🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۸۰
بلند و از ته دل خندید
_ وااای پسر ، برای خودت ؟
_ بله جناب
خنده اش انگار ته گرفته بود کمی مکث کرد و گفت
_ ضحا هنوز هم میاد آزمایشگاه ، ولی الان یه مدته حالش خوب نیست نمی دونم الان درسته اقدام کنی یا نه؟
برای حال بدِ ضحا دلم گرفت ، نگفتم که ماجرا را می دانم
_ شما یه بزرگواری میکنید نشونی و شماره رو بدید ؟
_ باشه نشونی و شماره تلفن رو برات می فرستم با اینکه کوتاه پیشم بودی اما قبولت داشتم، خودم به پدرش زنگ می زنم و ازت تعریف می کنم
خندیدم و تشکر کردم، بعد از خداحافظی با البرزی با حاج صادق تماس گرفتم. مردی که دوست پدرم بود اما در ۱۹ سالگی به واسطه ی شخصی همدیگر را پیدا کردیم . زادگاهم تبریز بود اما من تمام این سالها را در شهری شمالی بودم.
_ سلام مریم بانو
_ سلام هادی جان، کجایی مادر ؟ خوبی؟
_ همین جا ، کجا رو دارم برم؟
ناراحت گفت
_ چهار سال بدون ما کجا رو داشتی رفتی؟ گفتم شاید باز هم رفته باشی
_ هنوزم که تیکه می اندازی
_ حقیقته ، حالا بگو از خودت چه خبر؟
_ حاج صادق کو؟
_ بیرونه، چکارش داری هادی جان
نمی دانستم چطور و از کجا شروع کنم، کمی خجالت و حیا در جان و صدایم نشسته بود
_ راستش... راستش خواستم در حقم پدری کنه و شما هم در حقم مادری کنید و یه آستینی برام بالا بزنید
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
غالبا الشخص الذي تعطيه مكانه
كبيره في قلبك يجعلك تندم اكبر ندم
في حياتك...
«چه بسا شخصی که جایگاه
بزرگی در قلبِ خود به او میدهید
باعثِ بزرگترین پشیمانی زندگی
شما خواهد شد...»
@ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه وقتایی آدم دلش میخواد...
┅┄ ❥❥ @panaaheman
.
به روی آینهٔ پرغبار من بنویس
بدون عشق، جهان جای زندگانی نیست🌱
#فاضل_نظری
@ahsanol_hal68
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۸۱
صدای شاد مریم بانو در گوشم نشست
_ راست میگی مادر؟ آره ؟
_ آره مریم بانو
_ مریم بمیره برای اون دل تنهات که بالاخره صاحب پیدا کرده، دورت بگردم حتماً به صادق میگم
از شادی مریم بانو لبخند به لبم آمد ، قرار شد وقتی البرزی شماره را داد مریم بانو را در جریان بگذارم تا تماس بگیرد.
چقدر دلم میخواست هادی همراهم باشد اما با امیرعلی به مشهد رفته بود، وقتی تماس گرفتم و موضوع را گفتم مثل همیشه مرا مورد عنایت قرار داد
_ هادیِ نامرد، آخه به تو هم میگن برادر ؟ نشستی و نشستی تا من رفتم بلند شدی رفتی خواستگاری ؟
چقدر از حرص خوردنش لذت می بردم
_ هنوز نرفتم، حتی تماس هم نگرفتم ، گفتم قراره بریم
عصبانی تر گفت
_ هرچی؟ مهم نفسِ کاره، اصلا بدون من، کِی وقت کردی عاشق بشی
کمی مکث کرد صدای امیر علی از آن سمت می آمد.
