eitaa logo
امیرحسین محمودی
68 دنبال‌کننده
281 عکس
42 ویدیو
21 فایل
بسم‌الله الرحمن الرحیم وسـلام‌ بَـر آن‌ غـٰایبِ‌ از همِه حـٰاضرتـر... شخصی من: @mahmoudi79 در جهت آگاهی و بصیرت
مشاهده در ایتا
دانلود
سه زیبای 3 ثانیه ای برای : 1⃣روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش دعا كنند، در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود داشت ، 👈این یعنی ... ○○○○○○○○○○○○○○ 2⃣ يك ساله اى را تصور كنيد، زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت 👈اين يعنى ... ○○○○○○○○○○○○○○ 3⃣هر شب ما به رختخواب ميرويم، ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم، با اين‌حال هر شب را براى فردا كوک ميكنيم 👈 اين يعنى ... ✅برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به " را آرزو ميکنم ... امیرحسین محمودی | عضو شوید
: ✍️یک گرگ و یک شتر به خاطر بالا بودن اجاره‌ها، مشترکا یه خونه رو کرده بودن. هر روز صبح بچه‌هاشون رو توی خونه می‌ذاشتن و خودشون می‌رفتن دنبال تهیه‌ی غذا. یک روز که گرگ زودتر و دست خالی برگشته بود، یکی از بچه‌شترها رو خورد. وقتی سر و کله‌ی شتر از دور پیدا شد، گرگ زود جلو دوید و در حالی که سعی می‌کرد توی صداش نگرانی پیدا باشه، گفت: رفیق یکی از بچه‌هامون نیست. شتر با هول و ولا گفت: از بچه‌های من یا بچه های تو؟😳 گرگ قیافه‌ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت: باز که ازون حرفا زدی! ما که بنامون بر "وفاق" بود. من و تو نداره؛ یکی از بچه‌های "ما". 😕😔 شتر که هیچ وقت این قدر قانع نشده بود؛ دیگر چیزی نگفت و زندگی همچنان به خوبی و خوشی ادامه پیدا کرد؛ فقط بدی‌اش این بود که هر چند وقت یک بار یکی از بچه‌شترها کم می‌شد؛ و شتر ناراحت می‌شد‌؛ اما چون عوضش" "شان سر جاش بود. چیزی نمی‌گفت. قابل توجه بعضیها که فقط بفکر جلب رضایت عده ای معلوم الحال هستند... عن علی عليه السلام : كَثرَةُ الوِفاقِ، نِفاقٌ. وفاقِ زياد، [نشانه] نفاق است؛ غرر الحكم : ۷۰۸۳ پ‌ن: البته ما همانطور که نقد میکنیم، از حرکت های مثبتِ هم دفاع میکنیم و باکی نداریم که این دولت باشد یا دولتی دیگر. اما حواسمان باشد به اسم و با اسم های جذاب و اصطلاح های جدید، کلاه سرمان نگذارند.... # ✍امیرحسین محمودیhttps://eitaa.com/ahmahmoudi
مشاهده ویراست ۱) جوانی را سراغ داشتم سخت وابسته‌ب لباس و قیافه‌اش بود حتی وسواسی داشت که پارچه‌اش از کجا باشد و دوختش از فلان و مدلش از بهمان. ‏۲) برای دوستی با او، همین بس که از لباسش و اتویش و قیافه اش تحسین کنی و یا از طرز تهیه آن بپرسی او عاشق ظاهر سازی و سر و وضع مرتب بود. و بخاطر همین از خیلی ها بریده بود ‏۳) تا اینکه عشقی بزرگ‌تر در دلش ریخت و با دختری آشنا شد و با هم سفری کردن و در راه تصادفی.... ‏۴) جوانک در آن لحظه بحرانی از رنج‌های خودش فارغ بود و خودش را فراموش کرده بود و به محبوبه اش می‌اندیشید و سخت مشغول او بود. ۵) او بخاطر پانسمان محبوبش، به راحتی لباس‌هایش را پاره میکرد و زخم‌‌ها را می‌بست و راستی سر خوش بود که خطری پیش نیامده است. اینجا متوجه شدم که هنگامی که عشقی بزرگ‌تر، دل را بگیرد، عشق های کوچک‌تر نردبان آن خواهند بود https://eitaa.com/ahmahmoudi
