فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
عمری که حرام توشد ای عشق حلالت 💔
#نظری
https://eitaa.com/ahsanol_hal68
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت_سوم
سهرابی سه سالی از من بزرگتر بود و توانستم ارتباط خوبی با او بگیرم ، لیستی را به دستم داد
_ هادی جان این لیست کسایی هست که قراره برای کارآموزی بیان ، آقای البرزی داده
روی یکی از صندلی ها نشستم. ده نفری می شدند
_ این که خیلی زیاده ، ده تا؟؟ ما به کار خودمون نمی رسیم.
لبخند کوتاهی زد
_ همه که یه روز نمیان نگران نباش
نگاهی دوباره به لیست انداختم،شش نفر ارشد ،سه نفر ترم آخر کارشناسی ،یکی از ردیفها خالی بود
_ این چرا اسم نداره فقط نوشته چهار
سهرابی لیست را از دستم گرفت
_ بده ببینم
نگاهی به آن انداخت
_ چرا خودم متوجه نشدم
با خنده گفتم
_ از بس توی اعداد و ارقام و داده ها غرقی
_ صبر کن یه زنگ برای منشی البرزی بزنم
منتظر ماندم تا زنگش را بزند ، تماسش را قطع کرد لبخندی زد سوالی نگاهش کردم.
_ منشی گفته این چهار که نوشته قراره ۴ نفر از نخبه های دبیرستانی رو آموزش پرورش معرفی کنه که بیان اینجا
حیرت زده به سهرابی نگاه کردم
_ یعنی چی باید با بچه مدرسه ای ها سروکله بزنیم؟ بیخیال بیژن
_ دارم میگم نخبه ی دبیرستانی
روی صندلی آوار شدم. من میخواستم زودتر از آزمایشگاه بروم اما حالا غوزی بالای غوز آمد.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍آلا_ناصحی
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۴
سهرابی دستی به پشتم زد و گفت
_ هادی خان برو به کارت برس باید تا فردا نمودارها رو تحویل بدیم
_ من نمی تونم فردا صبح بیام، الان آماده می کنم شما فردا زحمت تحویل رو بکش
بیژن به خودش اشاره کرد
_ من؟ امکان نداره، خودت زحمتش رو بکش
دستی به ریش نداشته ام کشیدم و آن را روی چانه ام نگه داشتم
_ بخاطر من، یه کار مهم دارم
در حالیکه می رفت غر زد
_ خوبه که دوماه اومده، نمی دونم مهره ی مار داره
بعد بلندتر گفت
_ باشه هادی خان برو
باید فردا حتماً سری به ستاد میزدم.هفتهی آخر خرداد بود و البرزی خواسته بود تا به دفترش بروم ،صبح که گزارش کار را برایش بردم چیزی نگفت حالا نمی دانستم دلیل این احضارش چیست .
درون اتاقش منتظر نشسته بودم تا مکالمه اش تمام شود
_ خووب آقای حسینی!
کامل به سمتش برگشتم
_ در خدمتم ، توی گزارش مشکلی بوده؟
عینکش را کمی جابجا کرد
_ نه ... مثل همیشه درست و دقیق
منتظر نگاهش کردم که برگه ای را نشانم داد
_ این نامه ی معرفیت به حسابداریه. هرچند از کارت توی آزمایشگاه راضی هستم گزارشات قابل تحسینه ، ولی شخصی که رفته بود یکی دو روز دیگه بر میگرده آزمایشگاه.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
عشق بازی کار فرهاد است و بس
دل به شیرین داد و دیگر هیچکس...
مهر امروزی فریبی بیش نیست
مانده ام حیران که اصل عشق چیست؟...
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۵
ته دلم خوشحال بودم اما نگذاشتم این شادی را در چهره ام ببیند
_ این نامه رو می گیری میدی به سعیدی بخش حسابداری
_ چشم حتماً، امر دیگه ای نیست؟
_ نه ، فقط گاهی به آزمایشگاه یه سری بزن
_ باشه حتماً
بلند شدم و با اجازه ای گفتم و از اتاق البرزی خارج شدم . تازه باید کار اصلی ام را شروع می کردم.
بالاخره به بخش حسابداری رفتم و حالا مگر سعیدی از میزش جدا میشد، آنقدر کار روی سرم میریخت که فرصت نمی کردم چیزی بخورم.
پس بیخود نبود البرزی سریع با آمدنم به اینجا موافقت کرد، اینهمه انباشت کاری تعجب آور بود. سعیدی بالاخره از میزش دل کند تا مدارکی که البرزی از او خواسته بود را به او بدهد.
