🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۸
اصلا چرا تا قبل از آمدن ضحا این قدر تنها بودنم به چشمم نمی آمد. قبلاً اینطوری نبودم اما حالا ، این روزها وقتی هادی از سمیه و آینده شان حرف می زند یک جایی گوشه ی قلبم حسی آزارم می دهد.
دلم نمی خواست اسم این حس را حسادت بگذارم ، هادی مثل برادرم بود اصلا برادرم بود.جانم و همه کس و کاری که در این دنیای بزرگ از بچگی همراهم بود همین هادی بود. چطور می توانستم به خوشیِ او حسادت کنم ؟
سهرابی از من در مورد ضحا پرسید اما من طفره می رفتم. انگار او هم فهمیده بود که چه بر سرم آمده چون دیگر سوال نپرسید.
فرمانده خواسته بود پرونده را زودتر ببندم . با فهمیدن اینکه مفتون از چه راه هایی و چطور این معامله ها ر انجام میدهد و پیدا کردن رابطه هایش ،دیگر کارم در آزمایشگاه تمام شده بود.
به بهانه ی رسیدگی به مادرم از البرزی خواستم که با رفتنم موافقت کند، مادری که نداشتمش، تا برایم دعای خیر کند ، سرم را روی پایش بگذارم و دردِ این دلِ وامانده ام را بگویم.
البرزی برای بار چندم پرسید
_ پسر جان، یعنی راهی نداره؟
لبخند نیمه جانی زدم
_ نه ، متأسفم، ببخشید از اینکه اینقدر کوتاه تونستم همراهیتون کنم
از پشت میزش بلند شد من هم به تبعیت از او بلند شدم
_ جوون خوبی هستی، به دلم نشستی ، مطمئن هستم که هیچ وقت از یادم نمیری .
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♦️دریای ابر دراز نو ،کردکوی
#الحمدلله_کما_هواهله
@ahsanol_hal68
داغدار قاسم بودیم
خبر آمد ابراهیم رفت
داغدار ابراهیم و قاسم بودیم
خبر آمد اسماعیل رفت
همه اش انگار یک روز است
یک ظهر عاشورای طولانیست
✍عالیه سادات
➺ @Twitter_eita [عضویت]
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۹
از این محبت پدرانه اش دلم گرم شد
_ ممنونم ، شما لطف دارید
_ سعیدی تازه داشت بهت عادت می کرد از کارت راضی بود
_ بازم شرمنده
دستش را روی شانه ام گذاشت
_ دشمنت شرمنده، ما که جز کار و خوبی از شما ندیدیم ، هروقت جایی مسأله ای داشتی و فکر میکنی از دستم کاری بر میاد بهم بگو
_ چشم حتماً
بعد از خداحافظی با البرزی ، با سعیدی و سهرابی هم خدا حافظی کردم.
با اینکه اوایل پاییز بود ولی انگار تابستان داشت تمام زورش را میزد تا خودش را به رخ پاییز بکشد. اما نمیدانست که تمام شده است . مثل من که تمام شده بودم.
به سمت مزار مسعود رفتم میان زنده ها نمی توانستم برای کسی از دلم بگویم. اگر به هادی می گفتم باید تمام اذیت کردن هایش را به جان می خریدم.
قبر مسعود را بغل گرفتم. دلم گریه می خواست.به اندازه ی بغض تمامِ این بیست و چند سالی که خانواده ام را از دست داده بودم و کسی را برای درد دل نداشتم.
گریه کردم اما نه به اندازهای که سیر شوم ، اشکهایی که پشت سدِّ غرورم مانده بود را رها کردم . اما بیشتر از این ها به خودم گریه بدهکار بودم .
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۲۰
گاهی فکر می کنم که در برابر اتفاقات سِر شده ام .
_ بازم که اینجایی ؟
صدای هادی بود ، کنارم نشست فاتحه ای برای مسعود خواند.
_ چته هادی؟ چی شده؟
حرفی نزدم. اشکهایم را با کف دستم پاک کردم. هادی از پشت دستش را روی شانه ام گذاشت
_ چی تو رو اذیت می کنه هادی ؟ چی باعث شده که هفته ای سه بار تورو کنار مزارمسعود پیدا کنم؟ چی شده که منو لایق نمی دونی برای درد دل کردن، بگو بهم ، بگو تا هم خودت سبک بشی و هم من فکر کنم به یه دردی خوردم برات.
