eitaa logo
احسن الحال🌱
3.3هزار دنبال‌کننده
287 عکس
177 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
.‌ زهر نوشاندن هم ای تقدیر بی‌آداب نیست من به قسمت راضی‌ام اما تو عادل نیستی فاضل_نظری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«الْحَمْدُ لله عَلَى کُلِّ شئ.... خدایا شکرت بابت همه چیز...🌿 ━━━✥⃝@ayegerafy📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او پنج شنبه موقع صبحانه به هادی گفتم که قرار است برای مهسا خواستگار‌ بیاید و این طولانی‌ترین مکالمه‌ای بود که بعد از دعوای ان روز باهم داشتیم. _ چه حیف مهسا خانم رو برای یکی از همکارام در نظر داشتم لقمه ای خورد _ هرچه قسمت باشه ، انشالله خوشبخت باشه، سعی می کنم زودتر بیام که بریم حالا چطور باید می گفتم که خانواده ام راضی به بودنش نیستند. سرم را پایین انداختم _ راستش... راستش... بابام اینا... نمیخوان شما.. _ فهمیدم ... دوست ندارن اونجا باشم . باشه مسأله ای نیست خدای من باز داشت لبش را به دندان می‌گرفت. ولی اینبار بغض درون صدایش را حس کردم.‌صبحانه اش روا نیمه رها کرد و رفت. بعد از مرتب کردن خانه راهی خانه بابا شدم مهسا استرس داشت دستش را گرفتم و گفتم _ چنین است رسم سرای درشت گهی پشت زین و گهی زین به پشت _ الان دلیل انتخابت واسه این شعر چی‌بود؟؟ _ خواستم بگم ناراحت نباش یه روز من حالا تو _ باید می گفتی این شتریه که در خونه ی هرکی می‌خوابه _ حالا! استاد ادبیات نظرتان راجع به امر خطیر ازدواج چیست؟ _ نمی‌دونم ضحا، شناختی ندارم. بابا اصرار داره جواب مثبت بدم خنده ام گرفته بود _ برعکس من که اصرار داشت به هادی جواب منفی بدم، حالا اصلأ پسره رو دیدی؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او _ نه مامان امروز گوشیش رو آورده یه عکس بهم نشون داده میگه : این عکسشه،ببین چقدر آقاست؟ بهش گفتم مامان مگه آقایی از عکس معلومه؟ _ مامان چی جواب داد؟ _ هیچی گفت آقاییش رو بابا تأیید کرده و این یعنی باید مثبت بدم _ مهسا دیوونه نشی ، صحبت کن باهاش عقاید و خواسته هاتو براش روشن کن _ مثل تو که از همون اول گربه رو دم‌حجله کشتی و اون بیچاره رو اذیت می‌کنی؟ _ بحث من فرق می‌کنه، خوب بود اگه با نوید ازدواج میکردم؟؟ _ نه... ولی حق آقا هادی نیست، که با این حجم محبتش بهش توجه نکنی _ ول کن منو... الآن مهم تویی عشق‌خواهر _ باشه هرچی تو بگی هادی وقتی فهمیدم کسی مایل به حضورم نیست ، بغض لعنتی و وقت نشناس بیخ گلویم را گرفت. به او گفتم مسئله ای نیست ، اما بود، مسأله ای بزرگ و مهم، مسأله این بود که هادی اضافه است حتی در خانه اش . صبحانه را نیمه رها کردم و رفتم تا شاید غرق شدن در کار این بی کسی ام را از یادم ببرد. بی قراری های ضحا را می دیدم می دانستم برای مهسا نگران است ،از طرفی هم درگیر درس و آزمایشگاه و ترجمه بود و فرصت خرید نداشت. بعد از فراغت از کار ، مغازه ها را دانه به دانه می گشتم تا لباسی مناسب ضحا پیدا کنم ، دلم می خواست برای اولین بار یک هدیه ی زیبا به او بدهم. چیزی نظرم را جلب نمی‌کرد. من کجا و گشتن میان بازار کجا ؟ کجا حوصله ی این کارها را داشتم ؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ بعد تسبیحات گفتم بشمرم حاجات خویش تا هزار و یک شمردم، بازهم دیدم، تویی❤️ .‌@ahsanol_hal68
قَد نری تقلّبَ وجهکَ فی السماء +و من تورو می‌بینم وقتی که از شدت ناراحتی به آسمون نگاه می‌کنی. -بقره ۱۴۴.