پشت سیستمش نشستم تازه فرصت کردم تا مدارک و فایلهای درون سیستم را بالا و پایین کنم اما هرچه بیشتر میگشتم به این نتیجه می رسیدم که خبری نیست.
ناامید پشت میزم نشستم که شخصی وارد اتاق شد و با چشم دنبال چیزی می گشت
_ بفرمائید ؟
با صدای من به سمتم برگشت، خیلی معمولی گفت
_ مشتاقی نیست؟
_ امروز مرخصی هستند
خواست برگردد که گفتم
_ کاری بود بفرمائید من هستم، شما آقای...؟
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۶
نگاهی به سر تا پای من انداخت که اصلا از این نگاهش خوشم نیامد
_ مفتون هستم شریک البرزی ، با خودِ مشتاقی کار داشتم
تعجب کردم ، چرا نمیدانستم که البرزی شریک دارد، تعجبم را پنهان کردم و از جایم بلند شدم
_ امری هست من انجام میدم که معطل نشید
دوباره نگاهی به من انداخت نگاهی که داشت می پرسید می توانم به تو اعتماد کنم یا نه؟ چند قدم جلو آمد
_ امشب قراره برای آزمایشگاه بار بیاد ، حالا که مشتاقی نیست برو انبار موقع تخلیه لیست کن
موقعیت خوبی بود که به انبار سری بزنم.
_ چشم حتماً ، فقط چه ساعتی؟
_ شمارتو بده نگهبانی برای تخلیه بار باهات تماس می گیره
قبل از اینکه باشه ای بگویم اتاق را ترک کرد.
در خانه نشسته بودم و دل توی دلم نبود تا نگهبان تماس بگیرد ، نمی دانم چرا مطمئن بودم امشب حتماً خبری می شود. به محض صدا در آمدن گوشی ام به سمتش هجوم بردم. شماره ناشناس بود دعا کردم که نگهبان باشد.
_ بله بفرمایید ؟
از آن طرف صدای زمخت و مردانه ای در گوشم پیچید
_ آقای حسینی ؟
_ بله خودم هستم
_ تا نیم ساعت دیگه باشید آزمایشگاه
_ باشه خودم رو می رسونم
سریع آماده شدم و به راه افتادم. به بیست دقیقه نرسیده دمِ در آزمایشگاه بودم. ماشین را همان بیرون پارک کردم و خودم را به اتاقک نگهبانی رساندم.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
ضع ال أبحث عن کلمات
إلی حجم افتقدک لک
بگذار در جستجوی کلماتی باشم
به اندازه ی دلتنگی ام برای تو🌱
@ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
عشق اگر عشق است آسان ندارد💔
#قربانی
@ahsanol_hal68
25.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
#زنگ_تفریح
😂 آقای انگیزشی❗️
وقتی میخوای محتوای دوره های انگیزشی را در زندگیت پیاده کنی 😂
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت:
خانه ها در غیاب ساکنانشان
خواهند مرد
و سپس به قلبش اشاره کرد...
.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۷
تقریباً ده دقیقه بعد از من ماشین حمل بار هم رسید.راننده که پیاده شد بدون هیچ حرف و سلامی لیست را به سمتم گرفت
_ بگیرش جلوی هر کدوم رو که خالی می کنند یه تیک بزن ، درست انجام بده حوصله ی غرغر مفتون رو ندارم
سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.ماشین اول وسایل جزئی آزمایشگاه بود. ماشین دوم را که باز کردند امیدوار بودم تا چیزی دستگیرم شود.
فقط سه دستگاه برای آزمایشگاه ،همین؟؟ نگاه دقیقی که به کارتن انداختم چیزی نظرم را جلب کرد . انگار چسب پلمپ کارتن را باز کرده بودند و دوباره زدند ، اما ناشیانه از روی همان چسب قبلی چسب زده بودند .
نگهبان رو به من کرد و گفت
_ تا از آقایون پذیرایی کنم کارت رو تموم کن
با رفتنشان ابتدا از روی لیست و کارتن دستگاه ها عکسی انداختم و آرام چاقوی کوچک جیبی ام را بیرون آوردم و چسب را باز کردم. سریع از زاویه های دستگاه هم عکس انداختم. یک لایه از چسب را کندم و با چسب درون انبار کارتن را بستم.
