eitaa logo
عاکف سلیمانی
4.8هزار دنبال‌کننده
57 عکس
9 ویدیو
12 فایل
تنها کانال شخصی عاکف سلیمانی عاکف یعنی عبادت کننده، مُعْتَکِف، گوشه نشین مخاطب عزیز، بنده کاره‌ای نیستم و فقط یک بسیجی ساده‌ام
مشاهده در ایتا
دانلود
عاکف سلیمانی
#قسمت_ششم حسی که نه میشه اسمش و گذاشت خوب و عاشقانه، نه میشه گفت نفرت، نه میشه گفت ترس، نه میشه گفت
بعد از دوماه و خرده ای تصمیم گرفتم بار و بندیلم و جمع کنم برگردم تهران... ساعت 23 / جاده سوادکوه به سمت تهران داشتم با سرعت خیلی پایین رانندگی میکردم و میخواستم از روستا خارج بشم تا اینکه دیدم اونطرف بلوار، یعنی مسیر سوادکوه به سمت تهران، در اون تایم از شب یک زن ایستاده. برام جالب بود که در اون تاریکی، وَ اون وقت شب، یک زن به تنهایی ایستاده. همزمان گوشیم زنگ خورد. نگاه به شماره کردم، دیدم خواهرم میترا از لبنان هست. تماس و جواب دادم و مشغول صحبت شدیم. دقایقی گذشته بود و همینطور که با خواهرم مشغول حرف زدن بودم، شیشه ی ماشینم و بخاطر اینکه از هوای تازه استفاده کنم، یک مقداری دادم پایین، اما احساس کردم یه صدایی میاد... شیشه رو دادم پایین تر، سرم و بردم بیرون و دنبال صاحب اون صدا گشتم. نگاه کردم دیدم یه ماشین توقف کرده. فهمیدم اون خانوم هنوز که هنوز هست بعد از 15 دقیقه اونجا ایستاده و نرفته وَ دوتا مزاحم با یه پژو پارس اومدن جلوش ترمز کردند و دارند براش مزاحمت ایجاد میکنند و میخوان به زور سوارش کنند. فورا جاده رو بررسی کردم، دیدم 100 متر بالاتر یه دور برگردون داره. فقط به خواهرم این جمله رو گفتم: «میترا خودم بهت زنگ میزنم. خداحافظ.» گوشی رو قطع کردم، تیکاف کردم و رفتم سمت دور بگردون و خودم و رسوندم به اون طرف بلوار و با سرعت بسیار بالا رفتم سمت اون ماشین... وقتی رسیدم، دستی رو کشیدم و جلوی پژو پارس توقف کردم. اسلحم و از داخل کیفم گرفتم از ماشین پیاده شدم. اسلحه رو گذاشتم پشت کمرم، اسپری فلفل و از کنار کمرم کشیدم بیرون. یه داد زدم گفتم: «هووووی! بیشرفا ! مگه خودتون ناموس ندارین؟ چتونه؟ قلاده پاره کردین... با ناموس مردم چیکار دارین؟» یکیشون اومد سمتم که هم قد و قواره خودم بود! وقتی رسید نزدیکم یه فحش ناموسی بهم داد، یه لگد محکم زد به پای سمت راستم... دقیقا همون پایی که شکسته بود و تازه خوب شده بودم. از درد داشتم میمردم. انگار دوباره پام شکسته بود. یادمه وقتی من و زد، تمام قوت و نیروم و توی پاهای سمت چپم جمع کردم، رفتم چسبیدم به همونی که بهم لگد زد! همین الان که دارم مینویسم، دلم میخواد دوباره بگیرمش بزنم. با دستام دوطرف بازوش و گرفتم؛ اون و چسبوندم به خودم، پام و آوردم بالا، سه مرتبه با زانوی سمت چپم، وَ با شدت زیاد کوبیدم به شکمش. نفسش بند اومد. لنگان_لنگان رفتم سراغ راننده. وقتی رسیدم بهش امون ندادم تا من و بزنه، معطل نکردم، یه دونه چگ زدم به صورتش و با کف دستم کوبیدم به چشمش. وقتی دور و برم و امن دیدم، نگاه کردم به اون خانوم. هنگ کردم. دیدم همون خانومی هست که مستاجر بی بی کلثوم بود و چندباری از خونه بی بی برام غذا آورد. هنگ بودم! گفتم: «شمایی؟» با وحشت نگام کرد. از بس ترسیده بود رنگش شده بود عین گچ. کل بدنش میلرزید. بهش گفتم: «برو سوار ماشین من شو.» درد پای آسیب دیده م داشت دیوونم میکرد. لنگان لنگان فورا رفتم سمت ماشینم و از توی ساکم یه چاقو برداشتم... اومدم سمت ماشین اون دوتا مزاحم، زدم دوتا لاستیک جلوی ماشین و پاره کردم. زنگ زدم 110 و گفتم یکی از همکارانشون هستم در یکی از نهادها تا فوری یک تیم گشتی وَ محلی با یک جرثقیل بفرستند به موقعیتی که اعلام میکنم. بعد از 10 دقیقه برادران زحمت کش نیروی انتظامی اومدن و بهشون گزارش دادم!! تا اینکه اون دونفر مزاحم و منتقل کردند به کلانتری و دیگه نمیدونم چیشد. سوار ماشینم شدم. از توی آیینه به خانومی که پشت نشسته بود نگاه کردم. دیدم داره میلرزه همچنان... بهش گفتم: +چرا این وقت شب اینجا ایستاده بودید؟ جوابی نداد! ازش پرسیدم: +اینا کی بودند؟ جوابی نداد. چون خیلی ترسیده بود و توان حرف زدن نداشت... بهش گفتم: +مسیرتون کجاست؟ جوابی نداد... صدام و بردم بالا گفتم: «نمیشنوی؟ زیر لفظی میخوای برای حرف زدن؟ خب جواب بده دیگه. ای بابا!» با صدای لرزان و حال بد گفت: «مسیرم سمت تهران هست.» دیگه چیزی نگفتم... هم مسیر بودیم. استارت زدم و حرکت کردم به سمت تهران. حدود 20 کیلومتر از مسیر و طی کرده بودم که چشمم افتاد به یه غذاخوری که نزدیکش یه هایپر مارکت بزرگ داشت. توقف کردم و رفتم از پشت ماشین فلاکس چای و گرفتم. اومدم درب عقب ماشین و باز کردم بهش تعارف زدم بیاد پایین تا آبی به دست و روش بزنه و اگر میل به غذا داره براش سفارش بدم. سفارش غذا نداشت، اما همراه من اومد داخل فروشگاه تا برای خودش کمی خرت و پرت بخره. حواسم شش دانگ بهش بود. تموم تحرکات و رفتارش و زیر نظر داشتم. عمدا توی ماشینم تنهاش نزاشتم. چون توی ماشین مدارکم و یه سری وسیله های شخصی بود. از طرفی اصول امنیتی و اطلاعاتی ایجاب میکردتمامی موارد و رعایت کنم. موارد مربوط به خودم و سفارشات خانوم رو حساب کردم و بعد از دقایقی فروشگاه و ترک کردیم.
عاکف سلیمانی
#قسمت_هفتم بعد از دوماه و خرده ای تصمیم گرفتم بار و بندیلم و جمع کنم برگردم تهران... ساعت 23 / جاد
باهم رفتیم سمت ماشین...خواست درب عقب و باز کنه، بهش گفتم: «اگر ممکنه تشریف بیارید جلو و در کنار من باشید تا انتهای مسیر.» با اکراه، کمی شونه هاش و بالا انداخت و پذیرفت. سوار شدیم و حرکت کردیم. در طول مسیر به سختی حرف میزد. معلوم بود آدم محتاطی هست. ازش درمورد سن و تحصیلاتش پرسیدم. سنش و بهم نگفت، اما تحصیلاتش و برام گفت. دانشجوی  دکترا بود. روانشناسی میخوند. عین خودم عاشق علوم سیاسی بود. ازش پرسیدم چرا اونوقت شب کنار خیابون تنها ایستاده بود و اونهایی که مزاحمش شدند چه کسانی بودند... گفت: «من خونه بی بی کلثوم که مادر شهید هست، مستاجرم. اینجا کسی رو ندارم. امشب از تهران بهم خبر دادند یه اتفاقی برای یکی از اعضای خانوادم افتاده. مجبور شدم اونوقت شب بیام سر خیابون بایستم تا سوار یه ماشین بشم و برم تهران.» گفتم: + چرا زنگ نزدید آژانس؟ حداقل یه ماشین مطمئن میتونست شمارو تا یه آبادی برسونه. گفت: _راستش چندجا تماس گرفتم، اما اصلا خبری نشد. +هیچ میدونید چه خطری از بیخ گوش شما رد شد؟ اصلا چیشد یه هویی؟ _والله نفهمیدم. یه هویی جلوی پام ترمز کردند، یکیشون پیاده شد دست انداخت دور کمرم و میخواست به زور من و سوار کنه که من جیغ و داد کردم. تا اینکه خدا شمارو رسوند. گریه افتاد. به زور صحبت میکرد و سعی داشت خودش و کنترل کنه؛ معلوم بود گریه کردن جلوی من براش سخته... گفت: «اگر شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سرم اومده بود.» چیزی نگفتم... به مسیر ادامه دادم و سعی میکردم تا تهران، هر از دقایقی یه چیزی رو بهانه کنم تا اندک اطلاعاتی هم که شده از زیر زبونش بکشم بیرون، اما مشخص بود نمیخواد اطلاعات شخصی بده. برای همین رفتارها و جواب ندادن ها و محترمانه پیچوندناش بود که من و حساس میکرد و واسم شک برانگیز بود. القصه، رسیدیم تهران. رسوندمش درب منزلشون. بعد از رسوندن اون خانوم مشکوک، مستقیم رفتم سمت منزل مادرم. وقتی رسیدم خونه مادرم، با ماشین رفتم توی پارکینگ، اما نرفتم بالا. یکساعتی تا نماز صبح باقی مونده بود. میدونستم برم توی خونه، وَ بخوام اون تایم از صبح درب خونه رو باز کنم مادرم میترسه، وَ اینکه دیگه خوابش نمیبره و بدخواب میشه. ترجیح دادم داخل ماشینم بخوابم تا نماز صبح. برای نماز صبح رفتم بالا و مادرم من و دید، کلی گریه کرد. خیلی دلتنگ بود... خداروشکر مجددا پای آسیب دیده م نشکسته بود، ولی دردش تقریبا زیاد بود اما با دگزا خودم و آروم کردم. نمازم و خوندم دیگه نتونستم بیدار بمونم. کمی خوابیدم و بعدش بیدار شدم مختصری غذا میل کردم، هماهنگ کردم راننده از اداره اومد دنبالم. رفتم پایین سوار ماشین شدم و عازم شدیم سمت ستاد. وقتی رسیدم، از دفتر حاج کاظم وقت گرفتم تا برم بعد از دوماه ببینمش. از دفتر حاج آقا کاظم بعد از نیم ساعت تماس گرفتند و خبر دادند حاجی منتظرته و جلسه ش تموم شده. فورا رفتم بالا. هماهنگ شد و در باز شد وارد اتاق حاجی شدم. وقتی رفتم داخل اتاق، اومد سمتم و محکم بغلم کرد. روبوسی کردیم و دستش و بوسیدم. خیلی دلم برای حاج کاظم تنگ شده بود. بعد از شهادت پدرم برای من و برادر و خواهرام عین پدر بود، برای مادرم عین برادر و مثل یک کوه استوار که همیشه پشت ما بود. نشستیم کلی باهم حرف زدیم. فکر میکنم اون روز یک ساعتی رو با هم دل دادیم و قلوه گرفتیم. وقتی از شکستگی پای سمت راستم براش گفتم، خیلی ناراحت شد. بین صحبتامون بهم گفت: _شیخ (( ..... )) هفته ی قبل، حاج آقا سیف رو به عنوان مدیر کل بخش ضدجاسوسی ستاد، تعیین کرد. گفتم: +خب به سلامتی! معاونت عملیات کی شده؟ _قرار شد همچنان تو در این سمت باقی بمونی. پیشنهاد من و ریاست بهش بوده. +جالبه! خودش نظری نداشت؟ بعدشم، پس این چندوقت کی معاونش بوده؟ حاج کاظم گفت: _نظرش مثبت بوده چون از پرونده ت با خبر بوده و از طرفی من و شیخ پشتت بودیم! ضمنا، این چندوقت سید عاصف عبدالزهراء رو گذاشتیم به جای تو، تا اینکه برگردی. نشون داد که خیلی پسر توانمندی هست. +خب خداروشکر. حتما تا الآن تونسته به خوبی از پس کارها بر بیاد. حاجی سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت. خیلی صحبت کردیم، و در آخر سوغاتی رو که از شمال آورده بودم، بهش دادم و برام وقت گرفت تا به اتفاق هم بریم خدمت حجت الاسلام والمسلیمن «...» ریاست کل. وقتی وارد شدم سلام علیک گرمی باهام کرد و روبوسی کردیم و نشستیم کمی صحبت زمین و هوا و دریا و... رو کردیم تا اینکه صحبت های ما کشیده شد سمت همسر مرحومم که حجت الاسلام دنبال این بود من و قانع کنه تا روی سنگ مزار همسرم عبارت «شهیده» حک بشه، اما من شدیدا مخالف بودم. چون نباید کسی میفهمید چه اتفاقی برای زندگی من پیش اومده. القصه، صحبت ها رو کشوندم سمت مسائل کاری. حجت الاسلام «...» به حاجی گفت: «درمورد وضعیت جدید آقا عاکف، با خودش صحبت کردی؟»