. خدا دلش نمی‌آمد که از تو جان گیرد وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی... - فاضل نظری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از احسن الحال🌱
☘️از قشنگی های خدا اونجاست که... @ghalbeagah
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او اما حالا فرق داشت ، خوشحالی ضحا در میان بود، بین این گشتن هایم چشمم روی لباس بلندی در یکی از مغازه ها نشست. وارد مغازه شدم و لباس را برانداز کردم یک لباس کالباسی رنگ مجلسی پوشیده، که قسمت تنه و آستینش گیپور داشت و زیرش آستر می خورد. از قسمت کمر به پایین هم بلند و چین دار بود. تصور ضحا در این در این لباس زیبا ، با آن موهای طلایی فردارش لبخند را به لبم هدیه داد. مطمئناً در این لباس خواستنی تر می شد . ساعت حدود دو نیمه شب بود که هادی زنگ زد و گفت _امیر علی تب شدیدی داره هر کاری میکنم پایین نمیاد ، تا حالا اینطوری نشده بود، چکار کنم؟ خواب آلود گفتم _ مگه من چندتا بچه داشتم تا حالا ؟ صبر کن الان میام سریع آماده شدم و با موتور به خانه هادی رفتم. می دانستم که کلاس چهارشنبه ی ضحا تا غروب طول می کشد برایش پیامک زدم _ سلام برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومده ، ماشین رو برات گذاشتم خودم با موتور میرم هرچند بودن و نبودن من ، توفیری برای ضحا نداشت . امیر علی را به بیمارستان بردیم . هادی تازه یادش آمد که امیرعلی واکسن داشته و او نه کمپرس گذاشته و نه حوله ی‌گرم و نه حتی تب بر را به بچه ی بینوا داده بود. خانه‌ای که مادر نباشد ،همیشه یک جایش لنگ‌می زند. هرچه بخواهی خانه را محکم نگه داری اما باز هم یک ستون می لرزد. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او خداراشکر که حال امیر علی بهتر شد و به خانه ی هادی برگشتیم. اما من برای اطمینان خاطر شب را همانجا ماندم. صبح بعد از رساندن امیر به خانم مهدوی ، راهی آزمایشگاه شدیم. کارهای آزمایشگاه و سرنخ های جدید باعث شد که یک سفر کوتاه نیم‌روزی به تهران داشته باشم. نیمه های شب بود که رسیدم و سرم به بالش نرسیده خوابیدم. ضحا مراسم خواستگاری انجام شد. مهسا همراه سهیل که همان خواستگارش بود از اتاق بیرون امدند ،چهره ی مهسا برافروخته بود. معلوم نبود چه اتفاقی افتاده. مادرسهیل گفت: _ مهسا خانم دهنمون رو شیرین کنیم؟ قبل از اینکه مهسا جوابی بدهد. بابا سریع گفت: _ معلومه که بله.. بفرمایید ان شب را خانه ی بابا ماندم. وقتی هم به خانه آمدم مدام با مهسا تلفنی صحبت میکردم.این بار نوبت من بود که مهسا را همراهی کنم. بخاطر فشردگی کلاسها و کارهای آزمایشگاهی فرصت خرید لباس نداشتم.کلاسم طولانی شده بود وقتی به خانه آمدم طبق معمول هادی شام را آماده کرده بود. بعد از خوردن شام سراغ کمد لباسهایم رفتم تا ببینم کدام را برای مراسم عقد مهسا بپوشم.‌ پنج شنبه عقد مهسا بود و من حتی فردا هم فرصت نداشتم لباس بخرم.از طرفی دلم میخواست برای جشن تنها خواهرم لباس نو بپوشم. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
با عقل خود از عشق سخن گفتم و خندید آری! خبر از بی‌خبری خواسته بودم ... - فاضل نظری