بعد از اتمام کار به سمت خانه راه افتادم و جایی میان مسیر کنار زدم و گوشی ام را بیرون کشیدم. روی عکس دستگاه زوم کردم بعد از چند بار دیدن متوجه شدم که فقط کارتن برند اصلی دستگاه است اما درون آن دستگاهی دیگر است.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۸
بعد از آن شب منتظر ماندم تا این بار سیستم مشتاقی را بررسی کنم. به بهانه ی انجام کارهای عقب افتاده در آزمایشگاه ماندم.
پشت سیستم نشستم همان طور که فکر می کردم تمام فایلها رمز می خواست. فایلها را درون حافظه ای که همراهم بود ریختم .
حافظه را درون جیبم گذاشتم و کیفم را برداشتم، بلند شدم تا از اتاق بیرون بیایم همین که در اتاق را باز کردم جسمی سخت محکم به من برخورد کرد و خواست روی زمین بیافتد که بی اختیار دستش را کشیدم تا مانعش شوم. آرام دستش را رها کردم.
همانطور که سرش پایین بود به عقب رفت ، گونه های قرمز و نفس های تندش نشان از خجالت شدیدش میداد .سعی کردم به این اتفاق نخندم، اخمی کردم و گفتم
_ اینجا کاری داشتید؟
دوستش که دستپاچه شده بود گفت
_ نه، کارآموزای جدیدیم
بعد دست همدیگر را گرفتند و تقریباً دویدند. کیفم را گرفتم نفس عمیقی کشیدم و آن را مانند آه بیرون دادم .
_ بیژن انتظار داشت با اینها سرو کله بزنم ، اعصاب میخوادا
از سالن که میگذشتم صدای حرف ریز ریز دونفر به گوشم خورد. از روی کنجکاوی قدمهایم را کمی کند کردم.
_ بهاره ی دیوونه، چرا هُلم دادی؟
_ مگه کف دستم رو بو کردم قراره بری تو شکم اون یابوی بداخلاق
_ یابو چیه بهاره ؟ زشته به خدا
_ خداییش تیکه ای بودا ، خوش بحالت شد ضحا
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
تمامِ شب به خیال تو رفت و میدیدم
که پشتِ پردهی اشکم سپیده سر میزد
- هوشنگ ابتهاج
@ahsanol_hal68
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۹
صدای آخش نشان میداد که بخاطر این حرفش ضربه ای دریافت کرده است.
_ چرا می زنی ضحا؟
_ ساکت شو بهاره، هزار بار گفتم از این مدل حرفها خوشم نمیاد ، بفهم اینو نفهم جان
از قسمت آخر حرفش لبخندی روی لبم نشست . راهم را ادامه دادم و از آنها گذشتم ، صدای ضعیف دوستش را شنیدم
_ دیدی ضحا ؟خودش بود
_ هیسسس آبرومون رفت ، بمیری بهاره
مستقیم به ستاد رفتم برخی فایلها رو هیج جوره نمی شد باز کرد. رو به مهدی که طبق عادتش داشت انجیر می خورد گفتم
_ مَهدی انجیری ، مرتضی رو بگو بیاد
_ مرتضی قربانی آقا؟؟؟
_ تأثیر این انجیر خشک ها کجا میره؟ به نظرت من راننده ی ستاد رو برای باز کردن فایل لازم دارم ؟؟ مرتضی بخش سایبری رو میگم بدو برو
مهدی بلند شد و بعد از چند دقیقه با مرتضی آمد. فایل را به مرتضی دادم. سر انگشتان و هوش مرتضی در کمتر از پنج دقیقه رمز را باز کردند
_ آقا بعضی فایلها قیمت ها و لیست اجناس آزمایشگاه هست، یک سری هم در مورد مواد تراریخته و جهش یافته و این چیزاست . با یک نگاه اجمالی میشه فهمید چیزی حدود ۲ میلیارد اختلاف وجود داره.
_ ممنون مرتضی ، برو به کارت برس
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۰
بعد از بررسی فایلها به خانه رفتم باید سعی می کردم تا اطلاعات بیشتری پیدا کنم. زمان می رفت و من هنوز دستم پر نبود.
صبح دیرتر به آزمایشگاه رفتم خواستم سری به بیژن بزنم ، درِ آزمایشگاه باز بود
_ صولتی این برگه رو ببر حسابداری بده به آقای سعیدی
_ نمیشه برزگر ببره
صدای زن دوباره بلند شد
_ ضحا صولتی باشمام، بهاره باید این گندی که به آزمایشگاه زده رو جمع کنه
همان دختر دیروزی بود نمی دانم چرا نگاهم رویش نشست با سری افتاده از کنارم رد شد و اصلأ مرا ندید. مسیر رفتنش را دنبال کردم به سمت حسابداری می رفت.
