سه #داستان زیبای 3 ثانیه ای برای #یادآوری :
1⃣روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش #باران دعا كنند،
در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود #چتر داشت ،
👈این یعنی #ایمان ...
○○○○○○○○○○○○○○
2⃣#كودک يك ساله اى را تصور كنيد، زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد
زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت
👈اين يعنى #اعتماد ...
○○○○○○○○○○○○○○
3⃣هر شب ما به رختخواب ميرويم، ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم،
با اينحال هر شب #ساعت را براى فردا كوک ميكنيم
👈 اين يعنى #اميد ...
✅برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به #خدا " را آرزو ميکنم ...
#دعا #پند
#آموزش
امیرحسین محمودی | عضو شوید
#حکایت :
✍️یک گرگ و یک شتر به خاطر بالا بودن اجارهها، مشترکا یه خونه رو #اجاره کرده بودن.
هر روز صبح بچههاشون رو توی خونه میذاشتن و خودشون میرفتن دنبال تهیهی غذا.
یک روز که گرگ زودتر و دست خالی برگشته بود، یکی از بچهشترها رو خورد.
وقتی سر و کلهی شتر از دور پیدا شد، گرگ زود جلو دوید و در حالی که سعی میکرد توی صداش نگرانی پیدا باشه، گفت: رفیق یکی از بچههامون نیست.
شتر با هول و ولا گفت:
از بچههای من یا بچه های تو؟😳
گرگ قیافهی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:
باز که ازون حرفا زدی! ما که بنامون بر "وفاق" بود. من و تو نداره؛ یکی از بچههای "ما". 😕😔
شتر که هیچ وقت این قدر قانع نشده بود؛ دیگر چیزی نگفت و زندگی همچنان به خوبی و خوشی ادامه پیدا کرد؛ فقط بدیاش این بود که هر چند وقت یک بار یکی از بچهشترها کم میشد؛ و شتر ناراحت میشد؛ اما چون عوضش" #وفاق_ملی "شان سر جاش بود. چیزی نمیگفت.
قابل توجه بعضیها که فقط بفکر جلب رضایت عده ای معلوم الحال هستند...
عن #امیرالمومنین علی عليه السلام :
كَثرَةُ الوِفاقِ، نِفاقٌ.
وفاقِ زياد، [نشانه] نفاق است؛
غرر الحكم : ۷۰۸۳
پن: البته ما همانطور که نقد میکنیم، از حرکت های مثبتِ #دولت هم دفاع میکنیم و باکی نداریم که این دولت باشد یا دولتی دیگر.
اما حواسمان باشد به اسم #وفاق و با اسم های جذاب و اصطلاح های جدید، کلاه سرمان نگذارند....
#داستان #سیاست #
✍امیرحسین محمودی✍
https://eitaa.com/ahmahmoudi
مشاهده ویراست
۱) جوانی را سراغ داشتم
سخت وابستهب لباس و قیافهاش بود
حتی وسواسی داشت که پارچهاش از کجا باشد و دوختش از فلان و مدلش از بهمان.
۲) برای دوستی با او، همین بس که از لباسش و اتویش و قیافه اش تحسین کنی و یا از طرز تهیه آن بپرسی
او عاشق ظاهر سازی و سر و وضع مرتب بود.
و بخاطر همین از خیلی ها بریده بود
۳) تا اینکه عشقی بزرگتر در دلش ریخت و با دختری آشنا شد و با هم سفری کردن و در راه تصادفی....
۴) جوانک در آن لحظه بحرانی از رنجهای خودش فارغ بود
و خودش را فراموش کرده بود
و به محبوبه اش میاندیشید و سخت مشغول او بود.
۵) او بخاطر پانسمان محبوبش، به راحتی لباسهایش را پاره میکرد و زخمها را میبست
و راستی سر خوش بود که خطری پیش نیامده است.
اینجا متوجه شدم که
هنگامی که عشقی بزرگتر، دل را بگیرد، عشق های کوچکتر نردبان آن خواهند بود
#عین_صاد
#داستان #حکایت
https://eitaa.com/ahmahmoudi
داستان روش تبلیغ
محصلی بود که بسیار زیرک و پر تلاش و باهوش بود.
بعد از اینکه درسش را تمام کرده بود و میخواست به خاطر احساس مسئولیتی که کرده بود، به جایی رود برای تبلیغ و عرضه کردن خویش.
