#روز_نوشت
#1400-4-21
#تماس
صبح حدود ساعت 10:30 زنگ زدم به #امید برای اینکه هاهنگ کنه برای عصر با یکی از بچه ها بریم #کانون_المهدی ساعتی گذشت خبر داد که هیچ کدوم از موارد مورد نظر هماهنگ نشد! و نتونستیم برای کارت نماز ها اقدام کنیم، برنامه رفتن به #المهدی افتاد برای فردا !
#مسجد_الخمینی
قرار بود نیم ساعت قبل از مغرب #مسئول_تبلیغات بیاید برای تمیز کردن اتاق و سامان دادن پارچه ها و بنرها اما زنگ زدم گفتند که کار پیش آماده، من را بگی،همینطور منتظر در مسجد نشسته بودم بلند شدم روی صندلی داخل مسجد بنشینم، صندلی جلوی من #نوجوان_12_ساله ای بود تا دید من میخواهم بنشینم بلند شد، تا برود صندلی پشت سرمن، که پشتش به من نباشد #ادبش من را تحت تاثیر قرار داد گفتم اینطور که من پشتم به شما میشه #هوش و #ذکاوت به خرج داد گفت صندلی را کنار شما میگذارم و مینشینم #لذت بردم از عملش سلام و علیکی کردم #گفتگو شروع شد اسمش #حسین بود ناگهان شروع کرد همه ی سوالهای من را جواب داد بدون اینکه من را بشناسد گفتم عزیزم هر کسی رو دیدی بهش انقدر #اطلاعات از خودت و زندگیت نده گفت باشه؛ کم کم معلوم شد جزء 30 را حفظ است بازکردم همان موقع سریع و درست خواند احسنت و تشویقی کردم، محبت بینمان بیشتر شد! برای نماز جماعت هم آمد کنار من ایستاد به نماز پسرخوب و مودبی بود معلوم بود در خانواده ی خوبی بزرگ شده است.
و بالاخره #مهدی آمد !!! گفت چه کنیم گفتم من با #دکتر وعده کرده ام و جلسه دارم ولی بیا تا بریم سر وقت اتاق تا به کارها سامانی دهیم رفتیم و همین که مشغول کار شد برگشتم در مسجد تماس گرفتم با #دکتر پیام آمد که کاری پیش آمده نمی توانم بیایم! برگشتم پایین پیش #مهدی شماره زدن و طبقه بندی کردن بلد بود نرم افزار هم میدانست گفت باید فایل راهنمایی در اکسل برای این پارچه و بنرها درست کنم، #کیف کردم از #همتش پارچه ها را موضوع به موضوع باز میکرد اندازه می گرفت و شماره می زدیم و متنش را یادداشت میکردیم ساعت 22 شد گفتم باید بروم منزل و راه افتادم.
#روز_نوشت
#1400_4_24
#شب_جمعه
#مسجد_الخمینی
حاج آقا #غلامعلیان امشب بین دو نماز بنده ی حقیر را به مردم به عنوان مسئول امور تربیتی مسجد معدفی کردند و اعلام شروع طرح #کارت_نماز هم نمودند
با جناب #دکتری آشنا شدم که #پزشک_عمومی بود فرمودند اگر کاری داشتین در خدمتیم فعلا شماره گرفتم تا بعد #دعای_کمیل شروع شد
#چای آوردند #جوان_16_ساله_ای بود به اسم #محمد رضا زیر سینی پر از چای را گرفتم و حال و احوالی کردم
اسم و فامیلی پرسیدم و چایی برداشتم بعد که به همه چایی داد صندلی برداشت و آمد کنار من نشست از هر دری که باز می شد او سخنی میگفت و من سوالی میپرسیدم #گفتگو و #صحبتمان 1 ساعتی طول کشید قرار شد #دعای_فرج بخواند اما خجالت می کشید شروع به خواندن که کرد دیدم چه صدای زیبایی دارد
بعد در مبحاث معرفتی گفت علاقه به #ویس گوش کردن دارم
قرار شد هفته ای 10 تا 14 جلسه #تنها_مسیر آقای #پناهیان گوش کند قبول کرد.
شرط گوش نکردنش یک بستنی مهان کردن من شد.