eitaa logo
احسن الحال🌱
2.4هزار دنبال‌کننده
309 عکس
186 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
.‌ قیمتی‌تر می‌شوی همچون‌ عقیقِ سرخ‌رو ... هرچه باشی ای دلِ عاشق به خون غلتیده‌تر :) .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او نرده را گرفتم اما نتوانستم بایستم با یکدست قلب رنجور و داغدیده ام را می فشردم تا از حرکت نایستد و با دست دیگر خودم را کشان کشان تا لب پله رساندم با کمک نرده بلند شدم اما ناگهان از پله ها پرت شدم و دیگر چیزی نفهمیدم _ آقا هادی... آقا هادی ؟ چشمانم را به زحمت باز کردم. مهسا را دیدم که بالای سرم ایستاده است _ آقا هادی چرا افتادید اینجا ؟ اینجا؟ مگر کجا بودم که تعجب کرده بود؟ کمی جابجا شدم ،تمام تنم درد می کرد، نگاهم که به پله ها افتاد موقعیتم را به یاد آوردم. شرمم شد از این موقعیتی که در آن بودم _ شما ... شما کِی اومدید ؟ آرام خودش را کنار کشید _ تازه اومدم ، ضحا کجاست نمی دانم چرا هنگام صحبت نگاه می‌دزدید ؟ گویی از اینکه مرا اینجا پای پله ها افتاده روی زمین دیده بود خجالت می کشید. شمرده گفتم _ ضحا... با.. بالاست . داشتم از پله.... می اومدم سرم گیج...گیج رفت افتادم نمی دانستم باور می کند یا نه ،یکی دوتا پله را بالا رفت و گفت _ صبرکنید ضحا رو صدا کنم، بیاد شما رو ببریم دکتر سریع گفتم _ نه... نه... نمی خواد، ناراحتش کردم دلخوره از من دستم را به دیوار گرفتم و آرام بلند شدم ، ناگهان قلبم تیری کشید و دوباره روی زمین افتادم. مهسا جیغ کوتاهی کشید و به سمتم آمد. چشمانش خیسِ از اشک بود یا من اینگونه فکر می کردم. _ لااقل بذارید من شما رو ببرم ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او به میز اشاره کردم و گفتم _ بی زحمت روی میز گوشی وسوئیچ و کیف کارتم رو بیارید به هر سختی بود بلند شدم و به اتاقم رفتم دورس زرشکی ام را به تن کردم و به حیاط رفتم. مهسا داخل ماشین منتظرم بود وقتی روی صندلی نشستم گوشی و کیف کارت را به سمتم گرفت _ بفرمایید وسایل را روی پایم گذاشتم و به صندلی پشت دادم ، چشمانم را بستم داشتم به این صبحی که خیر نشده بود فکر می کردم. صبحی که قرار بود بشود بهترین روز زندگیم اما حالا مطمئن بودم در تک تک سلولهای مغزم نشسته است و حتی گذر زمان هم آن را از یادم نمی برد. مهسا تا بیمارستان حرفی نزد . وقتی رسیدیم سریع کارهای پذیرشم و معاینات قلبم را انجام داد. حالا روبروی دکتر نشسته بودم تا شاید بتواند بفهمد چه بر سر قلب بیچاره ام آمده است. _ خوووب آقای حسینی، چی باعث شده که به این حال بیفتید؟ نگاهم را به چشمان نافذ دکتر موسفیدی دوختم که می دانستم دنیا دیده است _ کدوم حال، آقای دکتر؟ لبخند مهربانی زد و برگه ی معایناتم را بالا آورد _ تازه میگی چه حالی؟ با سی سال سن سکته زدی؟ مهسا هین بلندی گفت و دستش را جلوی دهانش گذاشت ، بلند شد و رفت جایی پشت سرم ایستاد _ مشکل شغلی یا مالی چیزی باعث شده؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او جوابی از من نگرفت که رو کرد به مهسا و گفت _ خانم صولتی این شوهرِخواهر شما نگفتن چشون شده؟ _ نه.. تا اینجا هم به زور آوردمش ، حتی نذاشت به خواهرم خبر بدم برگشتم و روبه مهسا گفتم _ یه وقت به ضحا نگی دکتر برگه را زیر دستش گذاشت و مشغول نوشتن شد _ خدا بهت رحم کرد جوون ، این چیزایی که می نویسم رو استفاده کن،از اضطراب ، تنش ، هیجان و هرچی که فکر می کنی فعالیت قلبت رو مختل می کنه دوری کن. اگه کار سنگین و مداوم می کنی بهتره به خودت استراحت و مرخصی بدی بعد رو به مهسا گفت _شما به خواهرتون بگید حواسش باشه، این دفعه حضرت عزرائیل زیر سیبیلی رد کرده بعد از سفارش دکتر و خداحافظی از او از بیمارستان خارج شدیم _ تا شما برید توی ماشین من داروهاتونو بگیرم من هادی حسینی ، آنقدر ضعیف شده بودم که یکی دیگر داشت برایم دل می سوزاند و کمکم می کرد. _ خودم می گیرم بی اعتنا به حرفم با نسخه ای که در دستش بود به سمت داروخانه آن سمت خیابان پا تند کرد و رفت. کاش لااقل یک خواهر داشتم تا خواهرانه هایش را حالا برای دل شکسته ام خرج می کرد. درون ماشین نشستم و نفس عمیقی گرفتم که باعث شد قلبم کمی درد بگیرد. نگاهم را بالا بردم. _ خداجون قربونت برم ، قلبم ضعیفه ها ، صبر منو با صبر خودت که نمی سنجی آره ؟ حواست به من باشه ،بازم هرچی صلاح میدونی ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌‌ جهان بی‌عشق چیزی نیست جز تکرارِ یک تکرار اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد، اینجاست
.. قیمتی‌تر می‌شوی همچون‌ عقیقِ سرخ‌رو ... هرچه باشی ای دلِ عاشق به خون غلتیده‌تر
.‌‌ مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم هزار روحم و در یک بدن نمی‌گنجم ...
.‌ برای بردنِ ایمانِ من لبخند هم کافی ست همین یک شعله آتش می‌زند انبار کاهم را ... .‌