فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«ببار ای نم نم باران»
.
قیمتیتر میشوی همچون عقیقِ سرخرو ...
هرچه باشی ای دلِ عاشق به خون غلتیدهتر :)
#سعید_بیابانکی
.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۳
نرده را گرفتم اما نتوانستم بایستم با یکدست قلب رنجور و داغدیده ام را می فشردم تا از حرکت نایستد و با دست دیگر خودم را کشان کشان تا لب پله رساندم با کمک نرده بلند شدم اما ناگهان از پله ها پرت شدم و دیگر چیزی نفهمیدم
_ آقا هادی... آقا هادی ؟
چشمانم را به زحمت باز کردم. مهسا را دیدم که بالای سرم ایستاده است
_ آقا هادی چرا افتادید اینجا ؟
اینجا؟ مگر کجا بودم که تعجب کرده بود؟ کمی جابجا شدم ،تمام تنم درد می کرد، نگاهم که به پله ها افتاد موقعیتم را به یاد آوردم. شرمم شد از این موقعیتی که در آن بودم
_ شما ... شما کِی اومدید ؟
آرام خودش را کنار کشید
_ تازه اومدم ، ضحا کجاست
نمی دانم چرا هنگام صحبت نگاه میدزدید ؟ گویی از اینکه مرا اینجا پای پله ها افتاده روی زمین دیده بود خجالت می کشید. شمرده گفتم
_ ضحا... با.. بالاست . داشتم از پله.... می اومدم سرم گیج...گیج رفت افتادم
نمی دانستم باور می کند یا نه ،یکی دوتا پله را بالا رفت و گفت
_ صبرکنید ضحا رو صدا کنم، بیاد شما رو ببریم دکتر
سریع گفتم
_ نه... نه... نمی خواد، ناراحتش کردم دلخوره از من
دستم را به دیوار گرفتم و آرام بلند شدم ، ناگهان قلبم تیری کشید و دوباره روی زمین افتادم. مهسا جیغ کوتاهی کشید و به سمتم آمد.
چشمانش خیسِ از اشک بود یا من اینگونه فکر می کردم.
_ لااقل بذارید من شما رو ببرم
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۴
به میز اشاره کردم و گفتم
_ بی زحمت روی میز گوشی وسوئیچ و کیف کارتم رو بیارید
به هر سختی بود بلند شدم و به اتاقم رفتم دورس زرشکی ام را به تن کردم و به حیاط رفتم. مهسا داخل ماشین منتظرم بود وقتی روی صندلی نشستم گوشی و کیف کارت را به سمتم گرفت
_ بفرمایید
وسایل را روی پایم گذاشتم و به صندلی پشت دادم ، چشمانم را بستم داشتم به این صبحی که خیر نشده بود فکر می کردم.
صبحی که قرار بود بشود بهترین روز زندگیم اما حالا مطمئن بودم در تک تک سلولهای مغزم نشسته است و حتی گذر زمان هم آن را از یادم نمی برد.
مهسا تا بیمارستان حرفی نزد . وقتی رسیدیم سریع کارهای پذیرشم و معاینات قلبم را انجام داد. حالا روبروی دکتر نشسته بودم تا شاید بتواند بفهمد چه بر سر قلب بیچاره ام آمده است.
_ خوووب آقای حسینی، چی باعث شده که به این حال بیفتید؟
نگاهم را به چشمان نافذ دکتر موسفیدی دوختم که می دانستم دنیا دیده است
_ کدوم حال، آقای دکتر؟
لبخند مهربانی زد و برگه ی معایناتم را بالا آورد
_ تازه میگی چه حالی؟ با سی سال سن سکته زدی؟
مهسا هین بلندی گفت و دستش را جلوی دهانش گذاشت ، بلند شد و رفت جایی پشت سرم ایستاد
_ مشکل شغلی یا مالی چیزی باعث شده؟
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۵
جوابی از من نگرفت که رو کرد به مهسا و گفت
_ خانم صولتی این شوهرِخواهر شما نگفتن چشون شده؟
_ نه.. تا اینجا هم به زور آوردمش ، حتی نذاشت به خواهرم خبر بدم
برگشتم و روبه مهسا گفتم
_ یه وقت به ضحا نگی
دکتر برگه را زیر دستش گذاشت و مشغول نوشتن شد
_ خدا بهت رحم کرد جوون ، این چیزایی که می نویسم رو استفاده کن،از اضطراب ، تنش ، هیجان و هرچی که فکر می کنی فعالیت قلبت رو مختل می کنه دوری کن. اگه کار سنگین و مداوم می کنی بهتره به خودت استراحت و مرخصی بدی
بعد رو به مهسا گفت
_شما به خواهرتون بگید حواسش باشه، این دفعه حضرت عزرائیل زیر سیبیلی رد کرده
بعد از سفارش دکتر و خداحافظی از او از بیمارستان خارج شدیم
_ تا شما برید توی ماشین من داروهاتونو بگیرم
من هادی حسینی ، آنقدر ضعیف شده بودم که یکی دیگر داشت برایم دل می سوزاند و کمکم می کرد.