داستان روش تبلیغ محصلی بود که بسیار زیرک و پر تلاش و باهوش بود. بعد از اینکه درسش را تمام کرده بود و میخواست به خاطر احساس مسئولیتی که کرده بود، به جایی رود برای تبلیغ و عرضه کردن خویش. او دیده بود که مردم تشنه و محتاج و نیازمند تخصص و علم او هستند، پس نمیتوانست خود را در حجره محبوس نگه دارد. بارش را بست و برای خداحافظی پیش استادش رفت. استاد اجازه نداد و گفت: بمان؛ درست است که حرف ها را میدانی، اما راه ها و روش ها را نیاموخته ای. اما او، گوشش بدهکار نبود و آتش مسئولیت، آرامش نمیگذاشت. راه افتاد و به روستایی رسید که در روستا، ملایی بود که بسیار زیرک و کارکشته بود. وقت نماز، همه در مسجد جمع شده بودند و نماز را اقامه میکردند، اما او میدید که ملا، نمازش را غلط میخواند. خوب دقت کرد و دید اصلا هیچ نمیداند، نه وقف را، نه وصل و قطع را، نه ادغام حروف یرملون را و نه ... اصلا از علم تجوید و قرائت، هیچ بویی نبرده است. سرش سوت کشید... بعد از نماز، دید که ملا بر منبر نشست و به وعظ و خطابه مشغول شد، آن هم چه وعظ و خطابه ای!!!!! دیگر طاقت نیاورد، دادش درآمد که بیا پایین ! این چه وضعیه؟! مگر مجبوری که با بی سوادی ، وقت و عمل مردم را ضایع کنی؟ بیا پایین. غوغایی به پا شد؛ و مردم منتظر آخر صحنه بودند. ملای زیرک، در میان آن همه غوغا و فریاد..... ادامه دارد....
امیرحسین محمودی
ادامه داستان : رسیدن به جایگاه حقیقی به هر حال راه افتاد، و برای اینکه خودش را امتحان کند و خود را
قسمت پایانی و تلافی یک شب که به منبر رفته بود و ملا در مجلس حاضر بود، شروع کرد به سخنرانی و موضوع بحث را به معاد و حشر و نشر و روز قیامت کشاند. همه در چشم هایشان اشک ها حلقه زد و دلهایشان شروع به لرزیدن کرد. آنگاه گفت: میخواهم به شما یک بشارت بدهم. من امروز که به فکر قبر و عذاب و قیامت بودم، بسیار پریشان بودم، در خواب دیدم که قیامت به پا شده و عذاب هر کسی آماده و مشخص است. کسی، کسی را نمیشناخت و هر کس از برادرش و مادرش و فرزندش فراری است. هر کسی از دوست خود، میگریزد و هر کسی به دنبال پناه گاهی است. من یاد رسول الله افتادم. خودم را به او رساندم و گریه کردم. حضرت به من فرمود: آیا از فلانی _ملای ده_ امانی داری؟ هر کسی یک تار مو از او همراه داشته باشد، در امان است! این را گفت و از ملا تقاضا کرد که مرا امانی بده! ملا که بسیار حس خوبی داشت و با این تعاریف، به حال خود مغرور شده بود، دستی به صورتش کشید و امانی به او داد! او هم امانی را گرفت و بوسید و مردم را با توصیه ها تحریک کرد که از ملا، امانی بگیرند. از اطراف، تقاضا زیاد شد. با کثرت تقاضا و کمبود عرضه مواجه شد و وضع بدی پیش آمد.😅😅 دیگر کسی فرصت نمیداد که ملا، خودش امانی بدهد، بلکه در هجوم جمعیت خودشان امان ها را از سر و صورت ملا میگرفتند.😄 چیزی نگذشت که ملا اَمرَد و بی مو شد. اما او در منبر، ول کن نبود و مردم را به یاد ظلم ها و ستم ها و غیبت ها و گناهان خود می انداخت، و آنها را بیشتر تحریک میکرد. ملا، در میان دست و پاها، خونین و بی رمق افتاده بود که از لای جمعیت چشمش به بالای منبر افتاد و با ناله پرسید: آخر تو چه وقت این خواب را دیدی؟ لعنت بر این خواب! او هم با نگاهی پر معنا جوابش داد: تو چه وقت آن خواب را دیده بودی؟ لعنت بر آن خواب!