پرسیدی‌ام از عشق و جوابی نشنیدی بشنو که سزاوارِ سکوت است سوالت یک‌بار به اصرارِ تو عاشق شدم ای دل؛ این‌بار اگر اصرار کنی، وای به حالت!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کم نخواه از خدای خالق الماس 💎 @ghalbeagah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او به آشپزخانه رفتم بعد از نوشیدن یه لیوان آب روی صندلی نشستم. داشتم فکر میکردم که چکار کنم، چیزی به ذهنم رسید. چطوره زنگ بزنم از ماریا بگیرم. اما بعد یادم امد که ماریا برای پرستاری از پدرش مجبور شده برای مدتی به شهرش برگردد. دیگر عقلم به جایی قد نمی‌داد. مشتی روی میز زدم _ اه .... لعنتی به اتاقم برگشتم، جلوی در نایلکس تقریباً بزرگی بود . یعنی چی؟ هادی کی وقت کرده اینو بذاره؟ بر داشتم و به اتاق رفتم. بازش کردم _ خدای من! چقدر نازه لباس مجلسی پوشیده اما بسیار زیبا به رنگ کالباسی.قسمت تنه و آستینش گیپور بود که زیرش آستر داشت از کمر به پایین بلندو چین دار بود. همراهش یه شال کالباسی هم بود. سریع پوشیدم دقیقا اندازه ام بود. موهای فرم رو باز کردم. روی شونه ام ریختم.‌کامل بود نیاز به آرایش زیادی نداشتم. وقتی خواستم نایلکس رو بردارم یه تیکه کاغذ روی زمین افتاد. _ سلام امیدوارم دوست داشته باشی و استفاده کنی😉💔 طبق همیشه یک استیکر قلب شکسته و چشمک گذاشت. از لباس عکس گرفتم و برای مهسا فرستادم و گفتم که انتخاب هادیه است . مهسا هم جواب داد: _ از انتخاب کردن آبجی گلم معلومه که خوش سلیقه است. بعدش اصرار کرد که حتماً تشکر کنم. خیالم بابت لباس راحت شد.موقع صبحانه منتظر بودم تا هادی بیاید و از او تشکر کنم اما مثل اینکه قسمتش نبود. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او قبل رفتن نگاهی به گوشیم انداختم از هادی پیام داشتم _ سلام برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومده. ماشین رو برات گذاشتم. خودم با موتور میرم. ساعت ارسال پیام ۲:۲۰ دقیقه ی دیشب بود.با ماشین رفتم و طبق انتظارم دانشگاهم تا غروب طول کشید.وقتی برگشتم موتور هادی نبود. شب تا حوالی ساعت یک بیدار بودم. خبری از هادی نبود. زنگ نزدم نمی‌خواستم فکر کند که نگرانش شدم.صبح با سرو صدایی از آشپزخانه بیدار شدم . این یعنی هادی خانه است و مشغول آماده کردن صبحانه.‌ بی اختیار لبخندی روی لبم اومد. بعد از شستن دست و صورتم وارد آشپزخانه شدم. آرام روی صندلی نشستم حواسش به من نبود.‌داشت زیر لب احسان خواجه امیری می خواند _ تو آمده ای جان به لب من برسانی من پای تو یک عمر بمانم تو نمانی من عشق به تو دادم و عمری تو به من درد این عشق چرا این همه بی رحم ترت کرد از آن نفسی..... که همزمان برگشت و با دیدن من سبد نان از دستش پایین افتاد . _ یا خدا ! ضحا؟ کی اومدی؟ یه یاللهی سرفه ای! با بردن لبم به داخل خنده ام را کنترل کردم _ سلام _ سلام صبح بخیر... عسل یا پنیر؟ _ مربا هادی در حالیکه تکه های نان را جمع می کرد گفت: _ شرمنده مربا نیست نمی‌دونستم که بخرم _ ممنون _ بابت چی؟ مربایی که ندادم.؟ _ نه لباس _ آهان ، اونکه وظیفه بود حالا عسل یا پنیر؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