_ خودم می گیرم
بی اعتنا به حرفم با نسخه ای که در دستش بود به سمت داروخانه آن سمت خیابان پا تند کرد و رفت. کاش لااقل یک خواهر داشتم تا خواهرانه هایش را حالا برای دل شکسته ام خرج می کرد.
درون ماشین نشستم و نفس عمیقی گرفتم که باعث شد قلبم کمی درد بگیرد. نگاهم را بالا بردم.
_ خداجون قربونت برم ، قلبم ضعیفه ها ، صبر منو با صبر خودت که نمی سنجی آره ؟ حواست به من باشه ،بازم هرچی صلاح میدونی
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
جهان بیعشق چیزی نیست جز تکرارِ یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد، اینجاست
#فاضل_نظری
..
قیمتیتر میشوی همچون عقیقِ سرخرو ...
هرچه باشی ای دلِ عاشق به خون غلتیدهتر
#سعید_بیابانکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
بارون ببار ، یاد من عشقو بیار 🍁🌦
.
.
مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم
هزار روحم و در یک بدن نمیگنجم ...
#فاضل_نظری
.
برای بردنِ ایمانِ من لبخند هم کافی ست
همین یک شعله آتش میزند انبار کاهم را ...
#هوشنگ_ابتهاج
.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۶
نگاهم را به جلو سپردم، داشتم به این فکر می کردم که کجا و چه حرفی و کدام کارم باعث این رفتار ضحا شده است،اینکه مرگ مرا آرزو کند یعنی چیزی خیلی اذیتش می کند.
گوشی را از جیب دورسم بیرون کشیدم ، میان مخاطبانم دکتر نائینی، مشاور ضحا را پیدا کردم و تماس را برقرار کردم.
_ سلام خانم
_سلام بفرمایید
_ حسینی هستم قبلاً در مورد خانم صولتی چندبار حضوری رسیدم خدمت شما ، وقتی بیمارستان بستری بودند، فرمودید مسئله ای بود تماس بگیرم
_ بله... بله یادم اومد ، خوبید شما ، حال همسرتون خوبه، چیزی شده؟
شروع به تعریف ماجرا کردم و دکتر صبورانه گوش داد
_ خیلی خوبه که باعث تنش نمیشی و نگرانشی، اینبار هم شاید تو باعث تنش نشدی اما ترکش های به تو اصابت کرده ، از صدات هم مشخصه که حال تو هم خوب نیست
_ حالا باید چکار کنم؟ نمی تونم ببینم اینقدر ناراحته
_ شانس ضحا اینه که همراهی مثل تو داره،شما باید به مرور و غیر مستقیم بهش نزدیک بشید، طوری که اجبار یا خطری از سمت شما احساس نکنه اما حواستون بهش باشه
کمی مکث کرد
_ نمیگم کلاً کاری بهش نداشته باشید، سعی کنید طوریکه تحت فشار نباشه کارهایی رو غیر مستقیم براش انجام بدید که متوجه بشه شما بهش توجه دارید و براتون مهمه، متوجه هستید چی میگم ؟
_ بله خانم دکتر
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۷
_ احتمالاً از جای دیگه،مثلاً یادآوری خاطرات یا دیدن یه چیز مربوط به گذشته باعث این حالش شده، شما هم متاسفانه در بدترین زمان و مکان ممکن قرار گرفتید و باهاش روبرو شدید
شما جای پسرم هستید، خوشحالم که درد همسرت رو درد خودت می دونی ، دردهاشو به جون می خری و دنبال راه حلی، من مطمئنم خدا این کارت رو خیلی قشنگ جبران میکنه
انشاءاللهی گفتم و بعد از تشکر از دکتر خداحافظی کردم. با آمدن مهسا به سمت خانه حرکت کردیم . وقتی رسیدیم مهسا خواست که استراحت کنم.
اما مطمئن بودم ضحا هنوز غذایی نخورده است . دست به کار شدم که املت آماده کنم. گوجه را نگینی کردم و بعد هم کمی فلفل دلمه ای را خیلی ریز خرد کردم.
