eitaa logo
احسن الحال🌱
3هزار دنبال‌کننده
292 عکس
185 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
.‌ في كل مرة أنظر إليك جمل مألوفة تتبادر إلى الذهن في هذه الأرض هناك شيء يستحق العيش هربار که نگاهت می‌ کنم جمله‌ ای آشنا به ذهنم خطور می‌ کند در اين سرزمين چيزی هست كه ارزش زندگی كردن دارد🌱 @ahsanol_hal68
C᭄﷽ .
.‌ همیشه جاده های زندگی رو خدا هموار میکنه... .‌
C᭄﷽ .
.‌ «و اگر امیدی در تو بمیرد خدا امیدهای فراوان دیگر درونت زنده می‌کند..» .‌
.‌ مبتلا گشته‌ام و هیچ جلو دارم نیست چه بخواهی چه نخواهی به تو می‌اندیشم... ﮩﮩــ٨ـﮩـ🖤ﮩﮩــ٨ـﮩـ️ .‌
C᭄﷽ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا همیشه آنلاینه فقط کافیه دلت رو به روز رسانی کنی... .
.‌ خوب شد آمدی ، از بس که به هم ریخته ام؛ منطق و عشق و هوس را به هم آمیخته ام! بغلم کن،دل تنهام،بغل می خواهد.... روح دیوانه ی من ،شعر و غزل می خواهد بغلم کن که تنم یخ زده از بی بغلی، دهنم تلخ شده از بی شکری، بی عسلی! تو شراب تویی قند مکرر، جانا! صنمی، معجزه ای! إسألک إیمانا🌱 .‌
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 مرادِ من او هادی روز اولی بود که به آزمایشگاه می رفتم بعد از چند دقیقه انتظار منشی اسم منو صدا زد و گفت _ آقای البرزی منتظر شماست بلند شدم با سر تشکر مختصری کردم، پشت در ایستادم نفس عمیقی گرفتم و با انگشت اشاره ام چند تقه به در زدم.صدای بفرمایید را که شنیدم آرام در را باز کردم و وارد شدم _ سلام‌ البرزی از پشت عینکش که آن را تا نوک بینی اش پایین کشیده بود نگاهم کرد طوری که انگار در حال اسکن من باشد. _ سلام بفرمایید بنشینید دورترین مبل را به او انتخاب کردم . برگه ای را که در حال بررسی آن بود کنار گذاشت _ خوب آقای حسینی ، خوبید شما _ ممنونم در خدمت هستم _ میشه رزومه ی شما رو ببینم از لای پوشه ام چند برگی را که به هم منگنه شده بود را جدا کردم بلند شدم و جلوی البرزی گذاشتم _ بفرمائید دوباره به جایم برگشتم، البرزی بعد از چند دقیقه که برگه را بالا و پایین کرد نگاهی به من انداخت _ طبق این رزومه شما علاوه بر کار نرم افزار ی و حسابداری در امور آزمایشگاه هم سررشته دارید؟ با سر تایید کردم _ بله جناب چند سالتونه؟ _ ۲۷سالمه ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍آلا_ناصحی 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 مرادِ من او برگه را کنار دستش گذاشت _ خیلی خوب ، من نظرم اینه که فعلآ بخش آزمایشگاه بمونید چون یکی از کارکنان ما نیست و کارها زمین مونده _ چشم _ بعد از اون از تخصص اصلی شماهم استفاده می کنیم _ در خدمت شما هستم بعد از یک سری توضیحات در مورد کارهای آزمایشگاه با البرزی خداحافظی کردم و سراغ آزمایشگاه رفتم. هرچند دلم می خواست در بخش حسابداری بودم. برای اینکه به اینجا بیایم چهار ماه تمام کارم این شده بود که در کنار سایر کارهایم با کمک پدر یکی از دوستانم با تهیه کتاب تخصصی اطلاعاتی در این زمینه داشته باشم. شنیده بودم البرزی دقیق و سختگیر هست امروز هم منتظر بودم تا از من سوالاتی بپرسد اما مثل اینکه کارش گیر بود که فقط به دیدن رزومه ی من بسنده کرد. تقریباً دوماه از آمدنم به آزمایشگاه میگذشت و من هنوز در آزمایشگاه بودم و اینجا چیز خاصی دستگیرم نمی شد اما باید صبور باشم. داشتم نمونه ها را برای آزمایش آماده می کردم که سهرابی صدایم کرد _ آقای حسینی چند لحظه تشریف بیارید بلند شدم و به اتاق کارکنان رفتم _ جانم آقای سهرابی ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍آلا_ناصحی 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ مریض، مصلحتِ خویش را نمی‌داند به تلخ و شورِ طبیبِ زمانه، قانع باش! https://eitaa.com/ahsanol_hal68