عاکف سلیمانی
#قسمت_هشتم باهم رفتیم سمت ماشین...خواست درب عقب و باز کنه، بهش گفتم: «اگر ممکنه تشریف بیارید جلو و
حاج کاظم گفت: «قبل از این استراحت طولانی که بفرستیمش، جَسته و گریخته پیرامون این مسئله ی بسیار مهم، مختصر گفتگویی رو باهم داشتیم.» حجت الاسلام لبخندی زد، رو به من کرد گفت: «نظرتون درمورد اون حرف ها چیه؟» گفتم: +من سرباز این کشورم. هر دستوری که شما بدید آماده ام اطاعت کنم. اما اگر واقعا نظر من و بخواید، من در حال حاضر نمیتونم برم در حوزه ی مفاسداقتصادی نوکری مردم و این مملکت و کنم. چون اصلا آمادگی چنین مسئولیتی رو ندارم. حاج آقا هم گفتند فعلا قرار هست در همون ضد جاسوسی بمونم اما نظر شما روی مفاسد اقتصادی هست. بازم هر تصمیمی بگیرید من مطیعم. حجت الاسلام تاملی کرد گفت: _من مشکلی ندارم که در ضدجاسوسی و ضدتروریسم بمونی. اتفاقا سیف هم از اینکه تو در مسئولیت معاونت این بخش بمونی استقبال کرده. اما چرا مخالفی بری مفاسد اقتصادی؟ مشکلت چیه؟ +راستش حاج آقا مفاسد اقتصادی با روحیات من سازگار نیست. حداقل الان نمیتونم. نیاز به زمان دارم. شما میدونید مفسدین اقتصادی و ابر بدهکاران و رانت خوارها، آدم های قدرتمندی هستند که انقدر گستاخانه این جنایت های بزرگ و در حق مردم انجام میدن. گذشته ی من ثابت کرده که از هیچ کسی نمیترسم. عرضم و مختصر میکنم وقت شریف شمارو نمیگیرم، اونم اینکه اگر بخوام در اون بخش برم، شک نکنید رحم به صغیر و کبیر نمیکنم. من آدمی نیستم زیر فشار فلان مقام قرار بگیرم و به برادش کاری نداشته باشم. _مگه ما میترسیم؟ +نه. جسارت نکردم، اما... رییس حرفم و قطع کرد گفت: _به هرحال صلاح مملکت اینه که شما یا اینکه یک نفر مثل شما در حوزه مفاسد اقتصادی حضور فعال داشته باشه. میبینی که وضعیت جامعه چطوره! یک روز برادر رییس جمهور، یک روز برادر معاون اول ایشان، یک روز فلان نماینده مجلس، یک روز فلان وزیر، یک روز فلان به ظاهر آقازاده اما در حقیقت انگل زاده، مشغول چپاول بیت المال هستند و دارند به این مملکت گند میزنند. اونم به کدوم مملکت؟ به این مملکتی که حاصل خون چندصدهزار شهید هست و برادر من وَ پسر حاج کاظم و پدر تو وَ خیلی از جوان های مومن در این آب و خاک جزء اون کسانی هستند که ثمره ی خون سرخشون شده درخت تنموندی مثل جمهوری اسلامی ایران. سرم پایین بود و فقط به حرفاش گوش میدادم. خیلی برام توضیح داد، اما من دلم نمیخواست برم مفاسد اقتصادی و مرغم یک پا داشت! «من باید در معاونت اطلاعات و عملیات ضدنفوذ«ضدجاسوسی» و ضد تروریسم می‌موندم، مگر اینکه دستور حجت الاسلام موکدی باشه.» چون اگر موکدی بود وظیفه شرعی و قانونی و کاری ایجاب میکرد یک کلمه بگم: «اطاعت امر میشه.» اما چون با مشورت خودم بود، همچنان مقاومت میکردم. تلفن دفتر ریاست ستاد زنگ خورد. گوشی رو گرفت شروع کرد به صحبت کردن... «سلام علیکم. بگو حاج عباس! میشنوم. خب... نه زحمت نکش. نه برادر توی جلسه نیستم. فقط یه دیدار ساده هست با یکی از برادرا. خب. چه زمانی اومد؟... آها... بسیارعالی... الان آقای سلیمانی رو میفرستم از شما تحویل بگیره. ضمنا حاج عباس، برای ساعت 5 امروز عصر، به تیم حفاظت من بگو آماده باشن... چون میریم جایی. مجتبی رو تا یکساعت دیگه بفرست بیاد دفتر من، چون باهاش کار واجب دارم. خداحافظ.» حجت الاسلام گوشی رو قطع کرد، فورا نگاهی به من انداخت گفت: «بپر برو دفتر حاج عباس.(مسئول دفتر) نامه اومده برای من، بگیر بیارش.» رفتم اتاق بغلی نامه رو گرفتم برگشتم دفتر ریاست. وقتی برگشتم، نامه رو دادم به رییس. نامه ی مهر و موم شده رو باز کرد، لبخندی زد و نگاهی به حاج کاظم کرد گفت: «از شورای عالی امنیت ملی هست.» حاج کاظم به نشانه تایید سری تکان داد... نگاهی به من کرد، گفت: «حاج آقا سیف در دفتر خودشون منتظر شما هستند. برید خدمتشون.» گفتم چشم، وَ خداحافظی کردم و اومدم بیرون رفتم دفتر مدیر کل بخش ضدجاسوسی. هماهنگ شد رفتم اتاق حاج آقا سیف... بعد از مدت ها حاج آقا سیف رو میدیدم. چقدر شکسته شده بود. چقدر صورتش خسته بود. اینکه میگم بعد از مدت ها دیدمش یعنی شاید چیزی حدود 2 سال میشد که ندیدمش. قبل از این مرخصی که برم از حاج کاظم شنیده بودم که حاج آقا سیف از طرف ستاد حدود 2 سال قبل ماموریت کاری رفته بود و سمت فلسطین و اردن و... بوده. وقتی وارد شدم خیلی سنگین رفتار کرد. تعجب کردم!! چون قبلا رفتارش مهربانانه تر بود. گوشی تلفن دفترش دستش بود و داشت با یکی حرف میزد. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت در ایتا که در پایین درج شده است وَ ذکر نام می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمه‌گاه ولایت
لطفا هیچ کسی مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی سری چهارم و بدون لینک کانال خیمه گاه ولایت و آدرس پیج و نام عاکف سلیمانی منتشر نکنه. حتی شما دوست عزیز. چون هیچگونه رضایتی در کار نیست. حاج عماد ✅ @kheymegahevelayat
عاکف سلیمانی
#قسمت_نهم حاج کاظم گفت: «قبل از این استراحت طولانی که بفرستیمش، جَسته و گریخته پیرامون این مسئله ی
با همه این تفاسیر، حاج آقا سیف تا من و دید، به گفتگوی تلفنیش پایان داد و تماس و قطع کرد. از پشت میزش بلند شد اومد سمتم، روبوسی کردیم و همدیگر و در آغوش گرفتیم. نکته ای که برام عجیب بود این بود که سیف چقدر شکسته شده و خیلی خشک رفتار میکرد. بهم تعارف زد نشستم روی مبل ساده ای که داخل اتاقش بود. خودشم اومد نشست روبروم. لبخند تلخی روی لباش دیده میشد. قبلا خیلی رفتارش بهتر بود. این سیف، اون سیف دوسال قبل نبود. نمیدونستم چشه! با خودم گفتم حتما فعلا مشکلی داره و ذهنش درگیره! بگذریم... سر حرف و باز کرد که دیگه لزومی نداره براتون تعریف کنم و وقت شما مخاطبان محترم و بگیرم. یه راست میرم سر اصل مطلب...  وارد بخش گفتگوی کاری شدیم... با اخمی که روی صورتش نقش بسته بود، با صدای بم و نسبتا آرامی گفت: _آقا عاکف، میدونم روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی و هنوز داغ همسرت برات تازه هست و یقین دارم با عشقی که نسبت به هم دیگه داشتید، این داغ، الی الابد برای شما ماندگار هست. اما هم تشکیلات و هم بنده با سوابق درخشانی که از شما و پرونده شما سراغ دارم، میخوام ازتون که مجددا وارد میدان جهادی و کاری بشی. آماده ای؟ لبخندی زدم و سری به نشانه تأیید تکان دادم... حاج آقا یه نگاه بهم انداخت و مجدد سرش و انداخت پایین، با همون صورت اخمو گفت: _من دلم میخواد بمونی و معاونت اطلاعات و عملیات ضدجاسوسی رو عهده دار باشی. +من تحت امرم. هر دستوری بدید آماده ام... _یکی از پرونده هایی که الان در دست اقدام هست، وَ من میخوام شما اون و به عهده بگیری، حالا یا بطور مستقیم یا غیر مستقیم، مربوط میشه به شخصی که هم ما رو درگیر مفاسد اقتصادی خودش کرده، وَ هم اخلاقی وَ هم زدو بندهای سیاسی. متاسفانه برخی اشخاصی که ازشون توقع نداریم، به طور ناخواسته با این شخص وارد رابطه کاری شدند و به هیچ عنوان نمیدونن چه ضررهای اقتصادی و حیثیتی در انتظارشون هست. همین طور خیره شده بودم به صورت نورانی ولی عبوس حاج آقا سیف و به صحبتاش گوش میدادم. حاج آقا سیف ادامه داد گفت: «کسانی که در امور اقتصادی باهاش فعالیت میکنند، از مفاسد اخلاقی این آدم با خبر نیستند.» گفتم: +جسارتا میخوام مطلبی رو عرض کنم. _بفرمایید. +عادت ندارم قبل از مطالعه ی زوایای روشن شده در پرونده ای که قرار هست برسه به دستم، چیزی رو بپرسم. اما برای اینکه درگیر کلاف های سر در گم نشم، وَ اینکه زودتر و با کیفیت بالا بتونم پرونده رو جمع کنم سوالی دارم از خدمتتون. _بفرمایید جناب عاکف. +این شخص برای پیشبرد اهداف اقتصادی خودش از کجا خط میگیره؟ وَ اینکه این کیس اقتصادی چه ربطی به ضدجاسوسی داره؟ _ طی این مدت کوتاهی که زیر چتر ما قرار گرفته، هنوز هیچ ردی از خودش باقی نگذاشته. اما یکسری روابط مشکوک با برخی افراد داره که ما رو حساس کرده. +جالبه! یعنی میخواید بگید این آدم، اقتصادی نیست؟ _هست. حاج آقا سیف کم حرف هم شده بود. به سوالات من با جملاتی تک کلمه ای، یا خیلی کوتاه جواب میداد! توی دلم گفتم خدایا خودت بخیر کن! هرچی هادی گند اخلاق بود، این بدتر!!! این بار جسارت به خرج دادم و گفتم: +میشه من و روشن‌تر کنید تا بدونم چی به چیه؟ نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت، با تسبیحش کمی ور رفت، آهی کشید و معلوم بود حوصله زیاد نداره... گفت: _عاصف و تیمش به خوبی بر روی این کِیس سوار شدند. اما نتونستند ازش چیزی پیدا کنند. +پس این آدم، فقط اقتصادی و... مشکل نداره. _منظورت و واضح تر بگو. +مطلبی که میخوام عرض کنم فقط یک تحلیل و فرضیه هست. ممکنه اصلا چنین چیزی نباشه اما خب در حد همون فرضیه و تحلیل میخوام روش حساب کنم. _بگو. +ممکنه در پوشش کارهای اقتصادی، جاسوس باشه. _بعید نیست. اما در حد تحلیل و فرضیه میتونم روی حرفت حساب کنم. اگر تا مدتی که تعیین شده، ما به نتایج مطلوبی نرسیم، کیس و واگذار میکنیم به حوزه مربوطه. چندثانیه ای به سکوت گذشت و دستی به محاسنش کشید و به روی زمین خیره شد... همونطور که در فکر فرو رفته بود گفت: _میخوام از این لحظه به بعد، این پرونده زیر نظر خودت هدایت بشه. +درخدمتم حاج آقا. گوشی رو برداشت و تماس گرفت. به اون کسی که پشت خط بود گفت «بیا اتاقم.» چندلحظه بعد در باز شد دیدم عاصف اومد داخل. بلند شدم با هم سلام علیک کردیم. همدیگر و در آغوش گرفتیم. آخ که چقدر من دوسش دارم این عاصف و! هنوزم که هنوزه عشق منه. خدا کنه همتون یه سیدعاصف عبدالزهرا توی زندگیتون داشته باشید. رفیق روزهای سخت، مرد، مهربون، دلسوز، جهادی، امام حسینی، و... عاصف هم به جمع اضافه شد. حاج آقا سیف با همون سگرمه های تو هم رفته به عاصف نگاهی کرد و بعد از چند ثانیه گفت: «میخوام از این لحظه به بعد، پرونده ی آقای آرین محمد زاده، زیر نظر مستقیم آقای عاکف سلیمانی هدایت بشه و شماهم در کنار ایشون زحمات لازم و بکشید.»
