هدایت شده از دلگویه♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«نگو از تلخی دنیا سیرم»
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۸۷
میان کارها و مشغله ی روزمره ام به دکتر نائینی زنگ زدم و به او از مشکلم گفتم اینکه بعد از این همه وقت هنوز سرد است.که گفت
_ اگه می تونی الان بیا
من کجا وقت داشتم تا برای خودم وقت بگذارم و به مشاوره بروم .اما این بار باید می رفتم تا با کمک به خودم بتوانم به ضحا کمک کنم.
رفتم و از ذهن پریشانم گفتم از استرس ها و کابوسهای که هر بار به تصور رفتن ضحا ختم می شود. گفت باید حرف بزنم و این دغدغههایم را برای کسی بگویم .
کسی؟ هادی تنها مگر کسی داشت که درد چمبره زده بر ذهنش را و درد رخنه کرده در دلش را به او بگوید؟ هادی اگر گوش شنوا داشت که حالش این نبود.
تعلل مرا که دید گفت برای شروع سعی کنم جلوی آیینه حرف بزنم .گفته بود این همه استرس و فشار نه برای مغز خوب است و نه برای قلبم.به خانه که رفتم برای تمرین جلوی آیینه ی کوچک داخل اتاقم ایستادم اما نشد که نشد.
آخ هادی اگر می فهمید چه بر سر برادر مغرور و سنگش آمده؟ چندباری که حالم را و بی قراری هایم را دید می گفت
_ بیا خودم سنگ صبورت میشم
فکری به ذهنم رسید، دوربین گوشی ام را روشن کردم و آن را روی میز تنظیم کردم ، طوری که فقط خودم درون کادر بودم.صدایم را صاف کردم
_ سلام، امروز ۲۸بهمن این اولین صحبتمه، خدای من! سختمه
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۸۸
خندیدم و سرم را پایین آوردم اینگونه حرف زدن مرا معذب می کرد بعد از مکث کوتاهی سرم را بلند کردم
_ مشاوری که رفتم گفته مغزم فشار زیادی رو تحمل میکنه باید برای کاهش این مسئله حرف بزنم. گفتم کسی نیست،میدونی چی گفت؟ برمیگرده میگه جلوی آیینه حرف بزن
خنده ی تلخی کردم، اینکه در این دنیای بزرگ حتی یک جفت گوش برای شنیدنت نباشد خنده دار اما دردآور است.
_ هادیِ نامرد میگه بیا خودم سنگ صبورت میشم ولی من ترجیح میدم تا جلوی آیینه و گوشی حرف بزنم تا پیشِ اون دهن لق
این هم اولین فیلیمیه که دارم ضبط می کنم و من نمی دونم از کجا و چی بگم ؟
ضحا دوستت دارم ،فعلا همین
آرام دست تکان دادم و دکمه ی پایان را که زدم همراهم زنگ خورد.
_ بله مهدی جان
_ سلام آقا اداره اید؟
_ نه چطور؟
_ فرمانده خواسته جمع بشیم تا در رابطه با کارخونه دشت سرخ تصمیم نهایی گرفته بشه
_ چرا با خودم تماس نگرفتن ؟
_ نمی دونم آقا ، من بی تقصیرم
_ نهایت نیم ساعت دیگه اونجام
سریع آماده شدم و خودم را به ستاد رساندم. جلسه تشکیل شد تمام داشته و اطلاعاتی را که داشتیم باز بینی کردیم ، نتیجه این شد قبل از سال نو باید این پرونده جمع شود.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
اگرچه با غم عشقش خراب کرد مرا ...
دلم خوش است که او انتخاب کرد مرا
نخورده مست شدم تا شنیدم آن ساقی
به نام کوچکم آن شب خطاب کرد مرا
#حسین_دهلوی
هدایت شده از دلگویه♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«هزار سال دیگه هم غمت تموم باغچه رو یه شوره زار میکنه»
.