.‌ خدایا خودت جریان و میدونی...🌱 .‌
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 مرادِ من او سهرابی سه سالی از من بزرگتر بود و توانستم ارتباط خوبی با او بگیرم ، لیستی را به دستم داد _ هادی جان این لیست کسایی هست که قراره برای کارآموزی بیان ، آقای البرزی داده روی یکی از صندلی ها نشستم. ده نفری می شدند _ این که خیلی زیاده ، ده تا؟؟ ما به کار خودمون نمی رسیم. لبخند کوتاهی زد _ همه که یه روز نمیان نگران نباش نگاهی دوباره به لیست انداختم،شش نفر ارشد ،سه نفر ترم آخر کارشناسی ،یکی از ردیفها خالی بود _ این چرا اسم نداره فقط نوشته چهار سهرابی لیست را از دستم گرفت _ بده ببینم نگاهی به آن انداخت _ چرا خودم متوجه نشدم با خنده گفتم _ از بس توی اعداد و ارقام و داده ها غرقی _ صبر کن یه زنگ برای منشی البرزی بزنم منتظر ماندم تا زنگش را بزند ، تماسش را قطع کرد لبخندی زد سوالی نگاهش کردم. _ منشی گفته این چهار که نوشته قراره ۴ نفر از نخبه های دبیرستانی رو آموزش پرورش معرفی کنه که بیان اینجا حیرت زده به سهرابی نگاه کردم _ یعنی چی باید با بچه مدرسه ای ها سروکله بزنیم؟ بیخیال بیژن _ دارم میگم نخبه ی دبیرستانی روی صندلی آوار شدم. من می‌خواستم زودتر از آزمایشگاه بروم اما حالا غوزی بالای غوز آمد. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍آلا_ناصحی 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او سهرابی دستی به پشتم زد و گفت _ هادی خان برو به کارت برس باید تا فردا نمودارها رو تحویل بدیم _ من نمی تونم فردا صبح بیام، الان آماده می کنم شما فردا زحمت تحویل رو بکش بیژن به خودش اشاره کرد _ من؟ امکان نداره، خودت زحمتش رو بکش دستی به ریش نداشته ام کشیدم و آن را روی چانه ام نگه داشتم _ بخاطر من، یه کار مهم دارم در حالیکه می رفت غر زد _ خوبه که دوماه اومده، نمی دونم مهره ی مار داره بعد بلندتر گفت _ باشه هادی خان برو باید فردا حتماً سری به ستاد می‌زدم.هفته‌ی آخر خرداد بود و البرزی خواسته بود تا به دفترش بروم ،صبح که گزارش کار را برایش بردم چیزی نگفت حالا نمی دانستم دلیل این احضارش چیست . درون اتاقش منتظر نشسته بودم تا مکالمه اش تمام شود _ خووب آقای حسینی! کامل به سمتش برگشتم _ در خدمتم ، توی گزارش مشکلی بوده؟ عینکش را کمی جابجا کرد _ نه ... مثل همیشه درست و دقیق منتظر نگاهش کردم که برگه ای را نشانم داد _ این نامه ی معرفیت به حسابداریه. هرچند از کارت توی آزمایشگاه راضی هستم گزارشات قابل تحسینه ، ولی شخصی که رفته بود یکی دو روز دیگه بر میگرده آزمایشگاه. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍آلا_ناصحی 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
‌.‌ هذا أيضًا سيمر لكن اثره سيبقى! «این‌ نیز‌ بگذرد‌ ولی‌ جاش‌ میمونه!» .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.‌ عشق بازی کار فرهاد است و بس دل به شیرین داد و دیگر هیچکس... مهر امروزی فریبی بیش نیست مانده ام حیران که اصل عشق چیست؟... ‌
.‌ به همین برکت🤌🏻☹️😁 .‌
غیر ممکن ها را ممکن می سازد 🌱 .