عاکف سلیمانی
#قسمت_دهم با همه این تفاسیر، حاج آقا سیف تا من و دید، به گفتگوی تلفنیش پایان داد و تماس و قطع کرد.
عاصف گفت: «چشم حاج آقا.» حاجی نگاهی به ما دوتا کرد گفت: «براتون آرزوی موفقیت دارم.» بلند شدیم بریم، حاجی سیف گفت: «آقا عاکف» برگشتم به سمت حاج آقاسیف، گفت: «شما همچنان در معاونت این بخش ماندگار هستی. من شما رو کنار نمیگذارم و در همین سمت می مونید! حالا میتونید برید.» ازش تشکر کردم و با عاصف اومدیم بیرون و رفتیم دفتر سیدعاصف عبدالزهراء. بهش گفتم: +عاصف یه سوال؟ _جانم حاجی. +سیف چرا انقدر شکسته شده؟ چرا انقدر عوض شده؟ چرا انقدر بداخلاق شده؟ از بس رفتارش بد بود و چهره ش عبوس، با 60 کیلو عسل هم نمیشد این آدم و خورد! _نمیدونم. از کسی هم چیزی نشنیدم. +بگذریم... بدون اتلاف وقت با عاصف نشستیم دور یک میز و برام توضیح داد که موضوع پرونده از چه قرار هست و کار تا کجا پیش رفته. قرار شده بود عاصف در یکی از مهمونی ها که نفوذ کرده و اون مهره کلیدی و اصلی که بچه ها اون و رصد میکردند حضور داره، منم به عنوان دوستش ببره. اما از این لحظه به بعد پرونده در دست من بود و قرار شد با یک تیم قوی کار و جلو ببرم. از عاصف جدا شدم و رفتم دفتر خودم. بعد از دوماه وارد اتاقم شدم. این مدتی که نبودم دلم برای اتاق کارم تنگ شده بود. مسئول دفترم بهزاد اومد اتاقم. سلام علیکی کردیم و ازش سراغ دختر حاج کاظم «مریم خانوم» که نامزدش بود و گرفتم، اما جوری جواب داد که احساس کردم بهزاد داره از من فرار میکنه و بحث و میخواد عوض کنه. قفلی نزدم روش و بیخیالش شدم. گفتم حتما دوست نداره از زندگیش حتی در حد یک احوال پرسی هم بهم بگه. بهزاد رفت. نشستم پرونده رو بررسی کردم. حسم میگفت این کِیس، عمدا به من واگذار شده تا سیستم من و درگیر پرونده های مفاسد اقتصادی هم بکنه و برام تجربه بشه و در آینده برم در اون واحد. پرونده رو کامل مطالعه کردم، نه یکبار، نه دوبار، بلکه چهار بار... به عاصف زنگ زدم بیاد اتاقم. بعد از دقایقی اومد. وقتی وارد شد بهش گفتم: +حضورت در این پرونده برای ارتباط با این آدم به چه شکلی هست؟ روی چه حسابی باهاش کانکت میشی؟ گفت: _به عنوان کسی که قطعه های خودروهای چینی مثل لیفان و برلیانس و... رو از چین وارد میکنه باهاش مرتبط هستم. +چندوقته؟ _حدود 15 روز بعد از اینکه رفتی پرونده در دستور کار قرار گرفت. +چقدر باهم دیگه مَچ هستید؟ _با کی؟ +یعنی چی با کی؟ خب معلومه! با آرین محمد زاده که مهره اصلی این پرونده هست. عاصف تاملی کرد گفت: _تقریبا 10 روز بعد از اینکه پرونده رو در دست گرفتم تونستم با آرین محمد زاده ارتباطات اولیه رو برقرا کنم. اما راستش و بخوای آقا عاکف، من تصورم این هست که آقای آرین محمد زاده مهره اصلی نیست و متهم اصلی این پرونده نیست. +واضح تر بگو. _طبق شنودی که از مکالمات این شخص در داخل ایران و خارج از ایران داشتیم و همچنین با رصدهای شبانه روزی که در طول این مدت داشتیم، آرین محمد زاده یک سفر 6 روزه به ابوظبی داشته که ورق رو برگردونده و تمام پازل های ما رو درمورد خودش تغییر داده. +پس اینکه سیف میگه این آدم زرنگه و هیچ ردی از خودش نمیگذاره، روی هوا چیزی نگفته. حالا با کی دیدار کرد. _هیچ سندی از دیدار نداریم. چون دیدار در یکی از اتاق های برج(....) در ابوظبی بوده. ضریب حساسیت و رعایت اصول حفاظتی این برج به شدت بالا بوده و ما نتونستیم بیش از حد معقول نفوذ کنیم. +چقدر تونستید به کِیس و محل قرار نزدیک بشید؟ _نهایتا تا 500 متری بیرون این برج! +خب. ادامه بده! دلیل اینکه میگی آرین شاه کلید نیست چیه؟ _ آرین محمدزاده در یکی از مهونی های خصوصی شبانه در داخل ایران که من هم در اون حضور داشتم و نفوذ کرده بودم صحبت هایی رو مطرح کرده بود که دیدگاه های خاصی رو داشت. امابه محض اینکه به اون سفر 6 روزه رفته و سپس فلش بک زد به ایران، ورق کاملا برگشته و اون حرف هایی که در مهمانی میزده عوض شده. +چقدر به آرین نزدیکی؟ منظورم اینه در این بازه زمانی کم، چقدر مورد اطمینان این آدم شدی؟ عاصف نگاهی به من کرد و خندید... گفت: _اون قدری که حتی به من پیشنهادهای خاص غیراخلاقی میده و میگه اگر دوست داری میتونم شاه ماهی برات ردیف کنم و باهم بخوابید. شدم محرم خونه ش! اون قدری که میتونم به حیاط خلوتش رفت و آمد داشته باشم. +آدمی مثل آرین باید محتاط باشه و خیلی از مسائل و رعایت کنه. به نظرت این موضوع یه کم غیر عادی نیست؟ نکنه دام باشه؟ _راستش تا حالا احساس خطر نکردم. چون خیلی درست و حسابی و عین یک جنتلمن وارد حریمشون شدم. چون پروژه ای که دارم باهاش کار میکنم و قرار هست مثلا در بحث قطعه باهم کانال کاری ایجاد کنیم، اونقدر برای آرین پول و سود داره که بخواد شبانه روزی دور من بگرده.
عاکف سلیمانی
#قسمت_یازدهم عاصف گفت: «چشم حاج آقا.» حاجی نگاهی به ما دوتا کرد گفت: «براتون آرزوی موفقیت دارم.»
چون با اجرای این پروژه ای که دارم روش متمرکز میشم و میخوام مثلا قطعه وارد کنم انقدری برای این آدم سود داره که اگر آرین و هفت نسلش شبانه روزی بشینن تراولی که نصیبشون میشه رو بشمرن وقت کم بیارن. بلند شدم رفتم سمت مبل و وِلو شدم روش. عاصف هم اومد نشست روبروم. ده دقیقه فقط به زوایای مختلف این پرونده که چندین بار مطالعه ش کرده بودم فکر کردم. دستم پر بود. عاصف هم بهم اطلاعات خوبی داده بود. بعد از ده دقیقه سکوت که عاصف هم ساکت بود و اینطور موقع ها حرف نمیزد، بهش گفتم: +با سجاد عباس زاده که الآن در واحد مفاسد اقتصادی هست ارتباط بگیر. بهش بگو فردا صبح ساعت 9 باشه دفتر من. خودت مستقیما باهاش کانکت شو. نمیخوام از کانال بهزاد وارد بشی. با این حرفم درمورد بهزاد، عاصف تعجب کرد ولی چیزی جز یک کلمه نگفت: _چشم. گفتم: +سجاد میتونه بهمون کمک کنه. میخوام یه پیشنهادی بهش بدم تا بر اساس اون پیشنهاد من، یک طرحی رو ارائه بده به ما تا قشنگ اون آدمی رو که در ابوظبی هست و بهش نرسیدید، خودش کم کم رخ نشون بده. _به به. عجب بازی بشه. +برو ببینم چیکار میکنی. عاصف بلند شد و منم اومدم اثر انگشت زدم در باز شد. همین که عاصف خواست بره یه چیزی به ذهنم رسید. در و بستم بهش گفتم: +چند لحظه بمون کارت دارم. _جانم حاجی. چیزی شده؟ +این پسره بهزاد چشه؟ _یعنی چی؟ مگه اتفاقی افتاده؟ +سوال من و با سوال جواب نده... من دارم ازت میپرسم. احساس میکنم چیزی شده که رفتارهای غیر طبیعی داره از خودش نشون میده. _نمیدونم والله. شما میگی غیر طبیعیه، حتما هست دیگه. میشه بدونم منظورتون چیه؟ +منظورم اینه که رفتارش یه جوری شده. امروز موقع احوالپرسی ازش درمورد دختر حاج کاظم مریم خانم ازش پرسیدم، اما یه هویی رنگش زرد شد. احساس کردم داره طفره میره. این چندوقت من نبودم اتفاقی افتاده؟ _نه به خدا. اگر هم اتفاقی افتاده باشه، من نمیدونم. +تو می‌دونی، من آدم تیزی هستم و میفهمم. خودت میدونی الکی حساس نمیشم. بازم دارم ازت میپرسم که این چندوقت چیزی شده؟ _نه والله. من خبری ندارم. +حاج کاظم چیزی نگفته؟ رفتار حاجی عوض نشده؟ _نه. عاصف چندثانیه ای مکث کرد، گفت: _راستش و بخوای منم این حس و دارم. به نظرم چندوقتیه که بهزاد یه جوری شده. توی خودشه. +یه مدت زیر نظر بگیرش. به علیرضا بگو حواسش به این پسره باشه! _حاجی، بهزاد مسئول دفترته. برات بد نشه. +برای من چرا؟ _منظورم اینه تو زرد از آب در نیاد؟ +منم برای همین که زودتر بفهمیم چی به چیه، نظرم این هست که مسئول دفتر من و زیر نظر بگیرید! چون با حاج کاظم هم درمورد بهزاد خواستم حرف بزنم احساس کردم داره طفره میره. _چشم. +برو سراغ سجاد ببینم چه میکنی. عاصف رفت. منم نشستم بولتن های محرمانه ای که برام اومده بود و مطالعه کردم و بعدش رفتم خونه. روز بعد/ ساعت 9 صبح بهزاد تماس گرفت و خبر از اومدن سجاد، یکی از نخبه های مبارزه با مفاسد اقتصادی ستاد رو بهم داد. اثر انگشت زدم درب اتاقم باز شد و سجاد وارد شد. بعد از مختصر خوش و بشی که کردیم، نشستیم دور یک میز. لحظاتی بعد عاصف هم به جمع ما اضافه شد. خلاصه ای از ماحصل اون جلسه کارشناسی و فنی رو براتون مینویسم: به سجاد گفتم میخوام طرحی رو ارائه بدی که اقتصاد ایران رو از درون با شکست مواجه میکنه، اما جوری این مورد رو طراحی کن که یک طرح مخفی آنتی شکست هم داشته باشی تا اگر یک وقتی طرح شکست اقتصادی ایران از درون به گوش دشمن رسید، که قطعا توسط عوامل نفوذی میرسه، آنتی اون هم موجود باشه تا بتونیم به وقتش استفاده کنیم و بتونیم نظام و واکسینه کنیم. سجاد راهکارهای زیادی رو ارئه داد که از لحاظ امنیتی کشور رو با خطر روبرو میکرد. طرح ها گرچه اقتصادی بود، اما از لحاظ امنیتی بیشتر درگیر میشدیم. قرار شد سجاد سه نفر از زبده ترین های واحد مفاسد اقتصادی ستاد رو که مورد تایید خودش بودن به ما معرفی کنه و در یک نشست چندساعته ی تخصصی و فنی_اطلاعاتی_اقتصادی، موضوع رو در دستور کار قرار بدیم و شروع به کار کنیم. ماحصل اون دیدار 8 ساعته پس از اولین دیدار من و عاصف با سجاد این شد که طرح رو با نظرات کارشناسی بررسی کنیم، سپس من و عاصف توجیه و عالِم به این طرح بشیم، سپس آرین این طرح رو به جایی که احساس میکردیم دست دشمن در اون متمرکز هست ببره، تا ما ببینیم به کجا و چه شبکه ای می‌رسیم. ما میخواستیم با ارائه این طرح به آرین، گزینه های ناشناس در پرونده آرین محمدزاده که احتمال میدادیم شیوخ عرب در حاشیه حوزه خلیج فارس باشند و پشتشون دست‌های پنهان اطلاعاتی و امنیتی آمریکا یا انگلیس یا موساد هست و خر کیف کنیم و بکشونیم بیرون تا رخ نشون بدن ببینیم با چه گزینه هایی طرفیم. ⛔️ و هرگونه استفاده از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
عاکف سلیمانی
#قسمت_دوازدهم چون با اجرای این پروژه ای که دارم روش متمرکز میشم و میخوام مثلا قطعه وارد کنم انقدری
