🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۷۵
به خانه ی هادی رفتم . دوساعتی را مشغول امیر علی بودم ، چقدر دلم می خواست مثل هادی پدر بودن را تجربه کنم، آنقدر محکم امیر علی را محکم به خودم چسباندم که اشکش در آمد.هادی او را از بغلم جدا کرد و به آغوش گرفت
_ این مهدی و طه نیست هادی، امیر علیه! بابا نفس بچه برید ، دوستی خاله خرسه میگن از مدل محبت توئه
دستم را به نشانه یبرو بابا در هوا تکان دادم و با کمال تماس گرفتم
_ سلام کمال جان
با همان صدای جدی و بدون انعطاف گفت
_ سلام آقا
_ مهدی کنارته؟
_ بله آقا
_ یه خواهشی دارم ازت ، اینکه با مهدی راه بیا ، دل به دلش بده ، پسر خوبیه ، البته بعضی اوقات فکش یه خرده زیادی می جُنبه
_ می دونم
_ همین ؟ می دونم؟ یعنی جوابت مثبته
_ جواب چی ؟
_ خواستگاری آقا مهدی از همشیره ی جنابعالی
صدای تق آمد و بعدش آخ گفتن مهدی آمد. کمال صدایش را بالا برد
_ نخود توی دهنت خیس نمیخوره؟ نمی دونم چطور تو رو برای این کار حساس انتخاب کردن
_ الو؟ کمال؟...کمال؟؟؟ پسر من میخواستم بهتر کنم بدتر شد که
_ این کتک حقش بود، اصلا من با همین اخلاقش مشکل دارم
_ مگه قراره تو باهاش زندگی کنی؟ سخت نگیر کمال، خودت می دونی مهدی پسر موجه و مومنی هست ، اخلاقش هم که خوبه ، چی میخوای مگه ؟
_ چشم آقا
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۷۶
_ خداروشکر ، حالا بریم سراغ کارمون
_ در خدمتم
_ طه و داریوش روبگو همونجا بمونن ، تو و مهدی هم آماده می شید و میرین روستای نازلو، چند کیلومتری با اینجایی که هستین فاصله داره. با بچههای ترکیه هماهنگ کردم باید برین اونور . زاهدی مهدی رو دیده ، تو باید سایه به سایه باهاشون باشی ، ریز به ریز جزئیات و اطلاعات رو میخوام هر ساعتی از شبانه روز شد متوجهی؟
هادی می خواست بداند برای شام می مانم یا نه و مدام با دست به من علامت می داد، که با بالا بردن سرم به اوفهماندم نمی مانم.
_ وسایل رفتن شما آماده است و تا یه ساعت دیگه می رسه دست شما، خیلی مواظب باشین کمال
میدانستم مهدی ترکی می داند اما کمال تا حالا پیش نیامده بود که بدانم
_ راستی ؟Türkçe biliyor musun
خیلی خونسرد گفت
_Evet
_veya Ali
_ یا علی
ضحا
این چند ماهی که ازدواج کردم مامان و بابا به خانهی ما نیامده بودند ،هروقت من تنها یا من و هادی میرفتیم هم با ما رفتار سردی داشتند. سرگرم ترجمه بودم که گوشیم زنگ خورد. مامان بود. تعجب کردم.
_ سلام مامان
_سلام خوبی؟
_آره تو خوبی ؟بابا خوبه ؟چیزی شده؟
_نه، یعنی آره
_چی شده؟
مامان کمی مکث کرد
_قراره واسه مهسا خواستگار بیاد گفتم در جریان باشی
هم متعجب بودم هم ناراحت
_ پس چرا مهسا چیزی نگفته؟
_چون خودش تازه نیم ساعت پیش فهمیده
مامان گفت که مراسم خواستگاری آخر هفته است و حضور هادی لزومی ندارد .
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
در تماشای تو قانع نشوم من به دو چشم
همه چشمان جهان گو به سرم بشتابند
#شهریار
@ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی!
