eitaa logo
گوشه چمن
37 دنبال‌کننده
23 عکس
0 ویدیو
0 فایل
شاعر گفته: "فراغتی و کتابی و گوشه چمنی" اینجا گوشه چمن من است... حرفی بود در خدمتم @khatib69
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🦋
"مارپیچ" مامان می گوید:"چطور توی این راه پله ها شمشیر میزدن و با هم می جنگیدن؟" بس که تاریک و تنگ است. انگار یک ستون گذاشته اند وسط و دور تا دورش را تا پایین پله کشیده اند. می گویم:" اون جومونگ بود که تو قصر ها می جنگید، اینجا اصفهانه!" و دست می گذارم روی نقش دیوار. مثل کاغذ دیواری است، انگار با مداد گل ها را کشیده اند و رنگ زده اند. فکر می کنم: شاه عباس با آن جلال و جبروتش هر روز چطور از این پله ها بالا و پایین می رفته؟ تنها بوده یا با غلامش می آمده؟ خوف نمی کرده؟ اگر غلام بر می گشته و انگشت هایش را فرو می برده توی گودی گلوی شاه چه؟ آن وقت که دیگر شاه، راه فراری نداشته! در میان این فکر ها، پایم را می گذارم جای پای شاه عباس و از راه پله ی مارپیچ خارج می شوم. مامان می گوید:"شمشیر زدن توی این پله ها خیلی سخته!" یاد جومونگ می افتم. خوب که فکر می کنم یادم می آید محمود افغان هم به اصفهان حمله کرده و اینجا مدتی محاصره بوده. اما نمی دانم توی پله های مارپیچ هم جنگیده یا نه؟ شاید سلطان حسین قبل از این که کار به جا های باریک و پله های مارپیچ برسد تسلیم شده باشد. نمی دانم...
"هندوستان" قدیم تر ها باید می نشستیم توی درشکه تلق و تلوق، تلق و تلوق کنان می رفتیم تا هند. آن هم نه یکی دو ساعته. بلکه به اندازه تحمل ماه ها یا شاید هم سالها راهِ طویل و طاقت فرسا. تازه اگر به تور راهزن ها نمی خوردیم، یا گرما ما را نمی کشت یا مثلا توی سرما یخ نمی زدیم. اما ما، درشکه سوار نشده و جور هندوستان نکشیده، طاووس دیده ایم. توی همین ایرانِ خودمان! آن هم چه طاووس هایی! روی میله نشسته، گردن برافراشته، دم افشان کرده پایین و چشم ریز کرده به سمت محوطه. انگاری که اصلا طاووس نه، که خود شاه عباس است! با این تفاوت که این یکی چند دقیقه یکبار بادی به غبغب می اندازد و مقتدرانه می‌گوید: "میو!"
"پایتختِ خودم" من اگر شاه می‌شدم حکماً اصفهان را به پایتختی برمی‌گزیدم. منتها من شاه نشدم! یعنی، آقا محمد خان زودتر از من به دنیا آمد و رفت و صاف وسط تهران تاج گذاری کرد. خب، من یکی هرچه فکر کردم نتوانستم درکش کنم. خیلی وقت است که دوست دارم یکجا پیدایش کنم و بگویم: همین؟ تمام شد آقای بنیان گذار سلسله‌ی قاجار؟ وسط این همه شلوغی و سر و صدا و ترافیک و دود و دم جایت خوب است؟ راحتی؟ اصلا خوب که فکر می‌کنم، می‌بینم بهتر! همان بهتر که آقا محمد خان زودتر به دنیا آمد. همان بهتر که من شاه نشدم. من اگر شاه شده بودم، حالا اصفهان پایتخت بود. شلوغ بود. دود و دم داشت. دود ماشین ها می رفت توی کاخ های قشنگ من و کاخ هایم سیاه می‌شدند، زشت می‌شدند، می‌پوسیدند، دست که می‌زدی خاکستر می‌شدند، می‌ریختند. اصلا بهتر! دفعه ی بعد اگر آمدم با خودم تاج می‌آورم، گوشه ای از همین کاخ چهلستون بی سر و صدا تاج می گذارم روی سرم. بی آنکه احدی بفهمد. آن وقت اصفهان می‌شود پایتخت خودم! فقط خودم! خودِ خودم تنها! هان؟! برای چه مثل آدم های عاقل نگاهم می‌کنی؟ خودم می‌دانم بساط شاه و شاهنشاهی سالهاست برچیده شده. اما نقش و نگار را نمی‌بینی؟ خب آدم دلش می‌خواهد دیگر...