جلسه ی 8 ساعته ما به پایان رسید و خیلی خسته بودیم. هم جسمی وَ هم فکری. هم من، هم عاصف، هم سجاد عباس زاده از نخبه های مبارزه با مفاسد اقتصادی و اطلاعاتی ایران و ستاد ما. به عاصف که طبق معمول همیشگی آخر از همه داشت از اتاقم خارج میشد، گفتم: +صبر کن کارت دارم. برگشت سمتم. سرم و گذاشتم روی میز. یادمه اونشب خیلی سر درد و کمر درد داشتم. سرم و کمی ماساژ دادم با دستام. همونطور که مشغول ماساژ سرم بودم به عاصف گفتم: +میخوام یک دیدار خوشگل و مَلَس با آرین محمدزاده ترتیب بدی!! یه مهمونی باحال! یه گعده شبانه! اصلا نمیدونم سید عاصف چیکار میخوای کنی. من فقط میخوام زودتر بساط دیدار من و این آدم و فراهم کنی و این طرح و بهش پیشنهاد بدیم تا ببینیم مزه دهنش چیه و دنبال چی هست. البته نه به این زودی، بلکه بعد از دو سه دیدار! _چشم. بررسی میکنم بهت میگم. +زودتر خبرش و بهم بده. میتونی بری. اونشب خیلی خسته بودم. به راننده گفتم فورا آماده بشه و من و برسونه خونه! رفتم پارکینگ اداره سوار ماشین شدم و از ستاد خارج شدیم. ترجیح دادم برم خونه خودم. یه رفیق دارم که فروشگاه بزرگ مواد غذایی داره. خیلی وقت هم بود ندیدمش. یه کاسب جوان انقلابی متدین و حلال خور که هرچی درموردش بگم، کم گفتم. وارد فروشگاه شدم. دیدم سرش خیلی شلوغه، برای همین نرفتم سمتش. چرخ خرید و گرفتم، رفتم بین قفسه ها و مشغول خرید مایحتاج منزل شخصیم شدم. داشتم تن ماهی و مواد خوراکی و یه سری خرت و پرت برمیداشتم که یه هویی چشمم افتاد به کسی که انتظار دیدنش و نداشتم. مخاطبان محترم ، فکر میکنید چه کسی و دیدم؟ اگر بهتون بگم باورتون نمیشه! اون کسی رو که دیدم یک زن بود و اون زن کسی نبود جز مستاجر خونه بی بی کلثوم. بگذارید معرفیش کنم. اسمش پرستو بود. البته از حرفهای بی بی کلثوم بعدا فهمیدم که اسمش اینه. بی بی خیلی بهش اطمینان داشت، ولی من بهش اطمینان نداشتم. نمیدونم چطور موفق شده بود نظر بی بی رو جلب کنه که حتی کارت عابر بانک بی بی هم دستش بود و برای بی بی خرج می‌کرد. من به چشمای خودمم اطمینان نداشتم، این خانوم پرستو که دیگه جای خود دارد! بگذریم! یادتونه در شمال چه اتفاقی افتاد؟ بعد از اون اتفاقات مشکوک و حضور دائمش تا یک بازه زمانی برای آوردن غذا از طرف بی بی کلثوم، وقتی دوباره اون خانوم و در هایپرمارکت دیدم، تعجب کردم. اما بهش توجه نکردم و خیلی ساده از کنارش رد شدم. چندقدمی که ازش فاصله گرفتم، برگشتم به پشت نگاه کردم، اما اون همچنان مشغول خرید بود. وسیله ها رو گذاشتم توی فروشگاه و بدون اینکه به سمت رفیقم برم، فورا از فروشگاه خارج شدم. بلافاصله رفتم سوار ماشین شدم و به راننده گفتم یه کم توی کوچه پس کوچه ها بگرده و بعدش من و برسونه خونه. دلیل اینکه گفتم توی کوچه پس کوچه ها من و بگردونه این بود که به اون خانوم پرستو مشکوک شده بودم و احتمال دادم اگر کسی دنبالم باشه، باید «ض.ت[ضدتعقیب]» بزنم. نمیدونم چرا بهش شک داشتم. احساس میکردم هرکجا میرم میبینمش و این اتفاق یک امر غیرعادی به نظر میرسه. میخواستم به اداره گزارش بدم، اما دست نگه داشتم. میخواستم بگم که حدود دوماه و خرده ای میشه که من درگیر این مسئله هستم و احساس میکنم یه زنی که چندبار دیدمش، یا توی فروشگاه هم موقع خرید میبینمش، این موضوع عادی و طبیعی نیست. مخاطبان محترم ، یکی از نکاتی که باید در اصول امنیتی و اطلاعاتی رعایت بشه اینه که همیشه به همه چیز شک داشته باشیم. به ما یاد دادند که احتیاط شرط عقل هست و اصول کاری ما ایجاب میکنه که به چشم های خودمونم اعتماد نکنیم و شک داشته باشیم، چه برسه به اتفاقات اطرافمون. اصول کاری ما به این شکل هست که وقتی شکِ‌ت به یقین تبدیل میشه، باز هم باید شک کنی! حتی اگر خلافش ثبت بشه. در به این موضوع شک پرداختم. اینم بگم، الکی نباید شک کرد و باید ادله ای وجود داشته باشه. بگذریم... وقتی راننده من و رسوند، باهاش قرار فردا صبح و گذاشتم تا چه ساعتی باشه جلوی خونه. اون شب اصلا خواب به چشمام نمی اومد. دائم فکر میکردم این زن کیه و چرا خیلی از جاها میبینمش. از طرفی فکر پرونده جدید داشت کلافه م میکرد... از طرفی رفتارهای عجیب بهزاد... از طرفی اصرار حاج کاظم و خانواده م برای ازدواج مجدد و... حدود ساعت 4 صبح بود که همچنان بیدار بودم و روی تراس خونه نشسته بودم. سعی کردم ذهنم و آزاد کنم تا کمی مطالعه کنم. یه هویی یادم اومد که وقتی از شمال برگشتم یکی از کتاب های مورد علاقم و توی ماشین جا گذاشتم و یادم رفت بیارم بزارم توی قفسه کتابام. ریموت و گرفتم رفتم پارکینگ. چراغ قوه گوشیم و روشن کردم تا کتابم و از صندلی عقب بگیرم اما یه هویی چشمم افتاد به یه گوشی نوکیا ساده. خودمم از این نوع گوشی ها داشتم. اما این گوشی من نبود.
عاکف سلیمانی
#قسمت_سیزدهم جلسه ی 8 ساعته ما به پایان رسید و خیلی خسته بودیم. هم جسمی وَ هم فکری. هم من، هم عاصف،
کمی فکر کردم که برای چه کسی میتونه باشه. آخه غیر از خودم کسی سوار ماشینم نمیشه. این چندوقت هم که از شمال برگشتم فقط یک بار سوار ماشینم شدم و اداره همش راننده برام گذاشته و با ماشین ستاد رفت و آمد دارم. از طرفی همیشه ماشینم توی پارکینگ خونه هم که هست، زیر دوربین قرار داره. شاید 30 ثانیه ای فکر کردم. یه هویی یادم اومد چی شده... بگم گوشیِ کی بود؟ بازهم خانوم پرستو!!! خدای من! چرا هربار به نوعی این زن باید می اومد توی ذهنم!!! چرا هربار باید با این زن روبرو میشدم. چرا هربار باید یک اتفاقی پیش می اومد تا من بهش فکر کنم. چه حکمتی بود نمیدونم! چه سِرّی بود نمیدونم! دست به گوشی نزدم. یک جفت دستکش لاتکس که صندوق عقب ماشینم بود برداشتم و دستم کردم، بعدش گوشی رو گرفتم. نمیخواستم آثاری از اثر انگشتم روی گوشی ناشناس یک زنی که بهش مشکوک بودم باقی بمونه! قفل گوشی رو باز کردم و یه لحظه به شارژ باطریش دقت کردم دیدم آخرشه و روی سایلنت هم هست! یادمه 23 تا تماس از دست رفته هم داشته! دیگه با گوشی کار نکردم. فورا با آسانسور برگشتم بالا تا گوشی رو بزنم به شارژ و ببینم میتونم شماره تماس یا یک چیزی که بهم اطلاعات بده پیدا کنم یا نه، اما دیدم از شانس بدم گوشی خاموش شد. دقیقا از همون چیزی که هراس داشتم اتفاق افتاد. تا نماز صبح بیدار موندم، نمازم و خوندم و کمی چرت زدم. ساعت 6:45 دقیقه... موبایل کاریم زنگ خورد، جواب دادم: +سلام... جانم احد! بگو! _سلام حاج عاکف. جلوی درب منزل شما هستم. +10 دقیقه دیگه میام. یاعلی. بلند شدم رفتم مسواک زدم و دست و روم وشستم، تجدید وضو کردم لباس پوشیدم رفتم پایین. به محض اینکه سوار ماشین شدم به رانندم آقا احد گفتم: «بریم سمت خیابون[...]. اونجا کاری دارم.» مقصد منزل مادرم بود... کلید و انداختم در باز شد. به محض ورود چشمم افتاد به مادرم. دیدم داره به گل های باغچه آب میده. رفتم سمتش و بعد سلام علیک دستش و بوسیدم. فورا رفتم سر اصل مطلب، بهش گفتم: +حاج خانوم، شما شماره بی بی کلثوم همسایه روبرویی ویلای سوادکوه و که مادر شهید هست و داری دیگه درسته؟ _آره مادر! چطور؟ +ممکنه شماره رو برام بفرستید؟ یا اگر میشه همین الآن بهم بدید؟ _چیزی شده؟ +نه دورت بگردم. _پس چرا یه هویی این وقت صبح اومدی همچین چیزی رو میخوای؟ +راستش یکی از کسانی که با حاج خانوم مرتبط هست، یه بار سوارش کردم و الان فهمیدم یه وسیله ای ازش داخل ماشینم جا مونده! _حالا چی هست؟ +یه موبایل! _اگر عجله داری، خودت برو بالا از روی اوپن آشپزخونه گوشیم و بگیر و شماره ش و بردار! اگر عجله نداری تا نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه میرم بالا برات میفرستم. +الهی فدات شم. ممنون میشم اگر برام بفرستی. _حتما پسرم. +خب من برم. کاری نداری؟ _محسن جان... +جان دلم. _مادر، دو دقیقه به حرفم گوش کن! +امر کنید. شیلنگ آب و انداخت و رفت شیر آب و بست اومد سمتم... لبخندی زد و گفت: _پسرم، خواهرت از لبنان زنگ زده! همچنان پیگیرت هست! نمیخوای بهش یه زنگ بزنی؟ حداقل جواب تلفناش و بده. +مادرِ من، الهی دور اون چشمات بگردم، الهی پیش مرگت بشم، تصدقت، تو رو روح شهیدت بیخیال شو! من ازدواج بکن نیستم. ممنونم از شما و حاج کاظم و خواهرم میترا و تموم کسانی که به فکر من هستید... اما من بعد از فاطمه زهرا، دیگه با خودم عهد بستم با کسی ازدواج نکنم. والسلام نامه تمام. _سنت رسول الله هست. +سنت رسول الله رو یکبار انجام دادم! _پسرجان، خل و چل بازی در نیار. تو باید پدر بشی! +من مشکل دارم. نمیتونم. چرا نمیخواید درد من و بفهمید! چرا یه جوری حرف می‌زنید که انگار من هیچ مشکلی ندارم. من نمیتونم حق مادر شدن و از یک دختر بگیرم. بعدشم من هنوز که هنوزه از فکر فاطمه زهرا بیرون نیومدم! _بخدا ماهم از فکرش بیرون نیومدیم. چرا فکر میکنی ما آدم زمختی هستیم و احساس نداریم. فاطمه عروسمون بود! پاره ی تنمون بود! اما مادرجان، تو نیاز به یه همدم داری، نیاز به کسی داری که تر و خشکت کنه! +مگه بچه ام؟ بعدشم، یکی رو بدبخت کردم، یکی دیگه رو هم بیارم بدبختش کنم؟ مسبب اتفاقاتی که برای فاطمه افتاد منم!! یه هویی مادرم چشماش گرد شد!! نگاهمون به هم گره خورد! آب دهنم و قورت دادم!!! آخه مادرم نمیدونست چی شده. نمیدونست که فاطمه زهرا در گروگان گیری دچار آسیب و شکستگی جمجمه سر شده بود. همه خیال میکردند که فاطمه زهرا با تومور مغزی از دنیا رفت، که همین هم بود، اما قبلش توسط گروگان گیرها «رجوع شود به » به جمجمه ش ضربه وارد شده بود. مادرم گفت: _منظورت چیه که میگی مقصر مرگ فاطمه بودی؟ چی و داری از ما پنهان میکنی؟ +هیچچی مادر من! منظورم اینه اگر کنارش بودم، اگر به همسرم رسیدگی میکردم و بیشتر براش وقت میگذاشتم، این اتفاقات نمی افتاد و به خاک سیاه نمی‌نشستم.