✧❥˙❥˙@panaaheman˙❥˙❥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«الْحَمْدُ لله عَلَى کُلِّ شئ....
خدایا شکرت بابت همه چیز...🌿
━━━✥⃝@ayegerafy📿
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۷۷
پنج شنبه موقع صبحانه به هادی گفتم که قرار است برای مهسا خواستگار بیاید و این طولانیترین مکالمهای بود که بعد از دعوای ان روز باهم داشتیم.
_ چه حیف مهسا خانم رو برای یکی از همکارام در نظر داشتم
لقمه ای خورد
_ هرچه قسمت باشه ، انشالله خوشبخت باشه، سعی می کنم زودتر بیام که بریم
حالا چطور باید می گفتم که خانواده ام راضی به بودنش نیستند. سرم را پایین انداختم
_ راستش... راستش... بابام اینا... نمیخوان شما..
_ فهمیدم ... دوست ندارن اونجا باشم . باشه مسأله ای نیست
خدای من باز داشت لبش را به دندان میگرفت. ولی اینبار بغض درون صدایش را حس کردم.صبحانه اش روا نیمه رها کرد و رفت.
بعد از مرتب کردن خانه راهی خانه بابا شدم مهسا استرس داشت دستش را گرفتم و گفتم
_ چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت زین و گهی زین به پشت
_ الان دلیل انتخابت واسه این شعر چیبود؟؟
_ خواستم بگم ناراحت نباش یه روز من حالا تو
_ باید می گفتی این شتریه که در خونه ی هرکی میخوابه
_ حالا! استاد ادبیات نظرتان راجع به امر خطیر ازدواج چیست؟
_ نمیدونم ضحا، شناختی ندارم. بابا اصرار داره جواب مثبت بدم
خنده ام گرفته بود
_ برعکس من که اصرار داشت به هادی جواب منفی بدم، حالا اصلأ پسره رو دیدی؟
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۷۸
_ نه مامان امروز گوشیش رو آورده یه عکس بهم نشون داده میگه : این عکسشه،ببین چقدر آقاست؟ بهش گفتم مامان مگه آقایی از عکس معلومه؟
_ مامان چی جواب داد؟
_ هیچی گفت آقاییش رو بابا تأیید کرده و این یعنی باید مثبت بدم
_ مهسا دیوونه نشی ، صحبت کن باهاش عقاید و خواسته هاتو براش روشن کن
_ مثل تو که از همون اول گربه رو دمحجله کشتی و اون بیچاره رو اذیت میکنی؟
_ بحث من فرق میکنه، خوب بود اگه با نوید ازدواج میکردم؟؟
_ نه... ولی حق آقا هادی نیست، که با این حجم محبتش بهش توجه نکنی
_ ول کن منو... الآن مهم تویی عشقخواهر
_ باشه هرچی تو بگی
هادی
وقتی فهمیدم کسی مایل به حضورم نیست ، بغض لعنتی و وقت نشناس بیخ گلویم را گرفت.
به او گفتم مسئله ای نیست ، اما بود، مسأله ای بزرگ و مهم، مسأله این بود که هادی اضافه است حتی در خانه اش . صبحانه را نیمه رها کردم و رفتم تا شاید غرق شدن در کار این بی کسی ام را از یادم ببرد.
بی قراری های ضحا را می دیدم می دانستم برای مهسا نگران است ،از طرفی هم درگیر درس و آزمایشگاه و ترجمه بود و فرصت خرید نداشت.
بعد از فراغت از کار ، مغازه ها را دانه به دانه می گشتم تا لباسی مناسب ضحا پیدا کنم ، دلم می خواست برای اولین بار یک هدیه ی زیبا به او بدهم. چیزی نظرم را جلب نمیکرد. من کجا و گشتن میان بازار کجا ؟ کجا حوصله ی این کارها را داشتم ؟
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
آواز زیبا و دلنشین🌱
.
.
بعد تسبیحات گفتم بشمرم حاجات خویش
تا هزار و یک شمردم، بازهم دیدم، تویی❤️
.@ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
تو باید سهم من باشی🌱❤️
@ahsanol_hal68
.