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 مرادِ من او ته دلم خوشحال بودم اما نگذاشتم این شادی را در چهره ام ببیند _ این نامه رو می گیری میدی به سعیدی بخش حسابداری _ چشم حتماً، امر دیگه ای نیست؟ _ نه ، فقط گاهی به آزمایشگاه یه سری بزن _ باشه حتماً بلند شدم و با اجازه ای گفتم و از اتاق البرزی خارج شدم . تازه باید کار اصلی ام را شروع می کردم. بالاخره به بخش حسابداری رفتم و حالا مگر سعیدی از میزش جدا میشد، آنقدر کار روی سرم می‌ریخت که فرصت نمی کردم چیزی بخورم. پس بیخود نبود البرزی سریع با آمدنم به این‌جا موافقت کرد، این‌همه انباشت کاری تعجب آور بود. سعیدی بالاخره از میزش دل کند تا مدارکی که البرزی از او خواسته بود را به او بدهد. پشت سیستمش نشستم تازه فرصت کردم تا مدارک و فایلهای درون سیستم را بالا و پایین کنم اما هرچه بیشتر می‌گشتم به این نتیجه می رسیدم که خبری نیست. ناامید پشت میزم نشستم که شخصی وارد اتاق شد و با چشم دنبال چیزی می گشت _ بفرمائید ؟ با صدای من به سمتم برگشت، خیلی معمولی گفت _ مشتاقی نیست؟ _ امروز مرخصی هستند خواست برگردد که گفتم _ کاری بود بفرمائید من هستم، شما آقای...؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او نگاهی به سر تا پای من انداخت که اصلا از این نگاهش خوشم نیامد _ مفتون هستم شریک البرزی ، با خودِ مشتاقی کار داشتم تعجب کردم ، چرا نمی‌دانستم که البرزی شریک دارد، تعجبم را پنهان کردم و از جایم بلند شدم _ امری هست من انجام میدم که معطل نشید دوباره نگاهی به من انداخت نگاهی که داشت می پرسید می توانم به تو اعتماد کنم یا نه؟ چند قدم جلو آمد _ امشب قراره برای آزمایشگاه بار بیاد ، حالا که مشتاقی نیست برو انبار موقع تخلیه لیست کن موقعیت خوبی بود که به انبار سری بزنم. _ چشم حتماً ، فقط چه ساعتی؟ _ شمارتو بده نگهبانی برای تخلیه بار باهات تماس می گیره قبل از اینکه باشه ای بگویم اتاق را ترک کرد. در خانه نشسته بودم و دل توی دلم نبود تا نگهبان تماس بگیرد ، نمی دانم چرا مطمئن بودم امشب حتماً خبری می شود. به محض صدا در آمدن گوشی ام به سمتش هجوم بردم. شماره ناشناس بود دعا کردم که نگهبان باشد. _ بله بفرمایید ؟ از آن طرف صدای زمخت و مردانه ای در گوشم پیچید _ آقای حسینی ؟ _ بله خودم هستم _ تا نیم ساعت دیگه باشید آزمایشگاه _ باشه خودم رو می رسونم سریع آماده شدم و به راه افتادم. به بیست دقیقه نرسیده دمِ در آزمایشگاه بودم. ماشین را همان بیرون پارک کردم و خودم را به اتاقک نگهبانی رساندم. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ ضع ال أبحث عن کلمات إلی حجم افتقدک لک بگذار در جستجوی کلماتی باشم به اندازه ی دلتنگی ام برای تو🌱 @ahsanol_hal68
25.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.‌ 😂 آقای انگیزشی❗️ وقتی میخوای محتوای دوره های انگیزشی را در زندگیت پیاده کنی 😂 .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت: خانه ها در غیاب ساکنانشان خواهند مرد و سپس به قلبش اشاره کرد... ‌.‌
وقتی خداوند اینقدر نزدیکه پس نگران چی هستی؟ .‌ @ahsanol_hal68
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او تقریباً ده دقیقه بعد از من ماشین حمل بار هم رسید.راننده که پیاده شد بدون هیچ حرف و سلامی لیست را به سمتم گرفت _ بگیرش جلوی هر کدوم رو که خالی می کنند یه تیک بزن ، درست انجام بده حوصله ی غرغر مفتون رو ندارم سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.ماشین اول وسایل جزئی آزمایشگاه بود. ماشین دوم را که باز کردند امیدوار بودم تا چیزی دستگیرم شود. فقط سه دستگاه برای آزمایشگاه ،همین؟؟ نگاه دقیقی که به کارتن انداختم چیزی نظرم را جلب کرد . انگار چسب پلمپ کارتن را باز کرده بودند و دوباره زدند ، اما ناشیانه از روی همان چسب قبلی چسب زده بودند . نگهبان رو به من کرد و گفت _ تا از آقایون پذیرایی کنم کارت رو تموم کن با رفتنشان ابتدا از روی لیست و کارتن دستگاه ها عکسی انداختم و آرام چاقوی کوچک جیبی ام را بیرون آوردم و چسب را باز کردم. سریع از زاویه های دستگاه هم عکس انداختم. یک لایه از چسب را کندم و با چسب درون انبار کارتن را بستم. بعد از اتمام کار به سمت خانه راه افتادم و جایی میان مسیر کنار زدم و گوشی ام را بیرون کشیدم. روی عکس دستگاه زوم کردم بعد از چند بار دیدن متوجه شدم که فقط کارتن برند اصلی دستگاه است اما درون آن دستگاهی دیگر است. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