دوتا مرد بودند‌. قیافه شان در خاطرم نیست. رنگ لباس هایشان هم. اما حتما سبیل های کلفتی داشتند. با چشم هایی خیره و مشکی رنگ. دزد بودند. دزدِ بچه! ما، توی هواپیما بودیم. یادم نمی‌آید هواپیما چه شکلی بود. آخر خیلی سال گذشته. من خیلی کوچک بودم. شاید هفت ساله. یا کمی کمتر. سرم را فرو کرده بودم بین دو صندلی و یواشکی نگاهشان می‌کردم. آن ها هم به من نگاه می‌کردند. اصلا از همین نگاه ها بود که فهمیده بودم دزدند. قلبم داشت گرومپ گرومپ می‌زد. کمی روی صندلی ام درست می‌نشستم و بعد سرم را آرام می‌بردم عقب. هنوز داشتند به من نگاه می‌کردند. من که نگاه نداشتم! گاهی سرشان را می‌بردند در گوش هم و انگار نقشه‌ی دزدیدن من را می‌کشیدند. من هم خودم را می‌چسباندم به دست مادرم. با خودم فکر می‌کردم وقتی پیاده شدیم باید خودم را توی جمعیت گم و گور کنم. اما نتوانستم. هرجا می‌رفتیم، این دو مرد هم پشت سرمان بودند. دیگر داشت گریه ام می‌گرفت. دوست داشتم به مادرم همه چیز را بگویم. بگویم به پلیس زنگ بزند. نگذارد این نامرد ها من را با خودشان ببرند. نزدیکی های خروجی، قبل از اینکه دست مادرم را بکشم و کشف باند تبهکاری را به اطلاعش را برسانم، سربازی را دیدم. ایستاده بود کنار در، یک تفنگِ دراز هم دستش بود. خیالم راحت شد. نفس عمیقی کشیدم. سرم را برگرداندم عقب که برای دزدها زبان دربیاورم. اما دیدم نیستند. غیب شده بودند. شاید بچه‌ی چاق و چله تری پیدا کرده بودند، شاید هم مثل من سرباز را دیده بودند و از ترس فرار کرده بودند. نمی‌دانم.
تولد انقلابمون مبارک:)
با آن قد کوچکش ایستاد جلویم و گفت: "عمه! بِتاخِرِ من بیاااا. (بخوانیدش به خاطر من بیا)" و سرش را کج کرد:" بریم امام حسین ببینیم"  خلاصه با همین یک حرف رخت و لباس را پوشیدیم و رفتیم به زیارت امام. توی همین موکبِ کوچکِ محله‌ی خودمان! شما هم اگر این روز ها به زیارت امام رفتید، التماس دعا... پ.ن: عیداتون مبارک:)🌱
به سان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند، گرفته کوله بار زاد ره بر دوش فشرده چوب دست خیزران در مشت گهی پُر گوی و گه خاموش در آن مه گون فضای خلوت افسانگی شان راه می‌پویند، ما هم راه خود را می‌کنیم آغاز سه ره پیداست نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر حدیثی کش نمی‌خوانی بر آن دیگر نخستین: راه نوش و راحت و شادی به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی دو دیگر راه: نیمش ننگ، نیمش نام اگر سر برکنی، غوغا وگر دم در کشی، آرام سه دیگر: راهِ بی‌برگشتِ بی‌فرجام من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می‌بینم، بد آهنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم ببینیم آسمانِ "هرکجا" آیا همین رنگ است؟
برف پر از خاطره است. خاطره ی شب هایی که پشت پنجره می‌ایستادم و ریزش دانه های سفید را، زیر نور چراغ برق می‌پاییدم. خاطره ی صبح هایی که همراه مامان، قبل از هر کاری، می‌نشستم پای تلفن و از باز بودن مدرسه مطمئن می‌شدم. خاطره‌ی خوشحالی کردن، بعد از تعطیل شدن مکرر مدرسه ها. خاطره‌ی روزی که روی یخ ها سر خوردم و افتادم جلوی ماشینی که استارتش را زده بود و می‌خواست راه بیفتد. خاطره‌ی آش دوغ خوردن توی هوای مه آلودِ گردنه حیران. خاطره‌ی اردبیل، شورابیل، سرعین، فندق‌لو.... و همه‌ی خاطره های دیگری که سالهاست مثلش را تجربه نکرده ام. و برفی که سالهاست ندیده ام. و به خاطرش تعطیل نشده ام. حالا بعد از این همه سال، دو روز است که آسمان دارد برایم خاطره می‌باراند.... (عکس: کاج های محوطه دانشگاه)
صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه بشکست عهد صحبت اهل طریق را گفتم: میان عالم و عابد چه فرق بود تا اختیار کردی از آن، این فریق را؟ گفت: آن گلیم خویش بدر می‌برد ز موج وین جهد می‌کند که بگیرد غریق را... (عکس: رودِ پشت تپه های دشت ذوالفقاری)