_ پیاز نمی ریزید؟
در حالیکه گوجه را تفت میدادم گفتم
_ نه، ضحا توی املت پیاز دوست نداره
بالاخره املت آماده شد
_ مهسا خانم بی زحمت برای ضحا می برید بالا ؟ خودتون هم اگه صبحانه نخوردید کنارش بخورید
بینی اش را بالا کشید و با صدای گرفته ای گفت
_ ممنونم ، الان می برم
_ چرا چشماتون خیسه ، من که پیاز پوست نگرفتم
سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت
_ چیزی نیست
_ فعلا این املت رو بخورید ، غذا سفارش میدم بیارن
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
4_6032917200916992470.mp3
2.9M
.🎧🎼
فصل ها از پی هم می گذرد اما من
چهار فصل دلم
از غصه ی تو
پاییز است
هرکجا می نگرم
جز تو نمی یابم باز
بند بند دلم از
عطر تنت لبریز است
#معتمدی
#دلنواز
@ahsanol_hal68
هدایت شده از دلگویه♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از یک جایی به بعد باید تقدیر رو گذاشت کنار و رفت دنبال تغییر . .🚶🌧️
.
ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت، سزای سبکسری است
#فاضل_نظری
@ahsanol_hal68
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۸
باشه ای گفت ،سینی غذا را برداشت و از پله ها بالا رفت. من هم پشت میز نشستم تا برای اینکه داروهایم را بخورم غذایی وارد معده ام کنم.
هنوز چند لقمه بیشتر نخورده بودم که مهسا با عجله و گریان در حالیکه که داشت چادر را روی سرش مرتب می کرد از پله ها پایین آمد و بدون خداحافظی از در خارج شد.
×××××××××××
ضحا
روزها عادی می گذشت. کلاسهای دانشگاه شروع شده بود ولی بیشتر به یادآوری مباحث کارشناسی گذشت.
بعد از نیمه ی اول مهر ، کلاسها حالت رسمی تری به خودش گرفت. چهار روز در هفته را کلاس داشتم . کلاسهای شنبه و چهارشنبه ام تا غروب طول می کشید.
تازه از دانشگاه رسیده بودم که هادی از آشپزخانه بیرون اومد
_ سلام خانم خونه،سلام عزیز دردونه
با اینکه زیاد با هادی حرف نمیزدم.و نهایت برخوردم با او سلام و خدا حافظ بودو اینکه خوردن وعدههای غذایی را همراهیش میکردم ولی اون انگار قصد ناامید شدن نداشت .
سلام آرامی کردم و به اتاقم رفتم و لباسم را عوض کردم. حالا راحت تر شده بودم و شالم را سرم نمیگذاشتم. بوی املت می امد وارد آشپزخانه شدم
_ ببخشید منم امروز دیر اومدم نهایت تونستم املت درست کنم
لحن غمگینی به صدایش اضافه کرد
_ دیگه تکرار نمیشه ببخشید
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۹
بعضی وقتا از کارهایش خنده ام میگرفت ولی به رویم نمی آوردم.بعد از شام از من خواست که برنامه ی کلاسهایم را برایش بنویسم .که بعداً فهمیدم روزهایی که به خاطر کلاس دیر میامدم خودش زودتر می امد وشام درست میکرد یا شام را سفارش میداد.
مهسا بخاطر رفتارم با هادی هر روز دعوایم می کرد و حرص میخورد. اوایل آذر بود صبح پنج شنبه مهسا کنارم خواب بود ساعت حدود ۱۱ صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم. شماره آشنا نبود. اتصال تماس را کشیدم
_ بفرمایید
_ سلام بر یکی یه دونه ی من
چند لحظه طول کشید تا متوجه شوم شخص پشت خط نوید، پسرعموی من هست
_ سلام بفرمایید
_ انتظار برخورد بهتری داشتم عزیزم
واقعا وقاحت را به حد اعلا رسانده بود عصبانی غریدم
_ من نه عزیز ت هستم و نه دختر عموت بفهم
_ چه بخوای چه نخواهی پسر عموتم
_ بگو چی میخوای
_ خواستم ببینمت و برات توضیحاتی بدم، اتفاق اون روز رو جبران کنم
_ یه ذره زود نیست؟
_ من که میدونم از لج ازدواج کردی؟ حالا رفتار اون مرده چطوره؟ خوشبختی؟
_ به تو ربطی نداره
_ ربط داره، من پسرعموتم . اون پسره ی بی کس و کار بخاطر پول باهات ازدواج کرده، چون کلی وام و قرض داره، چون ساده تر از تو گیر نیاورده
_ اگه قصدش این بود چرا تا حالا درخواست نکرده، چرا رفتارش خوبه؟
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