اگر غیر از حدیث یار و جز دیدار او باشد
چه حاصل جز ندامت، از شنیدنها و دیدنها؟
#رهی_معیری
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۸۹
احتمال زیاد این پرونده وارد فاز عملیاتی می شد و باید محتاط عمل می کردیم . چون اگر این پرونده حل می شد گوشه ای از پرونده ی آزمایشگاه و واردات تجهیزات آزمایشگاهی کشاورزی هم حل می شد.
باید قبل از وارد شدن به بخش سخت پرونده کمی فکرم را آزاد می کردم ، وقتی به دکتر نائینی گفتم که حرف زدن با آیینه سخت است و من فقط یک بار با ضبط فیلم امتحان کردم و او مُصر بود من با ضحا حرف بزنم . شده روزی ۵ دقیقه.
نمی شد این از نَشُد ترین کارهایی بود که من در انجام آن مانده بودم. آخر شب که به خانه رفتم دوباره گوشی را تنظیم کردم و ضبط فیلم را زدم
_سلام ، می دونی دیروز دوباره رفتم پیش مشاور گفتم سختمه که حرفهام رو به کسی بگم یا مثلا روبروی آیینه حرف بزنم.گفت : پس با خودش حرف بزن
لبم به گوشه کش اومد
_ تو رو میگفت، میگفت با تو حرف بزنم. خواستم بگم اگر دردم یکی بودی چه بودی؟ من اگه با تو حرف می زدم که نیاز نبود هادیِ ملعون برام نسخه ی مشاور بپیچه.
مکثی کردم و با بغض گفتم
_ تو خودت مرهم دردی
گوشه ی لبم را به دندان گرفتم، انگار ضحا روبرویم بود و منِ دلتنگ برای او حرف می زدم . به خودم که آمدم اشکهایم جاری و صورتم خیس شده بود.
چند روز مانده به عید تمام کارهای مربوط به کارخانه ی دشت سرخ انجام شده بود و باید ضربه را در ارومیه به آنها می زدیم ، برنامه ریزی و هماهنگی برای سفر و عملیات تا دیر وقت طول کشید .
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت_۱۹۰
وقتی به خانه رسیدم جنازه ای بیش نبودم. خیلی وقت بود که درست و حسابی ضحا را ندیده بودم دلم هوای دیدنش را داشت .
بعد از دوش بدون اینکه موهایم را خشک کنم ،خودم را مهمان عدس پلوی دستپخت ضحا کردم و آن را همراه با سالاد شیرازی خوشمزه خوردم.
از پله ها بالا رفتم چند تقه ی آرام به در زدم اما جوابی نگرفتم. صبح زود صبحانه را که خوردم برای ضحا یادداشت نوشتم
_ سلام این چند وقت درست حسابی ندیده بودمت دیشب خواستم ببینمت.در زدم البته چون ساعت ۲ بود طبیعتاً خوابیده بودی.
باید یک سفر سه روزه یا نهایت چهار روزه برم. ولی انشاالله تا سال تحویل خودمو می رسونم . هرچند میدونم نبودم بیشتر خوشحالت می کنه ولی برای من بودن با تو باعث خوشحالیه.💔😉
روی میز گذاشتم و وسایلم را برداشتم و رفتم.
راهی ارومیه شدیم ، گروه ت . میم. عمرانی و زاهدی را زیر نظر داشتند ، کسی که مسئول حمل بار آنها و رفع موانع در گمرک بود همراه با گروه مسلحی به سمت کوه های اطراف رفته بودند .
جاگیری و همزمان تعقیب برای ما سخت تر می شد ، باید بدون اینکه دیده شویم تپه ها را دور می زدیم ، چند نفری رفتیم و از جلوی آنها در آمدیم و تیر اندازی کردیم تا حواسشان پرت ما شود .
کمال و طه و چند نیروی دیگر را فرستادم تا از پشت سر به آنها نزدیک شوند. سرمای اینجا نفس کشیدن را سخت می کرد. نفسهای سردمان گلویمان را می سوزاند.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
آینده و گذشته تمنا و حسرت است
یک کاشکی بود که به صد جا نوشتهایم
#غالب_دهلوی
#ایران_زیبا_باغ_فین_کاشان
.
