eitaa logo
احسن الحال🌱
2.4هزار دنبال‌کننده
309 عکس
186 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 مرادِ من او برگه را کنار دستش گذاشت _ خیلی خوب ، من نظرم اینه که فعلآ بخش آزمایشگاه بمونید چون یکی از کارکنان ما نیست و کارها زمین مونده _ چشم _ بعد از اون از تخصص اصلی شماهم استفاده می کنیم _ در خدمت شما هستم بعد از یک سری توضیحات در مورد کارهای آزمایشگاه با البرزی خداحافظی کردم و سراغ آزمایشگاه رفتم. هرچند دلم می خواست در بخش حسابداری بودم. برای اینکه به اینجا بیایم چهار ماه تمام کارم این شده بود که در کنار سایر کارهایم با کمک پدر یکی از دوستانم با تهیه کتاب تخصصی اطلاعاتی در این زمینه داشته باشم. شنیده بودم البرزی دقیق و سختگیر هست امروز هم منتظر بودم تا از من سوالاتی بپرسد اما مثل اینکه کارش گیر بود که فقط به دیدن رزومه ی من بسنده کرد. تقریباً دوماه از آمدنم به آزمایشگاه میگذشت و من هنوز در آزمایشگاه بودم و اینجا چیز خاصی دستگیرم نمی شد اما باید صبور باشم. داشتم نمونه ها را برای آزمایش آماده می کردم که سهرابی صدایم کرد _ آقای حسینی چند لحظه تشریف بیارید بلند شدم و به اتاق کارکنان رفتم _ جانم آقای سهرابی ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍آلا_ناصحی 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ مریض، مصلحتِ خویش را نمی‌داند به تلخ و شورِ طبیبِ زمانه، قانع باش! https://eitaa.com/ahsanol_hal68
.‌ خدایا خودت جریان و میدونی...🌱 .‌
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 مرادِ من او سهرابی سه سالی از من بزرگتر بود و توانستم ارتباط خوبی با او بگیرم ، لیستی را به دستم داد _ هادی جان این لیست کسایی هست که قراره برای کارآموزی بیان ، آقای البرزی داده روی یکی از صندلی ها نشستم. ده نفری می شدند _ این که خیلی زیاده ، ده تا؟؟ ما به کار خودمون نمی رسیم. لبخند کوتاهی زد _ همه که یه روز نمیان نگران نباش نگاهی دوباره به لیست انداختم،شش نفر ارشد ،سه نفر ترم آخر کارشناسی ،یکی از ردیفها خالی بود _ این چرا اسم نداره فقط نوشته چهار سهرابی لیست را از دستم گرفت _ بده ببینم نگاهی به آن انداخت _ چرا خودم متوجه نشدم با خنده گفتم _ از بس توی اعداد و ارقام و داده ها غرقی _ صبر کن یه زنگ برای منشی البرزی بزنم منتظر ماندم تا زنگش را بزند ، تماسش را قطع کرد لبخندی زد سوالی نگاهش کردم. _ منشی گفته این چهار که نوشته قراره ۴ نفر از نخبه های دبیرستانی رو آموزش پرورش معرفی کنه که بیان اینجا حیرت زده به سهرابی نگاه کردم _ یعنی چی باید با بچه مدرسه ای ها سروکله بزنیم؟ بیخیال بیژن _ دارم میگم نخبه ی دبیرستانی روی صندلی آوار شدم. من می‌خواستم زودتر از آزمایشگاه بروم اما حالا غوزی بالای غوز آمد. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍آلا_ناصحی 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او سهرابی دستی به پشتم زد و گفت _ هادی خان برو به کارت برس باید تا فردا نمودارها رو تحویل بدیم _ من نمی تونم فردا صبح بیام، الان آماده می کنم شما فردا زحمت تحویل رو بکش بیژن به خودش اشاره کرد _ من؟ امکان نداره، خودت زحمتش رو بکش دستی به ریش نداشته ام کشیدم و آن را روی چانه ام نگه داشتم _ بخاطر من، یه کار مهم دارم در حالیکه می رفت غر زد _ خوبه که دوماه اومده، نمی دونم مهره ی مار داره بعد بلندتر گفت _ باشه هادی خان برو باید فردا حتماً سری به ستاد می‌زدم.هفته‌ی آخر خرداد بود و البرزی خواسته بود تا به دفترش بروم ،صبح که گزارش کار را برایش بردم چیزی نگفت حالا نمی دانستم دلیل این احضارش چیست . درون اتاقش منتظر نشسته بودم تا مکالمه اش تمام شود _ خووب آقای حسینی! کامل به سمتش برگشتم _ در خدمتم ، توی گزارش مشکلی بوده؟ عینکش را کمی جابجا کرد _ نه ... مثل همیشه درست و دقیق منتظر نگاهش کردم که برگه ای را نشانم داد _ این نامه ی معرفیت به حسابداریه. هرچند از کارت توی آزمایشگاه راضی هستم گزارشات قابل تحسینه ، ولی شخصی که رفته بود یکی دو روز دیگه بر میگرده آزمایشگاه. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍آلا_ناصحی 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
‌.‌ هذا أيضًا سيمر لكن اثره سيبقى! «این‌ نیز‌ بگذرد‌ ولی‌ جاش‌ میمونه!» .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.‌ عشق بازی کار فرهاد است و بس دل به شیرین داد و دیگر هیچکس... مهر امروزی فریبی بیش نیست مانده ام حیران که اصل عشق چیست؟... ‌
.‌ به همین برکت🤌🏻☹️😁 .‌
غیر ممکن ها را ممکن می سازد 🌱 .