عاکف سلیمانی
#قسمت_چهاردهم کمی فکر کردم که برای چه کسی میتونه باشه. آخه غیر از خودم کسی سوار ماشینم نمیشه. این چ
مادرم همچنان با تعجب نگام میکرد! چیزی نگفت... منم دیگه چیزی نگفتم. ازش خداحافظی کردم. اما احساس میکردم همچنان مادرم داره بهم نگاه میکنه. سایه ی سنگین نگاه مادرم و روی سر تا پام حس میکردم. فورا از خونه مادرم خارج شدم. سوار ماشین شدم و به اتفاق احد رفتیم اداره. به محض ورود به اداره رفتم دفتر حاج آقا سیف... هرچی حاج هادی «مدیر کل بخش ضدجاسوسی که در مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم به آن اشاره شد و جاسوس از آب در آمد» آدم بداخلاق و نچسبی بود، سیف ده برابر بدتر از اون بود. وقتی وارد شدم، سلام کردم. سری تکان داد و زیر لب خیلی آروم پاسخ سلامم و داد. حدود نیم ساعتی رو باهم یه سری امور و چک کردیم و بعدش بهم گفت میتونی بری... رفتم دفترم. فورا تماس گرفتم با همکارم سجاد عباس زاده از بچه های مبارزه با مفاسد اقتصادی. بعدش با عاصف هماهنگ کردم اومد اتاقم و سه نفری نشستیم ریز به ریز طرح رو بررسی کردیم... وقتی سجاد رفت، به عاصف گفتم: +تونستی با آرین محمدزاده کانکت بشی و برای دیدارمون قرار و ملاقات بزاری؟ _وصل شدم بهش اما گفته فعلا سرش شلوغه؟ +واقعا سرش شلوغه یا داره اِن قُلت الکی میاره و میخواد بپیچونتت؟ _حسن و جمشید از بچه های خودمون هستند...24 ساعته زیر نظر دارن این جانورو! میگن توی خونه ش کَپیده و تکون نمیخوره! +شنود مکالماتش چی؟ _دوتا تماس با دوبی داشته! یک تماس هم با نروژ! +دوبی با کی؟ _بچه های فنی برون مرزی ردش و زدند! میگن یکی از تجار همون منطقه هست و مشکل خاصی نداره! +جالبه! توی خونه ش نشسته، اما میگه سرم شلوغه!!! وَ اینکه حاضر نمیشه با تو که انقدر براش مهم شدی دیدار کنه! مگه بهش گفتی که میخوای یکی رو با خودت ببری خونه‌ش! _بله... باید بگم! +خب خریت کردی دیگه عزیزم! _آخه حاجی... حرفاش و قطع کردم گفتم: +مگه نمیگی انقدر براش مهمی که تو رو به حیات خلوتش راه داده؟ _بله! +خب میرفتیم پای قراری که خودت باهاش داشتی، اما یه هویی میگفتی مهمون دارم! _آخه من در طول این چندوقت زیر و بمش و در آوردم! آرین محمدزاده اصلا بدون وقت ملاقات قبلی با کسی دیدار نمیکنه! خیلی محافظه کاره! +غلط کرده! _یعنی چی؟ +یعنی اینکه ایشون مسائل امنیتی رو داره رعایت میکنه! _یعنی میخوای بگی... بازم حرفش و قطع کردم گفتم: +میدونم چی میخوای بگی! آرین ممکنه یک جاسوس باشه. اما یه جاسوسی که شاه مهره بخواد باشه نیست! فقط در حد عروسک خیمه شب بازی داره جولان میده. یه جاسوسی که به طور مستقیم یا غیر مستقیم بهش در اون طرف آب آموزش های اولیه رو دادند و داره حرکت میکنه و یکسری اطلاعات و از کشور خارج می‌کنه. باید زودتر میزان دسترسی این آدم و کشف کنیم. _که اینطور! +بله که اینطور! عاصف، زودتر کشف کنید منابع این آدم و. نمیتونیم به طور 100 درصدی بگیم جاسوسه، ولی میتونه در پوشش اقدامات اقتصادی، کارهای ضدامنیتی کنه. حواستون باشه. به بچه ها بگو تموم راه های ارتباطی این آدم و کشف کنند. _چشم. +الآن هم بگیر برو ببین چیکار میتونی بکنی برای دیدار با آرین. عاصف رفت... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت در ایتا که در پایین درج شده است وَ ذکر نام   می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
عاکف سلیمانی
#قسمت_پانزدهم مادرم همچنان با تعجب نگام میکرد! چیزی نگفت... منم دیگه چیزی نگفتم. ازش خداحافظی کرد
بعد از اینکه عاصف رفت، موبایل شخصیم و روشن کردم. پیامک مادرم و روی گوشیم دیدم. شماره بی بی کلثوم و برام فرستاده بود. فورا تماس گرفتم با بی بی کلثوم. جواب داد: _سلام. بفرمایید. +سلام و هزاران ارادت مادر. احوال شما چطوره. خوب هستید ان شاءالله. _الحمدلله. +سلیمانی هستم مادرجان. _کدوم سلیمانی؟ +محسن هستم حاج خانوم. پسر شهید علی سلیمانی. همونی که همسایه روبروییتون هست توی سوادکوه. _چطوری پسرم. خوبی؟ مادر خوبه؟ خواهرات و داداشت خوبن؟ +فدای شما بشم حاج خانوم دست بوس شماییم. خدا پسر شهیدت و همنشین امام حسین قرار بده. آخرشم برای من دعا نکردی که شهید بشم... یادت باشه هاااا !! _خندید گفت: _ان شاءالله همیشه زنده باشی. پات بهتر شده؟ +خداروشکر. فعلا قاچاقی زنده ایم بی بی! رفتم سر اصل مطلب و بهش گفتم: +حاج خانوم، غَرَض از مزاحمت، اون دختر خانومی که منزل شما مستاجر بود و لطف میکردید بهشون غذا میدادید برای من می‌آوردند، همون خانومی که عینک های رنگی میزدند... اومد وسط حرفام و خندید، گفت: _چیشده؟ چشمت و گرفته؟ عین لاستیک ماشین که پنچر میشه و وا میره، منم وا رفتم... گفتم: +نه حاج خانوم، آخه این چه حرفیه! خندید و گفت: _پس چیشده! راستی اگر خوشت اومده حتما به من بگو. منم جای مادرت. دختر خیلی خوبیه! زیر لب گفتم الله اکبر. چه گیری داده این بی بی...گفتم: +حاج خانوم، میشه شماره تماس، یا راهی که بتونم پیداش کنم و بهم بفرمایید؟ _میخوای خودت بری سراغش؟ تو مگه مادر نداری؟ خجالت بکش! از سادگی این مادر شهید خنده م گرفت، گفتم: +حاج خانوم، دورت بگردم! دو دقیقه صبر کن من توضیح بدم! _خب بگو! ترسیدم بگم گوشیش توی ماشینم جا مونده، چون ممکن بود گیر بده چرا توی ماشین تو جا مونده و مگه سوارش کردی و...؟  گفتم: +این خانوم ظاهرا دانشجو هستند، منم یک سوال علمی و تخصصی داشتم، احتمالا ایشون میتونن کمکم کنند! _باشه پسرم. صبر کن برم دفترچه تلفن و بیارم بهت بگم شماره هاش چنده! چون ازش دو سه تا شماره دارم! چنددقیقه ای طول کشید تا شماره ها رو پیدا کنه. شماره ها رو خوند یادداشت کردم و با حاج خانوم خداحافظی کردم. با شماره ها تماس گرفتم، اما خاموش بود. بلند شدم رفتم از توی کیفم موبایل همون خانوم و گرفتم و از دفترم خارج شدم، یه راست رفتم سمت حفاظت! نزدیک درب اتاق یکی از بچه ها که رسیدم، پشیمون شدم و برگشتم دفتر خودم. زنگ زدم به عاصف اومد. بهش گفتم: +این گوشی رو میگیری میبری، قفلش و باز میکنی برام میاری! _چشم. ان شاءالله خیر باشه! +امیدوارم... عاصف رفت، نیم ساعت بعد اومد. رمز سیمکارت و زد و گوشی رو باز کرد! ازش رمز سیمکارت و گرفتم، مجددا گوشی رو خاموش کردم تا از اداره خارج بشم و روشنش کنم. یادمه اون روز خیلی کار داشتم و حوالی ساعت 6 غروب بود که داشتم با آقا احد راننده‌م میرفتم خونه!! بهش گفتم: «احدجان، هرجا فروشگاه موادغذایی دیدی بزن کنار، تا یه کم خرت و پرت بگیرم.» به مسیر ادامه دادیم تا اینکه رسیدیم به یک هایپر بزرگ. پیاده شدم رفتم داخل فروشگاه. مشغول خرید یه سری اقلام مورد نیاز شدم. چون شب قبلش، یه هویی، با اون خانوم مشکوک روبرو شدم و نتونستم چیزی بخرم. تا جایی که یادمه، حتی در زمانی که همسر مرحومه ام در حیات بود، وَ حتی حالا که دارم برای شما مینویسم، این خصلت و دارم که وقتی میرم فروشگاه، حداقل برای 15 روز بعدخرید میکنم. چون وقت اینکه دائم برم فروشگاه بچرخم و ندارم و بدم میاد! کلی وسیله ریختم توی سبد. همینطور که مشغول خرید بودم، گفتم یه زنگی هم به احد بزنم بهش تعارف بزنم ببینم چیزی میخواد یا نه! داشتم باهاش حرف میزدم که گفت نه چیزی نیاز نیست و زحمت نکشید، همینطور که چشمم به بیرون بود، یه هویی دیدم یه خانومی با عینک رنگی، دستکش مشکی، شال مشکی، چکمه تا زانو و... وارد فروشگاه شد. جلل الخالق... بازم همون...  با خودم گفتم خدایا، چرا هرجایی میرم اینو میبینم!!! چرا عین اَجَلِ معلق یه هویی جلوی من سبز میشه! داشتم با خودم حرف میزدم که فوری روم و برگردوندم. اونم رفت مشغول خرید شد. میخواستم برم بابت گوشی بهش بگم، اما پشیمون شدم! میخواستم فورا از فروشگاه خارج بشم، اما بازم منصرف شدم! تصمیم گرفتم با رعایت فاصله وَ حفظ تمام جوانبی که مدنظرم بود، زیر نظر بگیرمش تا ببینم چه خبره! زنگ زدم به احد، بهش گفتم بیاد توی فروشگاه پشت قفسه چهار! وقتی رسید، کارت عابر بانکم و بهش دادم و گفتم: +اینا وسیله هایی هست که گرفتم، بگیر ببر صندوق حساب کن. بعدش زحمت بکش ببرش توی ماشین. منم تا چنددقیقه دیگه میام! این پلاستیکی هم که توش گوشت هست و کمی تنقلات، برای خونه خودته. _چشم آقا! ولی چرا این کار و کردید. من راضی به زحمتتون نبودم. نیازی نبود. +لا اله الا الله... برو. تو فقط برو. الآن کلی کار داریم. بدو ببینم!