فکر کن یک عمر منتظر لحظه‌ای باشی که به سن قانونی برسی، بعد که رسیدی، منتظر روزی باشی که انتخاباتی، چیزی برگزار شود و نظر تو برای ملت مهم بشود، بعد که برگزار شد و مهم شدی، بروی توی حوزه‌ی انتخابیه، شانه هایت را راست کنی، سرت را بالا بگیری، انگشتت را فرو کنی توی استامپ و بعد به نشانه ی پیروزی، دو را به دوربین ها نشان بدهی، اما... خبر بدهند که رای گیری، الکترونیکی انجام می‌شود، همه جا هم نشود، توی حوزه ی انتخابیه محله ی شما می‌شود. یعنی نه تنها استامپی وجود ندارد که انگشت بزنی، که حتی توی شناسنامه ات هم مهر نمی‌زنند. یعنی هرچه آرزو بافته بودی، پَر.. و هزاران یعنی دیگر از این قبیل! حالا من می‌گویم عیبی ندارد ایرانِ جان! فدای سرت. می‌رویم و همان چهارتا دکمه را فشار می‌دهیم و بعد با همان انگشت آبی نشده مان، به نشانه ی پیروزی ، دو نشان می‌دهیم. حالا گیرم که توی حوزه ی انتخابیه ما دوربین هم نباشد. چه فرقی می‌کند؟ سر تو سلامت باشد! این چیز ها مهم نیست. آن کس که باید ببیند، خودش می‌بیند... :)
تصور من از درس ادبیات دانشگاه این بود که استادی مثل استادِ داستان 'پزشک خانواده'، می‌آید روی سکوی کلاس می‌ایستد، هر جلسه یک داستان مثل 'پنجره باز' برایمان می‌خواند. بعدش با هم می‌نشینیم و تحلیلش می‌کنیم و لذت می‌بریم و به وجد می‌آییم و از این دست خرافات! در همین ترمی که گذشت فهمیدم زهی خیال باطل! چون استاد نه تنها هیچ کدام از این کارها را نکرد، که حتی یکبار هم از روی صندلی مبارک بلند نشد. چه برسد به اینکه بخواهد ما را به وجد هم بیاورد. استاد مذکور کتاب تالیفی خودش را برایمان سفارش داد. هر شعر و داستانی که توی دبیرستان خوانده بودیم، برایمان از روی کتاب خواند و تا "است" و "بود"ش را هم معنی کرد. آخر ترم هم گفت کتابی که در سرفصل درس معرفی کردند چیز دیگری است. اما آن اصلا بدردتان نمی‌خورد. گفت که کتاب تالیفی خودش خیلی بهتر و بدردبخور تر و کاربردی تر و از این جور حرف هاست! یکی هم نبود که برگردد و بگوید: آخر زن مومن! ما اگر می‌خواستیم همان کتاب بدردنخورِ توی سرفصل را بخوانیم باید چه کار می‌کردیم؟ چرا؟ آخر چراااا؟ هووووف!
(شیشه اتوبوس، نزدیکی های خرم آباد، مسیر منتهی به جبهه های جنوب)
دفعه قبل، هرجا که رسیدیم باران باریده بود. دشت ذوالفقاری، اروند، شلمچه. مداح می‌گفت:"ببینید هرجا براتون روضه می‌خونم آسمون هم گریه می‌کنه." راست می‌گفت، اروند که بودیم، مابین روضه شروع کرده بود به باریدن. درشت و رگباری هم می‌بارید. آخرهم مجبورمان کرد متفرق شویم و توی حسینیه پناه بگیریم. شلمچه، شب شده بود که آسمان غرشی کرد و باران، قطره،قطره،قطره فرو رفت توی خاک. راوی هنوز داشت حرف می‌زد. کمی چفیه هایمان را کشیدیم جلوتر و سرمان را انداختیم پایین. چند دقیقه که گذشت شر شر آب روی سرمان می‌ریخت. هرکس قبل تر ها شلمچه آمده بود می‌گفت اینجا، هرسال بارانی است. اصلا شلمچه است و باران هایش. اما امسال که رسیدیم، باران بند آمده بود. دیر رسیده بودیم. فقط گِل و خیسی زمین برایمان مانده بود. بچه ها جمع شدند وسط دشت. ظلمات بود. نور چراغ های مسیر، به زور بهمان می‌رسید. راوی کنار هیکل زخم خورده تانک ایستاد و میکروفون را در دست گرفت. بعضی بچه ها، بی خیال روی زمین نشستند، بعضی ها هم چفیه هایشان را چند لا کردند و انداختند روی زمین. هنوز خیلی نگذشته بود که دایره ای دور تانک تشکیل شد. با یکی از بچه ها دایره را دور زدیم و رفتیم نزدیک خاکریز. چفیه اش را از روی چادر باز کرد و انداخت زمین. نشستیم. نسیم، خنکیِ باران و صدای راوی را برایمان می‌آورد. در سکوت خیره شدیم به آن دور تر ها. جایی که دشت توی تاریکی فرو رفته بود. راوی می‌گفت آن طرف کانال ماهی است. دلم می‌خواست کانال را از نزدیک ببینم. بیشتر از آن البته دلم می‌خواست حسین خرازی را از نزدیک ببینم. به خاکِ خیس دست کشیدم و گفتم:"سلام آقای حسینِ خرازی!" بوی نم و باران از زمین بلند شد. چقدر دلم باران می‌خواست. این سفر اصلا برایمان نباریده بود. شاید به خاطر این بود که مداح چیزی نمی‌خواند. روحانی گروه میکروفون را به خودش نزدیک تر کرد و صدایش را لرزاند:"صلی الله علیک یا اباعبدالله" چفیه را روی سرم، جلوتر کشیدم. قطره‌‌ای از روی صورتم سر خورد و فرو رفت توی خاک...