_ اصلا تو دل داری که عاشق بشی ؟ نکنه واسه نزدیک شدن به یکی از کِیس های مآموریته آره؟ به کی میخوای نزدیک بشی هادی
خدای من ، چقدر حرف میزد امان نمی داد که جوابی بدهم ، همانطور که داشت عصبانی سوال می پرسید و مرا فحش باران می کرد گوشی را قطع کردم و لبخند به لب روی مبل خودم را رها کردم.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۸۲
چند روزی بود که بخاطر ماموریت جدید نتوانستم سری به مسعود بزنم. گوش شنوای تمام دلتنگی هایم مسعود بود ، انصاف نبود حالا که دلم اندکی شاد است کنار مسعود نباشم.کنار قبرش نشستم فاتحه ای خواندم و گفتم
_ سلام مسعود جان! اومدم برام از اون دعاهای مخصوص که رد خور نداره بکنی.به اون داداش سعیدت هم بگو دعا کنه، وصیت کرده قم خاکش کنن ، اگه اینجا بود نصف دلتنگی هام سهم اون میشد، همش که نمیشه مزاحم تو بشم
ظرف آب را برداشتم و سنگ را شستم و گلهای رز را روی آن گذاشتم و بلند شدم
_ من باید برم، دعا کن برام داداش ، اساسی هم دعا کن
خداحافظی کردم و رفتم. آقای مهدوی وقتی فهمید که قصدم برای ازدواج با ضحا جدی است خانه ی پسر مرحومش را در اختیارم قرار داد. هرچه گفتم نه به دار است و نه به بار می گفت
_ من دلم روشنه انشاءالله هم به داره هم به بار
خانه نیاز به کمی تغییرات و تعمیرات داشت. مریم بانو تماس گرفت قرار خواستگاری را گذاشته است. البرزی هم گفت که خودش با پدر ضحا تماس گرفته و مرا تأیید کرد.
مریم بانو و حاج صادق از تبریز آمدند. کاش پدرو مادر و خواهرم می بودند .چقدر جایشان خالی است. اینکه هر سه شان را یک روز از دست دادم غم بزرگی بود اما غم بزرگتر تنهایی ها و دلتنگی های بعد از آنها بود.
_ هادی جان، مادر ! لباسهاتو آماده کردی؟
_ بله مریم بانو ، یه پیراهن سفید با کت و شلوار مشکی
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
به قول صائب تبریزی:
«مرا زین پای بی فرمان، چهها بر سر نمیآید.»
.@ahsanol_hal68
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۸۳
حاج صادق عینکش را کمی جابجا کرد
_ همه اش همینو می پوشی؟ لباس دیگه ای نداری؟
_ دارم ولی خوب این ها رو بیشتر می پسند
_ آخه چرا مادر ؟
مریم بانو در حالیکه برنج را آبکش می کرد پرسیده بود.
_ چیزی که خیلی از بچگی به طور واضح یادم میاد اینه که وقتی داشتیم می رفتیم خونه ی پدربزرگم ، مادرم پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی پوشید تنم ، موهامو شونه کشید و سرم رو بوسید و بعد گفت: دیگه مردی شده برای خودت ، انشاءالله لباس دامادیت، برای همین لباس رسمی ام از وقتی یادم میاد همینه
مریم بانو فاتحه ای خواند و دمی دیگ را گذاشت
_ قدوبالا که ماشاءالله، موهای قشنگ هم که داری ، هرچند معلوم نیست کدوم وری زدی ولی خوش حالته، حالا با این لباسها هم که قشنگیت شده نور علی نور
صدای حاج صادق بلند شد
_ خدا تو رو می شناخت که بچه نداد بهمون ، وگرنه طرف بچه رو میگرفتی و دیگه منو نمی دیدی
_ خوب تعریفیه دیگه، حسودیت میشه؟
بلند شدم و میان کل کل های همیشگی شان رفتم
_ من برمگل و شیرینی بگیرم و بیام، شما چیزی لازم ندارید
حاج صادق جواب داد
_ نه بابا جان، برو زودتر بیا
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۸۴
اول به گل فروشی رفتم و بعد از آن به قنادی شاهد رفتم و یک جعبه شیرینی گرفتم . خدارا شکر که خودش نبود وگرنه باید سوالات او را هم پاسخ می دادم.
وقتی به خانه برگشتم سفره ی شام حاضر بود
_ بیا مادر زوتر بخوریم و بریم، الان شبها دیگه کوتاهه تا چشم همبزنی ، نیمه شب شده
به همراه مریم بانو و حاج صادق بعد از خوردن شام راهی شدیم. تمام راه و حین رانندگی مشغول ذکر صلوات و خواندن آیت الکرسی بودم
_ پیش خودت چی میگی پسر ؟
صلوات را که کامل کردم با لبخند گفتم
_ دارم با آیت الکرسی و صلوات دلم رو آروم می کنم
مریم بانو که صندلی پشت نشسته بود خودش را کمی جلو کشید دستش را پشت صندلی حاج صادق گذاشت.