_ چیزی نیست ، دلم گرفته
_ من قربون اون دلت برم، حتما چیزی هست که دلت گرفته، قول میدم فقط گوش کنم
چه می گفتم؟ می گفتم به راحتی دلم رفته است و شکسته برگشته است ؟ بی حوصله گفتم
_ تو رو به جان سمیه اذیتم نکن
پیش نیامده بود تا به حال او را به جان سمیه قسم دهم.
_ وقتی به جان سمیه قسم می دی، یعنی اینکه دردت بیشتر از گرفتنِ دله
_ شرمنده ، نمی دونم چرا به جانش قسم خوردم
بلند شد بوسه ای به سرم نشاند و با دستش شانه ام را محکم فشرد و رفت.
سه ماه می گذشت و من به دستور مستقیم فرمانده خودم باید شخصاً برای مأموریت به یکی از کشورهای همسایه می رفتم. میان کسانی که با نقاب انسان خویِ گرگ داشتند و به جان جوانان افتادند .
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
وكما يكون قلبُك تكون الدُنيا في عينيك.
«قلبت هر شکلی باشد،
دنیا آنگونه به چشمت میآید.»
@ahsanol_hal68
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۲۱
از اداره به خانه می رفتم .هوای تاریک و بارانی باعث شد تا با موتورم آرامتر برسانم. نگاهم به یکی از کوچه ها افتاد چند نفر در حال دویدن بودند موتورم را به گوشه ای بردم پیاده شدم .
نگاهی به کوچه انداختم تاریک بود ، بسم اللهی گفتم و قدم هایم را تند کردم و شروع به دویدن کردم
_ لعنتی ولم کن ، ولم کن لعنتی
صدای ترسیده و پر از بغض دختری را شنیدم . خدایا حتما در این تاریکی نیمه جان شده است. با پلیس تماس گرفتم و موضوع را گفتم و آدرس دادم. چند قدم باقیمانده را با نیروی بیشتری دویدم و از پشت به یکی از مردها زدم .
غافلگیر شده بود و با صورت روی زمین افتاد. دونفر بودند. زد و خوردمان زیاد شد . وقتی خواستند نفسی تازه کنند به سوی دختر رفتم که صدای هق هق خفه اش را می شنیدم.
خدای من! چرا این دختر اتفاقات و خطرات را به خودش چون آهنربایی جذب می کرد. ضحا را به پشتم فرستادم و همزمانی که از او محافظت میکردم ضربه های دو ضارب را پاسخ می دادم و ضرباتی هم می زدم.
بالاخره این جدال با بستن دست هردوی آنها با دستبند به لوله ی گاز یکی از خانه ها پایان یافت. به سمت ضحا رفتم به سختی و با صدای بغض داری تشکر کرد.
فقط سرم را تکان دادم می دانستم اگر حرفی بزنم فیلِ دلِ بی جنبه ام یاد هندوستان می کند . کیفش را برداشت .
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۲۲
خواست از جلوی آن دو نفر رد شود که یکی از آنها با دست آزادش شالش را کشید و لگدی به پشت ضحا زد.
آخ بلندی گفت و به جلو پرت شد سریع بازویش را از پشت گرفتم و به عقب کشیدم همین که توانست تعادلش را حفظ کند سریع دستم را رها کردم.
_ آروم باش چیزی نیست
جمله را به ضحا گفتم تا نترسد اما گویی به قلبم می گفتم تا آرام باشد اما قلب بی سوادم تپیدن گرفت ، انگار نمی توانست متوجه شود که این دختر او را نمی خواهد .
شال گِلی اش را تا کردم و درون جیبم جایش کردم. کلاهم را به ضحا دادم ، با چشمان اشکیِ پر از خجالت آن را گرفت و موهایش را زیر آن جا داد.
همانطور که مشغول کلاه بود هودی ام را از تنم بیرون کشیدم . به سمتش رفتم
_ لطفاً بپوشید ، لباسهاتون خیس شد
سرمای هوا و ترس همه لرز به جانش انداخته بود هودی را پوشید ، کیفش را به دستش دادم و به سمت ورودی کوچه به راه افتادم .
یکی از آن عوضی ها داد زد که تکلیفشان چه می شود اما جوابی ندادم. ضحا هم نزدیک به من قدم بر می داشت . کاش کمی مراقب خودش بود.
_ از این به بعد تنها این موقع شب بیرون نیاین
سری تکان داد، بی حرفی سوار موتورم شدم حتی دلِ خداحافظی به عنوان یک ناشناس هم نداشتم. ماشین گشت آمد و وارد کوچه شد . تا خانه اشک ریختم . اگر هادی می دانست حتماً به من خرده می گرفت.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