عاکف سلیمانی
#قسمت_شانزدهم بعد از اینکه عاصف رفت، موبایل شخصیم و روشن کردم. پیامک مادرم و روی گوشیم دیدم. شماره
احد رفت. یه سبد خالی گرفتم و به بهانه خرید توی فروشگاه چرخیدم! از لا به لای قفسه ها اون زن و زیر نظر گرفتم تا ببینم رفتار مشکوکی داره یا نه! نمیدونم چرا بهش شک داشتم. عجیب بود! رفتارش! نحوه حرف زدنش! نگاهش... داشتم دیوونه میشدم! حضورش برام عین یه خوره ای بود که افتاده بود به جونم!!! یادمه چندتا دونه کیک و پاستیل و... خریده بود، بعدش رفت حساب کنه، فورا زنگ زدم به احد. جواب که داد بهش گفتم: «چند لحظه بمون پشت خط...» منتظر بودم اون زن حساب کنه و بره بیرون تا احد قشنگ ببینه اون و. وقتی اون زن مشکوک رفت بیرون گفتم: +احد جان، این خانومی که عینک رنگی زده به چشماش، شال مشکی و دستکش مشکی هم داره و چکمه پاشه، لاغراندامه! همین الان اومده بیرون! داری میبینی؟ _بله حاجی! +برو دنبالش ببین کجا میره! _شما نمیای؟ من قبلا عصبی بودم، از بعد فوت همسرم عصبی تر و پرخاشگرتر شده بودم!!! به احد گفتم: +برو از جلوی چشمم محو شو تا یه چیزی بارت نکردم! حتما نمیام که دارم بهت میگم برو دنبالش!! بعد داری با من بحث میکنی؟ برو ببینم. تلفن و قطع کردم... اون خانوم رفت!! احد هم رفت دنبالش! یه تاکسی گرفتم رفتم به سمت خونه م! یادمه اون روز خیلی ترافیک بود و بعد از یک ساعت و نیم که رسیدم نزدیک خونه وَ چنددقیقه ای مونده بود برسم، احد زنگ زد گفت: _آقا عاکف سلام +وعلیکم! بگو آقاجان! _داریم از تهران خارج میشیم. +به سمتِ؟ _قم! +نیازی نیست، برگرد! _چشم. وقتی رسیدم جلوی درب خونه و خواستم دست کنم توی جیبم کرایه راننده تاکسی رو بدم، موبایل کاریم زنگ خورد. جواب دادم: +بله! _سلام آقای سلیمانی. بهزاد هستم. +سلام. فهمیدم... بگو چیشده؟ _از دفتر حاج آقا سیف «مدیر کل بخش ضدجاسوسی و ضد تروریسم» تماس گرفتن و سراغ شما رو گرفتند. از دفتر حاج کاظم هم همینطور! +حاج آقا سیف الان اداره هست؟ _بله! +حاج کاظم چطور؟ _نمیدونم! +تو نمیدونی پدر زنت اداره هست یا نه؟ سکوت کرد... بهش گفتم: «قطع میکنم دوباره زنگ میزنم به دفتر، من و وصل کن به دفتر حاج آقا سیف.» کد مخصوصی که داشتم و گرفتم اما وصل نشد... به بهزاد  زنگ زدم گفتم به دفتر حاجی بگو مستقیم من و بگیرن! این مابِین با راننده تاکسی حساب کردم رفت. در و باز کردم و داشتم میرفتم سمت آسانسور که از دفتر حاجی سیف باهام تماس گرفتن و من و وصل کردن به ایشون! حاجی اومد روی خط !! _ سلام عاکف خان. +سلام آقا ! ارادتمندم! _کجایی؟ +اومدم منزل! _فورا برگرد بیا اداره! +چشم. اتفاقی افتاده؟ _بیا فوری. +خیره ان شاءالله! _خیر و شرش دست خداست! تاچنددقیقه دیگه میای؟ +راستش همین الان رسیدم جلوی آسانسور، توی پارکینگم! همین الان موتورم و میگیرم؛ بر میگردم اداره! _میبنمت! یاعلی. رفتم موتورو گرفتم و برگشتم اداره! خواستم وارد اداره بشم که دیدم حاج کاظم و راننده ش و تیم حفاظتش دارن میان بیرون! ماشین تیم حفاظت حاجی توقف کرد!  شیشه عقب ماشین و داد پایین و با هم سلام علیک کردیم... در بسته شد و نرفتن بیرون! پیاده شدم رفتم سمت ماشین حامل حاج کاظم! گفت: «ان شاءالله صحیح و سلامت میری برمیگردی. سلام ما رو خدمت اون خواهر و بردار عزیز برسون.» لبخند و چشمکی نثارم کرد و زد روی شونه راننده ش، به نشانه ی این که حرکت کن... بعد شیشه رو داد بالا و رفتند. با خودم گفتم: «خب عاکف جان، کم کم آماده شو برای یک ماموریت برون مرزی که گاوت زایید، شش قلو هم زایید اینبار. وقتی میگه خواهر و برادر، یعنی سفرهای مهمی در پیش است.» سوار موتور شدم رفتم پارکینگ ستاد و بعدش مستقیم رفتم دفتر حاج آقا سیف. هماهنگ شد رفتم داخل! وارد که شدم سلام کردم... آروم و با اخم جواب داد... چند ثانیه ای از ورودم به اتاقش گذشته بود که بدون هیچ مقدمه ای گفت: _ سلیمانی، باید بری ماموریت. آماده شو. +چشم. _آماده ای بری سوریه و بعدشم عراق؟ یاد حرف حاجی افتادم که گفت سلام ما رو خدمت اون خواهر و برادر برسون... یه هویی با صدای حاج آقا سیف به خودم اومدم. دیدم حاج آقا سیف داره با انگشتر عقیقی که دستشه میزنه روی شیشه میزش و با حالات اخم میگه: _عاکف خان حواست کجاست؟ +ببخشید... درخدمتم _میگم آماده ای؟ +بله. فقط جسارتا این پرونده ای که در دست اقدام داریم چی میشه؟ گزارش آخری که فرستادم و ملاحظه فرمودید آقا؟ _بله، همین نیم ساعت قبل خوندم. +پرونده در مراحل حساسی هست! _بله ممنون از تذکرتون! +قصد جسارت نداشتم خدمت شما! اما راستش... حرفم و قطع کرد گفت: _نگران نباشید! فعلا به عاصف وقت دیدار نداده! نمیدونم چرا ! اما یه کم عجیبه! به نظرم این مابین هم فرصت خوبیه که شما به ماموریت برون مرزی برای رساندن پیام های فوق سری و سرزدن به بعضی پایگاه های امنیتی اطلاعاتی ما در عراق و سوریه، وَ همچنین لبنان بری!
عاکف سلیمانی
#قسمت_هفدهم احد رفت. یه سبد خالی گرفتم و به بهانه خرید توی فروشگاه چرخیدم! از لا به لای قفسه ها اون
توی دلم گفتم حاج کاظم توی لبنان به کی سلام برسونم؟ به عمت؟ یا به سیدحسن نصرالله!؟ با خودم داشتم فکر میکردم که این ماموریت رفتن های برون مرزی، بیشتر کار حاج کاظم هست که سیف و ترغیب میکنه من و بفرسته این طرف اون طرف تا درگیر مرگ همسرم نباشم! گفتم: +ببخشید آقا، کی باید برم؟ _همین امشب. +چشم. یک ساعتی رو برام توضیح داد که ماموریت چیه و باید کجاها برم و پیام ها و نقاط استراتژیک و... چه مواردی هست. قرار شد با یکی دیگه از همکارانم به نام مجید و محمد، به این سفر بریم. هم حامل پیام های مهم بودیم که نمیشد تلفنی و نامه ای کارهای اون دوهفته رو انجام داد! هم باید به چند تن از عوامل اصلیمون که در عراق و سوریه و لبنان بودند و مسئول پایگاه های اطلاعاتی ما بودند سر میزدیم و... اون شب با همکارم مجید و محمد رفتیم عراق و دو روز بعد، از عراق به سوریه و دو روز بعدش از سوریه به لبنان! در طول اون 14 روز ماموریت برون مرزی هفته اول هر یک روز در میان پرواز داشتم و بین عراق و سوریه و لبنان معلق بودم! در هفته دوم، 5 روز اول بدون استثنا هر روز پرواز داشتم و از لبنان به سوریه میرفتم و فردای آن از سوریه به عراق وَ سپس از عراق به لبنان! تا اینکه روز آخر فرا رسید و از لبنان‌ به ایران برگشتیم! به دلیل تراکم پروازها در طول 14 روز، قلبم و سرم و تمام عضلاتم درد میکرد. چون دائم در آسمان بودم. این و کسانی که زیاد پرواز دارند درک میکنند که چی میگم! سه روز در منزل استراحت کردم و زیر نظر پزشک متخصص اداره بودم. بعد از سه روز حالم بهتر شده بود! هرچند نیاز به استراحت بیشتری بود اما خب کار و پرونده های زیادی در اداره بود که باید به سرانجام میرسوندیم. به اداره برگشتم. گزارش کارهای عاصف و مطالعه کردم... قرار شده بود آرین محمد زاده یک دیدار خصوصی بگذاره تا باهم گفتگو کنیم... از دفتر حاج آقا سیف برای ارائه گزارش دوهفته ای وقت ملاقات گرفتم تا برسم خدمتشون. وارد دفتر شدم سلام علیکی کردیم و بلافاصله با لحن تقریبا بدی بهم گفت: _گزارش کارت و بده و آماده شو برای ماموریت بعدی... گفتم: +جااان؟ _نشنیدی؟ +چرا شنیدم. حالم از رفتارهای پر از عصبانیت حاج آقا سیف به هم میخورد... انگار ارث باباش و من خورده بودم... نمیدونستم چرا توی این دوسالی که نبود و برگشت یه هویی انقدر گند دماغ شده بود. بخاطر سیاست کاریش بود که شده بود مدیر کل بخش ضدجاسوسی یا ... بگذریم... گزارش کارو دادم و از دفترش اومدم بیرون. حالم زیاد خوش نبود. حاج کاظم رفته بود بیرون، تماس گرفتم باهاش و ازش پرسیدم کی برمیگرده ستاد که گفت تا نیم ساعت دیگه برمیگرده. وقتی اومد، رفتم دفترش‌و داشت چای و خرما میل میکرد. گفتم: +حاجی! _جانم پسرم. +این سیف فازش چیه؟ یه هو وسط پرونده آرین من و می‌فرسته برون مرزی. از طرفی میدونه وضعیت قلب و قفسه سینه‌م چطوره، اما بازم میخواد بفرسته ماموریت. دکتر گفته تا یک هفته باید استراحت کنی و چک بشی دائم. از طرفی خیلی مغروره. حاجی گفت: _حالا چیشده مگه؟ +چی میخواید بشه؟ من دارم از این همه تکبر و غرور سیف دیگه بالا میارم! _واضح حرف بزن ببینم چی شده. +حاجی این آدم یه جوریه. اصلا درک نمیکنه شرایط آدم و. ما که تراکتور نیستیم. بخدا تموم قفسه سینه م بابت پروازهای بیش از حد در این دوهفته درد میکنه! مغزم داره جمع میشه انگار! حالا هم که میایم اداره انگار ما حیوونیم و باهامون بد رفتار میکنه. این چندوقت هر کسی جای من بود استعفا میداد میرفت. تحمل این آدم واقعا سخت شده. حاج کاظم تاملی کرد گفت: _بشین. یه دمنوش آویشن برام آورد گفت: _بخور! برات خوبه! آرومت میکنه! چیزی نگفتم. نشست روبروم. دقایقی به سکوت گذشت. چند قلوپ از دمنوش خوردم، نفسی تازه کردم... گفت: _بهتری؟ +چی بگم والله. _بعد فوت همسرت بهانه گیر شدی! راست میگفت... خیلی زود عصبی میشدم. تحمل هیچ حرفی رو نداشتم. تحمل خیلی از آدم ها برام سخت شده بود. گفتم: +بگذریم. _میخوام در مورد سیف مطلبی رو بهت بگم. چندوقت قبل هم که دیدم خیلی شاکی هستی، میخواستم ازت دعوت کنم بیای دفترم تا باهات درد دلی کرده باشم. به مبل تکیه دادم و راحت نشسته م. گفتم: +درخدمتم! _قضیه سیف و جز چندنفر از بچه های سازمان، هیچکسی دیگه ای نمیدونه! رییس، من، یکی از مدیران برون مرزی! و یک تیم دونفره! قرار نبود شخص دیگه‌ای بفهمه. اما کار به جایی رسید که حالا مجبورم به تو بگم. چون تموم این اتفاقات اخیر گزارشش به ما میرسید و میدونستیم عصبی میشی. برام عجیب نبود که مقامات بالا میدونن!! چون طبیعی بود. گوشام و تیز کردم. سرتا پا گوش شدم تا ببینم و بشنوم حاج کاظم چی میخواد بگه که میگه فقط چندنفر میدونن و قرارنیست کسی بفهمه. پس باید راز بزرگی باشه. کپی با ذکر منبع ولینک کانال خیمه گاه ولایت ونام عاکف سلیمانی فقط مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