خدا دلش نمیآمد که از تو جان گیرد
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی...
- فاضل نظری
هدایت شده از احسن الحال🌱
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۷۹
اما حالا فرق داشت ، خوشحالی ضحا در میان بود، بین این گشتن هایم چشمم روی لباس بلندی در یکی از مغازه ها نشست.
وارد مغازه شدم و لباس را برانداز کردم یک لباس کالباسی رنگ مجلسی پوشیده، که قسمت تنه و آستینش گیپور داشت و زیرش آستر می خورد. از قسمت کمر به پایین هم بلند و چین دار بود.
تصور ضحا در این در این لباس زیبا ، با آن موهای طلایی فردارش لبخند را به لبم هدیه داد. مطمئناً در این لباس خواستنی تر می شد .
ساعت حدود دو نیمه شب بود که هادی زنگ زد و گفت
_امیر علی تب شدیدی داره هر کاری میکنم پایین نمیاد ، تا حالا اینطوری نشده بود، چکار کنم؟
خواب آلود گفتم
_ مگه من چندتا بچه داشتم تا حالا ؟ صبر کن الان میام
سریع آماده شدم و با موتور به خانه هادی رفتم. می دانستم که کلاس چهارشنبه ی ضحا تا غروب طول می کشد برایش پیامک زدم
_ سلام برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومده ، ماشین رو برات گذاشتم خودم با موتور میرم
هرچند بودن و نبودن من ، توفیری برای ضحا نداشت . امیر علی را به بیمارستان بردیم . هادی تازه یادش آمد که امیرعلی واکسن داشته و او نه کمپرس گذاشته و نه حوله یگرم و نه حتی تب بر را به بچه ی بینوا داده بود.
خانهای که مادر نباشد ،همیشه یک جایش لنگمی زند. هرچه بخواهی خانه را محکم نگه داری اما باز هم یک ستون می لرزد.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۸۰
خداراشکر که حال امیر علی بهتر شد و به خانه ی هادی برگشتیم. اما من برای اطمینان خاطر شب را همانجا ماندم. صبح بعد از رساندن امیر به خانم مهدوی ، راهی آزمایشگاه شدیم.
کارهای آزمایشگاه و سرنخ های جدید باعث شد که یک سفر کوتاه نیمروزی به تهران داشته باشم. نیمه های شب بود که رسیدم و سرم به بالش نرسیده خوابیدم.
ضحا
مراسم خواستگاری انجام شد. مهسا همراه سهیل که همان خواستگارش بود از اتاق بیرون امدند ،چهره ی مهسا برافروخته بود. معلوم نبود چه اتفاقی افتاده. مادرسهیل گفت:
_ مهسا خانم دهنمون رو شیرین کنیم؟
قبل از اینکه مهسا جوابی بدهد. بابا سریع گفت:
_ معلومه که بله.. بفرمایید
ان شب را خانه ی بابا ماندم. وقتی هم به خانه آمدم مدام با مهسا تلفنی صحبت میکردم.این بار نوبت من بود که مهسا را همراهی کنم.
بخاطر فشردگی کلاسها و کارهای آزمایشگاهی فرصت خرید لباس نداشتم.کلاسم طولانی شده بود وقتی به خانه آمدم طبق معمول هادی شام را آماده کرده بود.
بعد از خوردن شام سراغ کمد لباسهایم رفتم تا ببینم کدام را برای مراسم عقد مهسا بپوشم. پنج شنبه عقد مهسا بود و من حتی فردا هم فرصت نداشتم لباس بخرم.از طرفی دلم میخواست برای جشن تنها خواهرم لباس نو بپوشم.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«مِه دِل وِونِه بِیه تِره بَوینِم»
#مازندرانی
#قهاری
.
با عقل خود از عشق سخن گفتم و خندید
آری! خبر از بیخبری خواسته بودم ...
- فاضل نظری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیست دردی کشندهتر ز فراق...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.