داستان روش تبلیغ
محصلی بود که بسیار زیرک و پر تلاش و باهوش بود.
بعد از اینکه درسش را تمام کرده بود و میخواست به خاطر احساس مسئولیتی که کرده بود، به جایی رود برای تبلیغ و عرضه کردن خویش.
او دیده بود که مردم تشنه و محتاج و نیازمند تخصص و علم او هستند، پس نمیتوانست خود را در حجره محبوس نگه دارد.
بارش را بست و برای خداحافظی پیش استادش رفت.
استاد اجازه نداد و گفت: بمان؛ درست است که حرف ها را میدانی، اما راه ها و روش ها را نیاموخته ای.
اما او، گوشش بدهکار نبود و آتش مسئولیت، آرامش نمیگذاشت.
راه افتاد و به روستایی رسید که در روستا، ملایی بود که بسیار زیرک و کارکشته بود.
وقت نماز، همه در مسجد جمع شده بودند و نماز را اقامه میکردند، اما او میدید که ملا، نمازش را غلط میخواند. خوب دقت کرد و دید اصلا هیچ نمیداند، نه وقف را، نه وصل و قطع را، نه ادغام حروف یرملون را و نه ... اصلا از علم تجوید و قرائت، هیچ بویی نبرده است.
سرش سوت کشید... بعد از نماز، دید که ملا بر منبر نشست و به وعظ و خطابه مشغول شد، آن هم چه وعظ و خطابه ای!!!!!
دیگر طاقت نیاورد، دادش درآمد که بیا پایین ! این چه وضعیه؟! مگر مجبوری که با بی سوادی ، وقت و عمل مردم را ضایع کنی؟ بیا پایین.
غوغایی به پا شد؛ و مردم منتظر آخر صحنه بودند.
ملای زیرک، در میان آن همه غوغا و فریاد.....
ادامه دارد....
#حکایت_داستان #درس_زندگی #منبر #داستان
امیرحسین محمودی
ادامه داستان : رسیدن به جایگاه حقیقی به هر حال راه افتاد، و برای اینکه خودش را امتحان کند و خود را
قسمت پایانی و تلافی
یک شب که به منبر رفته بود و ملا در مجلس حاضر بود، شروع کرد به سخنرانی و موضوع بحث را به معاد و حشر و نشر و روز قیامت کشاند.
همه در چشم هایشان اشک ها حلقه زد و دلهایشان شروع به لرزیدن کرد.
آنگاه گفت: میخواهم به شما یک بشارت بدهم.
من امروز که به فکر قبر و عذاب و قیامت بودم، بسیار پریشان بودم، در خواب دیدم که قیامت به پا شده و عذاب هر کسی آماده و مشخص است. کسی، کسی را نمیشناخت و هر کس از برادرش و مادرش و فرزندش فراری است. هر کسی از دوست خود، میگریزد و هر کسی به دنبال پناه گاهی است.
من یاد رسول الله افتادم.
خودم را به او رساندم و گریه کردم. حضرت به من فرمود: آیا از فلانی _ملای ده_ امانی داری؟ هر کسی یک تار مو از او همراه داشته باشد، در امان است!
این را گفت و از ملا تقاضا کرد که مرا امانی بده!
ملا که بسیار حس خوبی داشت و با این تعاریف، به حال خود مغرور شده بود، دستی به صورتش کشید و امانی به او داد!
او هم امانی را گرفت و بوسید و مردم را با توصیه ها تحریک کرد که از ملا، امانی بگیرند.
از اطراف، تقاضا زیاد شد.
با کثرت تقاضا و کمبود عرضه مواجه شد و وضع بدی پیش آمد.😅😅
دیگر کسی فرصت نمیداد که ملا، خودش امانی بدهد، بلکه در هجوم جمعیت خودشان امان ها را از سر و صورت ملا میگرفتند.😄
چیزی نگذشت که ملا اَمرَد و بی مو شد.
اما او در منبر، ول کن نبود و مردم را به یاد ظلم ها و ستم ها و غیبت ها و گناهان خود می انداخت، و آنها را بیشتر تحریک میکرد.
ملا، در میان دست و پاها، خونین و بی رمق افتاده بود که از لای جمعیت چشمش به بالای منبر افتاد و با ناله پرسید: آخر تو چه وقت این خواب را دیدی؟ لعنت بر این خواب!
او هم با نگاهی پر معنا جوابش داد: تو چه وقت آن خواب را دیده بودی؟ لعنت بر آن خواب!
#حکایت_داستان #درس_زندگی #منبر #داستان