عاکف سلیمانی
#قسمت_هجدهم توی دلم گفتم حاج کاظم توی لبنان به کی سلام برسونم؟ به عمت؟ یا به سیدحسن نصرالله!؟ با خو
حاج کاظم گفت: «این موضوعی که میخوام برات نقل کنم، بر میگرده به حدود دوسال و نیم قبل! زمانی که سیف و زن و بچه ش در سوریه بودند. سیف مسئول یکی از پایگاه های اطلاعاتی ما در سوریه بود. همونطوری که خودت میدونی، بعضی از مستشاران اطلاعاتی، نظامی، امنیتی و موشکی ما به دلیل ماموریت های طولانی مدت برون مرزی، از این امکانات برخوردار هستند و میتونن همسر و فرزندان خودشون و به کشوری که ماموریت میرن ببرن و در نقطه ای کاملا امنیتی و حفاظت شده و مورد تایید ایران، زندگی کنند!»  حاج کاظم دستی به محاسن سفیدش کشید، لحظاتی سکوت کرد، بعدش، گفت: «در طول مدتی که سیف در سوریه بود، وَ دائم در حال تردد به سوریه و عراق و لبنان و گاهی هم فلسطین بود، همسرش و دخترش مانند دیگر همسران و فرزندان بعضی مقامات امنیتی نظامی ایران در سوریه بودند و زندگی آرام و گمنام خودشون و داشتند. در یک بازه زمانی، قرار شد طی ماموریتی از طرف تشکیلات، خیلی فوری بره سمت فلسطین اشغالی. چندروزی از حضورش در فلسطین گذشته بود که همسر سیف از طریق یک خط امن با ایران ارتباط میگیره و گزارش اینکه دونفر به منزلشون وارد شده، وَ او وَ دخترانش رو کتک زدن رو به ما میده.» از حاجی پرسیدم: «چرا کتکشون زدند؟» حاج کاظم گفت: «اون ها رو میزدند و با لهجه ای که مشخص بود ایرانی نیست و به زور فارسی حرف میزنند، به همسر و بچه های سیف میگفتند به شوهرت بگو دست از این کارها برداره وگرنه روزهای تلخی در انتظارش هست.» گفتم: «خب بعدش چیشد؟» حاج کاظم گفت: «وقتی خبر به ما رسید، بلافاصله از یک طریق کاملا امن و سری، با سیف ارتباط گرفتیم و پایان ماموریتش در فلسطین رو اعلام کردیم. بهش گفتیم هر چه زودتر باید برگرده سوریه پیش زن و بچه ش تا سوخت نره و ترور نشه! چون سال ها دنبال ترور سیف بودند اما بهش دسترسی پیدا نمی‌کردند. حتی توی فلسطین هم که چندروزی می موند، کسی نمیتونست شناساییش کنه، دلیلشم حرفه ای بودن این آدم بود. سیف حتی در سوریه هم که بود، از یک سری راه های مخفی به خونش میرفت تا از حضورش در مناطق کسی بو نبره.» گفتم: «مگه برای همسر و فرزندانش محافظ نگذاشتید؟ مگه مناطقی که این دوستان زندگی میکنند غیر از اینه که کاملا محافظت شده هست؟» حاج کاظم گفت: «همسرش و فرزندانش محدودیت تردد داشتند. محافظ هم داشتند، اما امان از . همون نفوذی ها که تورو به اینجا رسوندن، سیف رو هم به این روز انداختن. اون مناطق هم حفاظت شده هست. اما؛ دشمن از هر دری که بخواد تلاش میکنه وارد بشه. وَ شد.»  حاج کاظم به حرفاش ادامه داد گفت: «سرت و درد نیارم، در نهایت سیف بعد از سه روز موفق میشه به سوریه برگرده! زمانی که وارد منزل شخصیش میشه، میبینه همسرش و فرزندانش نیستند. هرچی با موبایل دو دخترش و همسرش تماس میگیره پاسخی دریافت نمیکنه. حدود دوساعتی رو منتظر می مونه تا اینکه بعد از پیگیری های مکرر از بعضی کسانی که مورد اطمینان سیف و خانواده ش بودند و باهم در اون کشور رفت و آمد داشتند جستجو میکنه، اما به جواب قانع کننده ای نمیرسه. چون از سرنوشت همسرش و فرزندانش بی خبر بودند. سیف هم با ایران ارتباط میگیره و گزارش میده که همسر و فرزندانش ناپدید شدند.» تاحدودی میتونستم حدس بزنم چی شده، اما فکر نمیکردم در این حد باشه. حاج کاظم ادامه داد گفت: «بلافاصله بعد از دریافت خبر، دونفر از بچه ها مامور میشن برای اینکه برن به سوریه تا موضوع رو پیگیری کنند! قرار شد دونفر از بچه های حزب الله لبنان که یکی برون مرزی و دیگری برای بخش ضدجاسوسی تشکیلات حزب الله بود وَ در سوریه مستقر بودند و با ما همکاری میکردن، در این موضوع به بچه های ما اونطرف کمک کنند.» حاج کاظم آهی کشید و گفت: «بعد از 13 روز بررسی ها و رصدهای فشرده و دقیق و فنی_امنیتی_اطلاعاتی، بچه های ما و حزب الله لبنان به سرنخ هایی میرسن که ته این ماجرا وصل میشده به یکی از سرپل های استخبارات عربستان«GiP» که با اسراییل در این زمینه همکاری داشتند. همونطوری که خودت میدونی، اسراییل و عربستان سالهاست به طور غیر علنی با همدیگه همکاری و ارتباطات گسترده ای دارند، بخصوص در امور اطلاعاتی.» گفتم: « بله. میدونم. محور عبری عربی که راس بخشهای عربی، عربستان سعودی هست.» حاجی گفت: «سرت و درد نیارم، خلاصه بعد از چندوقت که بچه های ما و حزب الله سرنخ ها رو پیدا میکنند و پازل ها رو در کنار هم قرار میدن، محل نگهداری همسر و فرزندان سیف و پیدا میکنند.» گفتم: «تونستید نفوذی که این بلا رو سر سیف آورد پیدا کنید؟» حاجی گفت: «هنوز نه. اما سرنخی که وجود داره این هست که یکی از نگهبانان اون شهرکی که سیف و همسرش زندگی میکردند، این کار و کرده.» گفتم: «دستگیرش نکردید؟»
عاکف سلیمانی
#قسمت_نوزدهم حاج کاظم گفت: «این موضوعی که میخوام برات نقل کنم، بر میگرده به حدود دوسال و نیم قبل!
حاج کاظم گفت: «نه... به بهانه کاری به امارات سفر میکنه و پناهنده میشه و هرچی تا حالا اقدامات دیپلماتیک و رایزنی های امنیتی نظامی داشتیم، از طرف اماراتی ها پاسخ مثبتی برای تحویل اون شخص دریافت نکردیم. حدود یک سال قبل هم اون شخص به اورشلیم اسرائیل سفر کرده و عملا دست ما بسته شد.» گفتم: «ایرانی بود یا سوری؟» گفت: «متاسفانه ایرانی.» گفتم: «دشتمان گرگ اگر داشت نمی‌نالیدیم... نیمی از گله ی ما را سگ چوپان خورده.» حاجی تاملی کرد، ادامه داد گفت: «طی اون مدتی که تا به زن و بچه سیف برسیم، گروگان گیرها از ما میخواستن چندتن از عوامل موساد و که ایران دستگیر کرده بود آزاد کنیم. دستور کار این شد که یک تیم 10 نفره اطلاعاتی و عملیاتی ضربتی ویژه تشکیل بدیم تا اون ها رو نجات بدیم، وَ تشکیل هم دادیم. اما وقتی بچه ها به لانه تروریست‌ها در یکی از مناطق مرزی سوریه نزدیک میشن درگیری شدیدی صورت میگیره وَ متاسفانه دونفر از بچه های ما شهید میشن. درگیری ادامه پیدا میکنه. در نهایت، وقتی تروریست ها به درک واصل میشن، بچه های حزب الله وارد ساختمون میشن و با صحنه ای بد مواجه میشن. به همسر و فرزندان سیف تجاوز گروهی شده بود و در نهایت به طرز فجیعی به شهادت رسیدند.» خیلی ناراحت شده بودم. دلم به درد اومده بود. حاج کاظم گفت: «دلیل اینکه سیف از لحاظ روحی به هم ریخته این هست که همسرش و دو دختر عفیفه و پاکدامن خودش رو به طرز فجیعی از دست میده...» توی دلم احساس شرم میکردم. نمیدونستم چی بگم. حاجی هم بیشتر از این توضیح نداد. منم دیگه حوصله نداشتم و خداحافظی کردیم برگشتم دفترم. به محض ورود، تلفن دفتر زنگ خورد. از دفتر حاج آقا سیف بود... گوشی رو گرفتم پاسخ دادم: +سلام حاج آقا. _سلام. فورا بیا دفترم. +چشم... الساعه. رفتم سمت دفتر سیف. به محض ورود گفت: _آماده ای برای ماموریت؟ توانش و داری؟ میخوام این مورد و خودت بری دنبالش. درون مرزی هم هست. +بله آقا. چشم. فقط اگر اجازه بدید، هوایی نرم. با خودرو و زمینی برم تمام مسیر و ! با همون حالت جدی و سگرمه های تو هم رفته و عبوس گفت: _ایرادی نداره! فقط حواست به خودت باشه! +چشم. ماموریت و مستقیما خودش برام شرح داد... موضوع: کاملا سری... قرار شد تا کرمان با ماشین خودم برم و بعدش از اونجا با ماشینی که توسط یکی از عواملمون در اختیارم قرار میگرفت ادامه مسیر بدم و ماموریت و به سرانجام برسونم. تمام مراحل اولیه انجام شد. عازم ماموریت شدم و با خودروی شخصی از تهران رفتم به سمت کرمان. اونجا ماشینم و توی اداره کرمان گذاشتم، خودروی مورد نظر و تحویل گرفتم عازم شدم به سمت زاهدان! دیگه درمورد ماموریت توضیحی نمیدم! میخوام برم سر اصل مطلب! پنج روز در زاهدان بودم. هوا به شدت گرم بود... ماموریت تموم شده بود و باید برمی‌گشتم. با خودم گفتم برم بازار، برای مادرم سوغاتی بخرم. وارد یکی از بازارها شدم. لباس محلی تنم بود، روم و پوشونده بودم! هوا به شدت گرم و نفس گیر بود. اسلحه م و زیر لباس محلی گذاشته بودم تا در صورت هرگونه اتفاق غیر منتظره، واکنش سریع نشون بدم. اصلا کاری به شغلم ندارم... کلا از بچگی عادتم بود هرجایی میرفتم، به طور کاملا نامحسوس دور و برم و پایش میکردم! به قول حاج کاظم که یه بار بهم گفت: تو گرچه شیعه ای، اما انگار از دوران بچگیت شبیه یهودی ها کاملا امنیتی بزرگ شدی... راست میگفت... از بچگیم به دلیل شرایط خانوادگیم، شرایط اطرافیانم، امنیتی بزرگ شدم که بعد از شهادت پدرم، حاج کاظم مسببش بود. وَ این در گوشت و خون من موندگار شد تا اینکه وارد این عرصه پر دردسر شدم. نیم ساعتی بود که داشتم بازارو میگشتم و قدم میزدم. حواسمم به دور و برم بود. چندبار با صحنه ای مواجه شدم که بدجور منو درگیر خودش کرد؛ ذهنم مشغول شد. نمیخواستم از ادامه مسیر صرف نظر کنم. چون اگر برمیگشتم، مسیر جوری بود که نمیتونستم واکنشی نشون بدم و بفهمم این آدم کیه! احساس کردم در طول این مسیر نیم ساعته در بازار، یکی دنبالم میاد! از بد روزگار، روش و پوشونده بود. لباس محلی زنانه قرمز تنش بود! عین زن های بلوچ! به مسیر ادامه دادم... سرعتم و بیشتر کردم، اما احساس میکردم اون آدم هنوز دنبالم داره راه میاد! سه بار، و هر سری با فاصله ی دو دقیقه ای جلوی یکی از مغازه ها، یا دستفروش ها می ایستادم و به بهانه آدرس یه سوالی میپرسیدم و دور و برم و پشت سرم و پایش میکردم و به اون آدمی که بهش مشکوک بودم نگاه می انداختم. اون گاهی به مسیر روبروش نگاه میکرد و گاهی هم به مغازه ها و...! بیشتر دقت کردم تا ببینم چی به چیه و ممکنه چه اتفاقات غیر منتظره ای در انتظارم باشه! یه لحظه احساس کردم ممکنه اینی که دنبال من هست و لباس بلوچ زنانه برتن داره، یک مرد باشه و فیس آف کرده باشه.