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 مرادِ من او ته دلم خوشحال بودم اما نگذاشتم این شادی را در چهره ام ببیند _ این نامه رو می گیری میدی به سعیدی بخش حسابداری _ چشم حتماً، امر دیگه ای نیست؟ _ نه ، فقط گاهی به آزمایشگاه یه سری بزن _ باشه حتماً بلند شدم و با اجازه ای گفتم و از اتاق البرزی خارج شدم . تازه باید کار اصلی ام را شروع می کردم. بالاخره به بخش حسابداری رفتم و حالا مگر سعیدی از میزش جدا میشد، آنقدر کار روی سرم می‌ریخت که فرصت نمی کردم چیزی بخورم. پس بیخود نبود البرزی سریع با آمدنم به این‌جا موافقت کرد، این‌همه انباشت کاری تعجب آور بود. سعیدی بالاخره از میزش دل کند تا مدارکی که البرزی از او خواسته بود را به او بدهد. پشت سیستمش نشستم تازه فرصت کردم تا مدارک و فایلهای درون سیستم را بالا و پایین کنم اما هرچه بیشتر می‌گشتم به این نتیجه می رسیدم که خبری نیست. ناامید پشت میزم نشستم که شخصی وارد اتاق شد و با چشم دنبال چیزی می گشت _ بفرمائید ؟ با صدای من به سمتم برگشت، خیلی معمولی گفت _ مشتاقی نیست؟ _ امروز مرخصی هستند خواست برگردد که گفتم _ کاری بود بفرمائید من هستم، شما آقای...؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او نگاهی به سر تا پای من انداخت که اصلا از این نگاهش خوشم نیامد _ مفتون هستم شریک البرزی ، با خودِ مشتاقی کار داشتم تعجب کردم ، چرا نمی‌دانستم که البرزی شریک دارد، تعجبم را پنهان کردم و از جایم بلند شدم _ امری هست من انجام میدم که معطل نشید دوباره نگاهی به من انداخت نگاهی که داشت می پرسید می توانم به تو اعتماد کنم یا نه؟ چند قدم جلو آمد _ امشب قراره برای آزمایشگاه بار بیاد ، حالا که مشتاقی نیست برو انبار موقع تخلیه لیست کن موقعیت خوبی بود که به انبار سری بزنم. _ چشم حتماً ، فقط چه ساعتی؟ _ شمارتو بده نگهبانی برای تخلیه بار باهات تماس می گیره قبل از اینکه باشه ای بگویم اتاق را ترک کرد. در خانه نشسته بودم و دل توی دلم نبود تا نگهبان تماس بگیرد ، نمی دانم چرا مطمئن بودم امشب حتماً خبری می شود. به محض صدا در آمدن گوشی ام به سمتش هجوم بردم. شماره ناشناس بود دعا کردم که نگهبان باشد. _ بله بفرمایید ؟ از آن طرف صدای زمخت و مردانه ای در گوشم پیچید _ آقای حسینی ؟ _ بله خودم هستم _ تا نیم ساعت دیگه باشید آزمایشگاه _ باشه خودم رو می رسونم سریع آماده شدم و به راه افتادم. به بیست دقیقه نرسیده دمِ در آزمایشگاه بودم. ماشین را همان بیرون پارک کردم و خودم را به اتاقک نگهبانی رساندم. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