او دیده بود که مردم تشنه و محتاج و نیازمند تخصص و علم او هستند، پس نمیتوانست خود را در حجره محبوس نگه دارد.
بارش را بست و برای خداحافظی پیش استادش رفت.
استاد اجازه نداد و گفت: بمان؛ درست است که حرف ها را میدانی، اما راه ها و روش ها را نیاموخته ای.
اما او، گوشش بدهکار نبود و آتش مسئولیت، آرامش نمیگذاشت.
راه افتاد و به روستایی رسید که در روستا، ملایی بود که بسیار زیرک و کارکشته بود.
وقت نماز، همه در مسجد جمع شده بودند و نماز را اقامه میکردند، اما او میدید که ملا، نمازش را غلط میخواند. خوب دقت کرد و دید اصلا هیچ نمیداند، نه وقف را، نه وصل و قطع را، نه ادغام حروف یرملون را و نه ... اصلا از علم تجوید و قرائت، هیچ بویی نبرده است.
سرش سوت کشید... بعد از نماز، دید که ملا بر منبر نشست و به وعظ و خطابه مشغول شد، آن هم چه وعظ و خطابه ای!!!!!
دیگر طاقت نیاورد، دادش درآمد که بیا پایین ! این چه وضعیه؟! مگر مجبوری که با بی سوادی ، وقت و عمل مردم را ضایع کنی؟ بیا پایین.
غوغایی به پا شد؛ و مردم منتظر آخر صحنه بودند.
ملای زیرک، در میان آن همه غوغا و فریاد.....
ادامه دارد....
#حکایت_داستان #درس_زندگی #منبر #داستان
امیرحسین محمودی
ادامه داستان : رسیدن به جایگاه حقیقی به هر حال راه افتاد، و برای اینکه خودش را امتحان کند و خود را
قسمت پایانی و تلافی
یک شب که به منبر رفته بود و ملا در مجلس حاضر بود، شروع کرد به سخنرانی و موضوع بحث را به معاد و حشر و نشر و روز قیامت کشاند.
همه در چشم هایشان اشک ها حلقه زد و دلهایشان شروع به لرزیدن کرد.
آنگاه گفت: میخواهم به شما یک بشارت بدهم.
من امروز که به فکر قبر و عذاب و قیامت بودم، بسیار پریشان بودم، در خواب دیدم که قیامت به پا شده و عذاب هر کسی آماده و مشخص است. کسی، کسی را نمیشناخت و هر کس از برادرش و مادرش و فرزندش فراری است. هر کسی از دوست خود، میگریزد و هر کسی به دنبال پناه گاهی است.
من یاد رسول الله افتادم.
خودم را به او رساندم و گریه کردم. حضرت به من فرمود: آیا از فلانی _ملای ده_ امانی داری؟ هر کسی یک تار مو از او همراه داشته باشد، در امان است!
این را گفت و از ملا تقاضا کرد که مرا امانی بده!
ملا که بسیار حس خوبی داشت و با این تعاریف، به حال خود مغرور شده بود، دستی به صورتش کشید و امانی به او داد!
او هم امانی را گرفت و بوسید و مردم را با توصیه ها تحریک کرد که از ملا، امانی بگیرند.
از اطراف، تقاضا زیاد شد.
با کثرت تقاضا و کمبود عرضه مواجه شد و وضع بدی پیش آمد.😅😅
دیگر کسی فرصت نمیداد که ملا، خودش امانی بدهد، بلکه در هجوم جمعیت خودشان امان ها را از سر و صورت ملا میگرفتند.😄
چیزی نگذشت که ملا اَمرَد و بی مو شد.
اما او در منبر، ول کن نبود و مردم را به یاد ظلم ها و ستم ها و غیبت ها و گناهان خود می انداخت، و آنها را بیشتر تحریک میکرد.
ملا، در میان دست و پاها، خونین و بی رمق افتاده بود که از لای جمعیت چشمش به بالای منبر افتاد و با ناله پرسید: آخر تو چه وقت این خواب را دیدی؟ لعنت بر این خواب!
او هم با نگاهی پر معنا جوابش داد: تو چه وقت آن خواب را دیده بودی؟ لعنت بر آن خواب!
#حکایت_داستان #درس_زندگی #منبر #داستان