گفتم ای دوست مرا بیخبر از خود مگذار
گفت و بد گفت که از بیخبری خوشتر چه
#فاضل_نظری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...
آمده ام
تو
به داد
دلم
برسی
.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۹۱
چفیه ی مشکی را یک دور ، دور سرم پیچیدم و بعد صورتم را پوشاندم . تیر اندازی برای چند لحظه قطع شد. رو به میثم گفتم
_ به طه بگوچی شده ؟ چرا خبری نیست؟
هادی مشغول گرفتن تصویر بود. به سمتش رفتم
_ دوربین لباست کو؟
بعد به سرش نگاهی انداختم و غریدم
_ هزار دفعه گفتم این لعنتی ها رو وصل لباس و کلاهتون کنید ، الان دوتا دستت بند گرفتن تصویره، توی این موقعیت یک نفر هم یک نفره
سر به زیر و ناراحت گفت
_ پیچ قبلی که زیر پام خالی شد دوربین لباسم شکست و دوربین روی سرم در اومد و رفته ته دره
میثم به سمتم آمد ، دستم را روی شانه ی هادی گذاشتم
_ فیلمتو ضبط کن
_ چی شد میثم ؟
_ طه میگه پشت سرشون هستن و گروه مقابل در تیررسشون، دستور چیه؟
_ بی سرو صدا بِکِشن جلو ، حدالامکان زنده می خوام همه شونو مخصوصا رئیسشونو
دوباره صدای تیراندازی آمد. جای ما را دقیقاً می دانستند که مستقیم همین جا را نشانه می گرفتند. باید به سمت پایین می رفتیم اما شیب تند مانع از رفتن ما می شد .
پشت یکی از سنگها پناه گرفتم. میثم گفت
_ طه میگه کمال و تک تیرانداز چند نفرشون رو زمین گیر کردن ، ما هم بریم اون سمت
همین که بلند شدم شانه ی چپم سوخت و روی زمین افتادم . لحظه ی آخر فقط صدای هادی را شنیدم
_ هادی...هادییی... داداش خوبی!
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت_۱۹۲
ضحا
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود سهیل برای سرو سامان دادن به شعبه ی ترکیه ی شرکت پدرش باید دو ماه انجا می ماند.
مهسا هم قرار بود از ۲۶ اسفند همراه اردوی جهادی به مناطق محروم استان کرمان برود. بابا و مامان هم که طبق هرساله سفر دور ایران خودشان را از بیست اسفند شروع کردند.
خانه تمیزکاری چندانی نمیخواست.که خودم تمیزش کردم. این روزها هادی بیشتر درگیر کارش شده بود. فقط صبحانه و گاهی اوقات شام را خونه بود. وسایل هفت سین را آماده کردم فقط باید ماهی میخریدم.
با مهسا قرار شد برای خرید لباس عید برویم. هنوز هم مثل بچگی هایم برای خرید لباس عید هیجان داشتم.
مهسا ناهار را خونه ی ما ماند. بعد از کمی استراحت برای خرید رفتیم یک پیراهن لیمویی تا زیر زانو که آستین سه ربع داشت برای خودم گرفتم. یک روسری کوتاه همراه با یک ساپورت سفید یخچالی خریدم. مهسا هم خریدهایش را انجام داد. از پاساژ بیرون می امدیم که مهسا صدایم زد
_ ضحا؟
برگشتم و به مهسا نگاه کردم. ادامه داد
_ واسه هادی نمی خوای چیزی بگیری؟
کمی فکر کردم
_ نه ولش کن
_ ضحا! هادی خیلی خوبه، درکت میکنه، هرکی بود تا حالا سرد و زده میشد
_ چی میگی مهسا؟
_ اون مرده، بخاطر تو از خودش و اساسی ترین نیازش گذشته
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
مرا
صدها برابر
حسرت
و
ماتم
بغل کرده 💔
#عسگری
.
بیگانه ماندی و نشدی آشنا تو هم
بیچاره من اگر نشناسی مرا تو هم
- فاضل نظری