_ نگران نباش مادر، هرچی خیر و صلاحه ،اصلا کی بهتر از شاخ و شمشاد من؟
حاج صادق کمی به سمت مریم بانو متمایل شد
_ همه میگن دوغ ما شیرینه
مریم بانو مثل همیشه پشتم درآمد و گفت
_ الان می فرمایید دوغ من ترشه ؟
_ نه من کِی گفتم ؟
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
ما برای باتو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختی
من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
می توانستی نتازی بر من, اما تاختی
#فاضل_نظری
@ahsanol_hal68
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۸۵
میان دلهره هایم کل کل این دو لبخند را به لبم آورد. بالاخره رسیدیم. پیاده شدم حاج صادق جلوتر از من رفته بود. نفس عمیقی کشیدم و بسم اللهی گفتم.
_ بیا مادر نگران نباش، حاج صادق زنگ رو زده
نفس های پی در پی و عمیق من هم دیگر کارایی نداشت احساس می کردم همه صدای طبل وار قلبم را می شنوند. به در ورودی رسیدیم حاج صادق و مریم بانو اول وارد شدند و سلام و احوالپرسی کردند، من هم وارد شدم و ابتدا با پدرو مادرش احوالپرسی کردم
ضحا
دوهفته ای از ماجرای ان شب گذشت، مشغول نگاه کردن انیمیشن ماداگاسکار بودم.
تلفن خانه زنگ خورد تا خواستم بلند شوم مامان زودتر برداشت،بعد از سلام و احوالپرسی نگاه سنگین مامان را روی خودم احساس کردم.
یا خدا! حتماً باز هم عمو یا زن عمو زنگ زده بودند . به روی خودم نیاوردم و به فیلم دیدنم ادامه دادم.
بعد از شام چای ریختم و برای مامان و بابا بردم مهسا به مراسم وداع با شهید گمنام رفته بود و خانه نبود.
بعد از اینکه خرما و کشمش را روی میز کنار چای گذاشتم شب بخیر گفتم و سمت اتاقم رفتم . چند قدم بیشتر نرفته بودم که بابا صدایم زد
_ ضحا بیا اینجا بابا... کارت دارم
چشمهایم را محکم روی هم گذاشتم و نفسم را آزاد کردم
_ هوووووف
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۸۶
قدمهای رفته را برگشتم و روی مبل تک نفره روبروی بابا نشستم.
_ جانم بابا
بابا استکان چای را روی میز گذاشت و به من نگاه کرد
_ راستش ضحا.. قراره برات خواستگار بیاد مادرت می خواست بهت بگه اما من گفتم با من
کمی مکث کرد.میخواستم حرفهایش را تا آخر بشنوم بعد نظرم را بگویم. بابا ادامه داد:
_ کسی که قراره بیاد خواستگاری قبلاً توی شرکت عمو مهران(دوست قدیمی بابا) کار میکرد.
تعجب کردم که بابا اجازه داد یکی غیر از عمو بیژن برای خواستگاری بیاد.
_ مثل اینکه بخاطر یه سری مسائل از اونجا استعفا داد ولی خوب با عمو مهران هنوز کمابیش در ارتباطه
مامان که تا ان لحظه ساکت بود گفت :
_ البته پدرو مادر نداره، خانمی که زنگ زد تا برای خواستگاری اجازه بگیره گفت که از نزدیکانشه و جای مادرش
گیج بودم صورتم مثل علامت سوال شده بود بابا گره ای به ابرویش انداخت
_ فقط چون عمو مهران تاییدش کرده اجازه میدم که بیان خواستگاری، جواب تو هم منفیه
من که سرم پایین بود و داشتم با شیشه میز کلنجار می رفتم یکدفعه با جمله ی آخر بابا، سرم را بالا آوردم و گفتم
_ واسه چی منفی؟ من که هنوز ندیدمش
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《سهل باشد که بُرونم کنی از محفلِ خویش
گَر توانی به در انداز مَرا از دلِ خویش!》
.@ahsanol_hal68
.
« تا بفهمم چیست صدبار از خودم پرسیدمش
عشق آسان بود اما من نمیفهمیدمش ... '! »
#فاضلنظری
.@ahsanol_hal68
.
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد ...🌱
#فاضل_نظری
@ahsanol_hal68