعد از رفتن او، فهمیدم که او از اول می خواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش کشیده بود....!!! 🍀 🌺🍀 💠💠 @ahmadabadbasig
🌼شب اول قبر شیخ ✍شب اول قبر آيت‌‌الله شيخ مرتضي حائري، برايش نماز خواندم و يک سوره ياسين قرائت کردم. چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم، پرسيدم: آقاي ، اوضاع‌تان در آن طرف چطور است آقاي حائري گفت: وقتی مرا کردند، روحم از بدن خارج شد. کم کم بدنم را از بيرون مي‌ديدم. ناگهان شدم از پايين پاهايم، صداهايي می آید. به زير پاهايم نگاه کردم؛ بياباني بود برهوت و دو نفر بودند که از دور، نزديکم مي‌شدند. تمام وجودشان از بود و مرا به هم نشان مي‌دادند. خیلی ترسیدم و بدنم می لرزید. داشت نفسم بند مي‌آمد... 🔵خدايا به دادم برس در اينجا جز تو کسي را ندارم...ناگهان صدايي از پشت سرم شدم. صدايي آرامش ‌بخش، سرم را که بالا کردم نوري را ديدم که از بالاهاي دور دست به سوي من مي‌آمد. هر چقدر آن نور به من نزديکتر مي شد آن دو نفر آتشين عقب‌تر می رفتند تا اینکه شدند. آقايي بود بسیار نورانی و با عظمت، از من پرسيد: آقاي حائري ترسيدي من هم به حرف آمدم که: بله آقا خیلی ترسيدم، اگر يک ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً ‌ترک مي‌شدم. بعد پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد. و آقا که بر لب داشتند و با نگاهی بسیار مهربان به من مي‌نگريستند فرمودند: من علي بن موسي الرّضا(ع) هستم. آقاي حائری شما 38 بار به من آمديد من هم 38 بار به بازديدت خواهم آمد، اين دفعه بود، 37 بار ديگر مانده. 📚گوینده داستان: آيت‌الله العظمي سيد شهاب‌الدين مرعشي نجفي(ره). 🦋🦋
❣ اگر اهل خانه را در خانه زیادتر کنند، حال اعضای هم به میزان قابل توجهی بهتر از قبل خواهد شد😊 ❣ داشتن نشاط کار سختی نیست؛ برای شروع، فقط کافیست به یکدیگر بزنیم... کم کم این رفتار تبدیل به خواهد شد☺️ @ahmadabadbasig
حدود ۲۰ سالی بیشتر نداشت. شاید اگر بگویم دستمال سر از نوع میکروسکوپی ها سرش می کرد، بیشتر به واقعیت شبیه است تا بگویم روسری می پوشید! از آن دخترهایی بود که به قول بعضی می گویند: آخرشه! قبل از ماه رمضان بود. وقتی برای مشاوره به اتاق من آمد با روزهای قبل خیلی فرق می کرد مقنعه سر کرد هرچند هنوز موهایش بیرون بود اما آن تیپ کجا، مقنعه امروزش کجا؟! داشتم از تعجب شاخ در می آوردم ! بدون مقدمه و بدون اینکه من سوالی کنم شروع کرد:«امروز اتفاقی خیلی عجیبی برام پیش اومده!» هنوز از تعجب پوشش جدیدش بیرون نیامده بودم که من را متعجب تر کرد. گفتم: «مگه چی شده؟!» در حالی که با انرژی زیاد می خواست حرف بزند گفت:‌« امروز وقتی سوار اتوبوس واحد شدم همین که خواستم برم و روی صندلی بنشینم یک دختر حدود ۲۴ ساله، محجبه، با مانتویی بسیار شیک، چادری اتو کشیده و بسیار مرتب با یک حجاب کامل و بسیار تمیز و شیک ، نگاهی به من کرد و با محبت آمیزیش رو به من گفت:«خانم خوب بیا کنار من بنشین. » بدون هیچ حرفی رفتم کنارش بنشینم. هنوز درست و حسابی ننشسته بودم که مرا در لبخند محبت آمیزش غرق کرد و گفت:«من دانشجوی دانشگاه اصفهان هستم شما چیکار می کنی…؟ » گرم صحبت شدیم انگار سالها بود که او را می شناختم! و سالها بود که دوستش داشتم! وسط صحبتهایش دیگر حرفهایش را نمی شنیدم فقط با اشتیاق نگاهش می کردم و پیش خودم می گفتم :« خوشا به حال او! کاش من هم مثل او مذهبی و محجبه بودم!» آنچنان با اشتیاق و حسرت از آن دختر چادری سخن می گفت که تصور می کردم آرزویی غیر از اینکه مثل او چادری شود ندارد! شاید تا آخر عمر دیگر هیچ وقت او را نبیند اما رفتاری این خانم مومنه، را آنچنان بر روان این دختر گذاشته بود که وقتی حرف می زد اشک در چشمانش جمع بود اشک از اینکه چرا من اینگونه هستم و نتوانسته ام مثل او با حجاب، جذاب و مهربان باشم. https://b2n.ir/e28271 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