چند تقه به در باز زدم که خانمی جلو آمد
_ سلام ببخشید آقای سهرابی نیستن
_ سلام ، نه نیومدن
ببخشیدی گفتم به سمت اتاق کار رفتم. دختر هنوز پشت در ایستاده بود برای در زدن مردد بود
_ با حسابداری کار دارید؟
بدون اینکه نگاهم کند برگه را نشان داد و گفت
_ بله با آقای سعیدی کار دارم
_ بدید به من ، می دم بهش
_ نه باید به ایشون بدم
مثلاً می خواست بگوید من امانت دار هستم ؟در را باز کردم و وارد اتاق شدم همزمان تلفن روی میز به صدا آمد.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
تنسی کانک لم تکن
تنسی کمصرع الطائر🥲💔
@ahsanol_hal68
.
جانا سرى به دوشم ودستى به دل گذار
آخرغمت به دوش دل وجان کشیده ام🌱
#شهریار
.@ahsanol_hal68
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۱
سعیدی بود که گفت کاری برایش پیش آمد و قادر نیست امروز بیاید. نگاهم به سمت در رفت هنوز همانجا ایستاده بود. به سمتش رفتم
_ سعیدی امروز نمیاد برگه رو بده میدم بهش
چند ثانیه مکث کرد نگاهش کردم اما نگاهش جایی حوالی یقه و دلی ام می گشت برگه را به سمتم گرفت
_ حتماً برسونید دستش
وقتی به خودم آمده بودم که رفته بود و من خیره به جای خالی اش بودم. به خودم نهیب زدم
_ آهای هادی ! حواست باشه شیطون شاد نشی
به اتاق برگشتم. خوشبختانه امروز سه شنبه بود و تا آمدن مشتاق دو ساعتی وقت داشتم که میان پوشه ها و کشوها را بگردم تا سرنخی بیابم.
بالاخره گشتنم نتیجه داد و جایی میان برگه ها برگه ای را با امضای مفتون پیدا کردم که نشان میداد در خواست ارز کرده بود.
مردک ارز دولتی را می گرفت اما به جای اینکه جنس اصل را وارد کند جنس دسته چندمی می آورد و بقیه را به جیب می زد.
کارهای مانده حسابداری را انجام دادم . بعد از ظهر دوباره به ستاد رفتم. آقای مهدوی به اتاقم آمد
_ سلام آقا
_ سلام هادی جان ، چه خبر؟
از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم.
_ دارم گزارشکار می نویسم.
_ یعنی تموم شده
_ نه آقا ، فعلا میدونیم مفتون ارز می گیره اما در مورد اینکه آیا البرزی هم در جریانه یا اینکه مواد تراریخته رو چکار می کنند باید کار کنم
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۲
فرمانده دستش را روی شانه ام گذاشت
_ بهتر نبود کسی دیگه ای رو جات می ذاشتی ، مثلاً وحید
_ وحید درگیر یه کار دیگه است وقت نداشت اطلاعات آزمایشگاهی رو هم یاد بگیره
فرمانده خنده ای کرد
_ تو ولی وقت داری؟
_ بحث من فرق داره، کار من بعنوان مسئولشون بایدی هست ، جایی که نیروم نتونه من باید باشم
فرمانده با سر حرفم را تایید کردو بعد از گرفتن گزارش کار شفاهی از من رفت . یوسف را خواستم به اتاقم بیاید.
_ جانم آقا
_ با میرزایی هماهنگ کن یه ت میم برای مشتاقی و مفتون بذارین
_ چشم آقا
_ یوسف! بیست چهاری می خوام ها
_ باشه آقا ، البرزی چی؟
_ بهتون میگم، فعلا همین دوتا.
یوسف هم رفت و من بعد از سرو سامان دادن به کارهایم رفتم.
برای رفتن به اتاق حسابداری باید از کنار راه پله های طبقه ی بالا و اتاق آزمایشگاه می گذشتم . همین که نزدیک پله ها شدم صدای وحشتناکی درون سالن پیچید .
چشمم به همان دختر افتاد که پایین پله ها ایستاده بود و تکانی نمی خورد و داشت به فایل آلومینیومی بزرگی که از دست دو کارگر رها شده بود و روی پله ها راه افتاده بود نگاه می کرد.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