عاکف سلیمانی
#قسمت_بیستم حاج کاظم گفت: «نه... به بهانه کاری به امارات سفر میکنه و پناهنده میشه و هرچی تا حالا اق
شک‌م بیشتر شد! دستم روی سلاحم بود تا هر اتفاقی که افتاد رحم نکنم به کسی و چنان یه خشاب روی سر و تنش خالی کنم که جد و آباد و دودمانش و برباد بدم. فورا با گوشیم لوکیشن محل و راه در روها رو چک کردم. شروع کردم به راه رفتن. آروم آروم سرعت راه رفتنم و بیشتر کردم. در طول مسیر، عمدا میرفتم داخل کوچه پس کوچه ها و خودم و با دستفروش ها سرگرم میکردم. عمدا جای خلوت نمیرفتم تا اگر قرار هست اتفاقی برام بیفته، در جای شلوغ باشم و میزان آسیبم کمتر بشه و درصدش و بیارم پایین تر! اما دیدم هرچی به مسیر ادامه میدم، اوضاع بدتر میشه! تصمیم گرفتم برم به یک مسیر خلوت. ریسکش بالا بود، اما مجبور بودم. چون اگر اتفاقی پیش می‌اومد، ممکن بود مردم بی گناه شیعه و سنی آسیب ببینن. همینطور که داشتم میرفتم، چشمم خورد به یک کوچه! فورا رفتم داخلش. هیچ کسی نبود. پشت کوهی از کارتن‌ها قایم شدم. دیدم اون زن هم اومد داخل. نگاهی به داخل کوچه انداخت و داشت برمیگشت، دست بردم سمتش گوشه پیراهنش و محکم چنگ زدم گوشه لباسش و گرفتم، در کمتر از صدم ثانیه کشوندمش سمت خودم، پشت کارتن ها... دست چپم و گذاشتم روی دهنش و محکم فشار دادم، با دست راستم اسلحه‌م و کشیدم بیرون، گذاشتم روی شقیقه ش! تهدیدش کردم... بهش گفتم: «اگر تکون بخوری میزنم سوراخ سوراخت میکنم!» با سرش به نشانه تایید بهم علامتی داد... یعنی «باشه، فهمیدم.» آروم ازش چندقدمی فاصله گرفتم، گفتم: «اون پارچه رو از روی صورتت بردار!» برداشت، وقتی دیدم هنگ کردم! شاید باورتون نشه... ولی بازم همون زن بود! مستاجر خونه بی بی کلثوم. توی ذهنم تنها چیزی که این چندوقت میچرخید و حالا بیشتر و کامل تر شده بود، این جمله بود! «این زن، یک پرستو هست.» داشتم قاطی میکردم. انقدر عصبی بودم که یه چک آبدار خوابوندم توی صورتش! بازوش و گرفتم چسبوندمش به دیوار بهش گفتم: «چی از جون من میخوای؟ چرا هر جا میرم دنبال من راه می‌افتی میای؟»  جوابی نداد!!! بهش گفتم: «اینجا چه غلطی میکنی؟» نفس نفس میزد... با دست بهم اشاره زد صبر کن! گفتم: «حرف بزن، وگرنه با همین اسلحه میزنم توی دهنت و سه روز صدای سگ بدی!»  آروم و با ترس و نفس نفس زنان، گفت: _بخدا... اصلا... نمی‌دونستم شما اینجایی. + بلند شو ببینم... بلند شو تا کسی نیومده اینجا. باید زودتر بریم. _من با تو هیچ جایی نمیام! عصبی تر شدم گفتم: +ببین بچه، میزنم دهن مهنت و صاف میکنماااا !! سرتق بازی برای من در نیار! بلند شو زر نزن. من اعصاب مصاب ندارم ! جوری چگ و لگدت میکنم که آباء و اجدادت بیان جلوی چشمات. صداش و برد بالا گفت: «عــــــــه! میگم من جایی نمیام! تو کی هستی اصلا!» یه دونه با مشت زدم به لبش! گفتم: «بیشعور! من کی هستم یا تو کی هستی که از سوادکوه تا تهران، از تهران تا زاهدان، عین یه سایه دنبال منی!» محکم با کف دستم زدم فکش و گرفتم و فشار دادم گفتم: +ببین دختر، من رد داده ام !! بهت گفتم حوصله ندارم. اصلا کی بهت گفت بیای دنبال من! چرا از شمال تا تهران دور و بر منی؟ از کجا هدایت میشی؟ چرا توی تهران هرجا میرفتم میدیدمت؟ چرا گوشیت و توی ماشین من جا گذاشتی؟ چرا دقیقا همونجایی که من اونشب با ماشینم توقف کرده بودم، اونوقت شب اومدی بیرون و اون چندنفر اومدن سراغت؟ چرااااااا هنوز دنبال منی؟ تو توی زاهدان چه غلطی میکنی نفله؟ دِ زررر بزن. هیچ وقت این لحظه ها یادم نمیره... بعد از مرگ همسرم زود عصبی میشدم. یادمه اینجا هم کنترلم و از دست داده بودم و خون جلوی چشام و گرفته بود و از شدت غضب سرم کمی حالت لرزش پیدا کرده بود. یه دونه سیلی آبدار خوابوندم روی صورتش، گفتم: «جواب بده.» دیدم از بینی‌ش خون چکید و گوشه لبش کمی شکاف برداشت. دلم به حالش سوخت، چون رفتار وحشیانه ای باهاش داشتم. اما حالا وقت دل سوزوندن نبود و باید میفهمیدم این زن کیه که هرجایی میرم، دور و برم يه هویی سبز میشه. گفت: «تو اصلا کی هستی که تهدیدم میکنی؟ یه بار دیگه بهم دست بزنی، هوار میکشم همه بریزن روی سرت.» گفتم: «صدات و بیار پایین جوجه جِقِلِه! تو کی هستی که دنبال منی؟ کی بهت خط میده؟ میگی یا همینجا بزنم دخلت و بیارم؟ من به هرکی شک کنم میزنمش و از سر راهم برش میدارم. این قانون زندگی منه. این قانون کار منه! حالا میخوای حذفت کنم؟» دیدم همچنان سکوت میکنه... گفتم: «باشه! شما حرف نزن! راحت باش! میتونی حرف نزنی.» منم دیدم این زن چیزی نمیگه؛ نامردی نکردم و اسلحه رو بردم سمت وسط پیشونیش. دید اوضاع خیطه، چشماش و بست... گفت: «من کاره ای نیستم! توی تهران هم اصلا ندیدمت! اصلا نمیدونم اینکه میگی در تهران من و چندبار دیدی، کی و کجا بوده! شاید به طور اتفاقی بود! اصلا شاید توهم زدی و بیمار روانی هستی!»
عاکف سلیمانی
#قسمت_بیست_و_یکم شک‌م بیشتر شد! دستم روی سلاحم بود تا هر اتفاقی که افتاد رحم نکنم به کسی و چنان یه
بعد این و گفت و آب دهنش و پرت کرد روی صورتم! صورتم و با بازوی سمت راستم پاک کردم، گفتم: «آره ارواح عمه‌ت! توی شمال اتفاقی آش میاوردی از طرف اون همسایه! اتفاقی هم توی تهران به پست هم میخوردیم! وَ از همه مسخره تر اینجا هم اتفاقی هم دیگر و دیدیم! نه اینطوری نمیشه. تو حرف بزن نیستی و داری وقت تلف میکنی.» دیدم داخل کوچه ای که هستیم، یه انباری وجود داره و درش بازه! فورا بلندش کردم کشوندمش داخل اون انباری. کسی نبود. در و بستم. بهش گفتم: «اینجا آخرین جایی هست که من و تو هم دیگر و میبینیم! یا حرف میزنی، یا میزنمت!» کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🎥مایکل کانل، افسر اطلاعاتی سابق ارتش آمریکا در گفتگو با BBC: 🔸عدم پاسخ ایران به مرگ [شهادت] قاسم سلیمانی به خاطر این نیست که توانایی پاسخ ندارد بلکه به این جهت است که فرصت مناسبی که ایران می‌خواهد هنوز فرا نرسیده است. 🔹فرمانده جدید سپاه قدس در کار خودش بسیار حرفه‌ای است. 🔸از لحاظ اطلاعاتی، مرگ [شهادت] قاسم سلیمانی یک تهدید علیه آمریکا محسوب می شود. @akef_soleimany
سلام علیکم و رحمة الله بنابر دلایلی، از امشب منتشر نمی‌شود و متوقف شده است. ان شاء الله تعالی سبحان،،، به زودی پیرامون ادامه مستند داستانی اطلاع رسانی خواهد شد. اما... کارهای جدیدی در راه است. ارادتمند عاکف سلیمانی
عاکف سلیمانی
سلام علیکم و رحمة الله بنابر دلایلی، از امشب #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_چهارم منتشر نمی‌شود و م
بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیکِ یا فاطمة الزهرا ضمن عرض تسلیت به مناسبت ایام شهادت بانوی بزرگ دوعالم حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها. این که مینویسم، چیزی جز حقیقت نیست. دیشب، بعد از اینکه سه قسمت جدید مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی سری چهارم آماده شد و قرار بود مانند هرشب حوالی ساعت 22 منتشر شود، اتفاقات بدی افتاد که فکر نمیکردم باعث متوقف شدن این مطالب شود. علی‌ایحال، بنده در تلاشم تا ادامه این مطالب منتشر شود. نگران نباشید. اما اینکه عده ای به ادمین خیمه گاه ولایت پیام می‌دهند و می‌گویند دنبال بازارگرمی هستید و عده ای از مخاطبان محترم هم می‌گویند برای مخاطبانتان ارزش قائل نیستید، باید عرض کنم: ذره ای دنبال بازار گرمی نبوده ام و نیستم و نخواهم بود، چون به حول و قوه الهی، بازار انقلاب گرم است. و در آخر عرض میکنم، الحمدلله همیشه برای مخاطبانم ارزش قائل بودم و هستم. منتهی، چندروزی زمان بدهید تا هم کسالت بنده برطرف شود، هم اینکه ببینم برای ادامه انتشار این مطالب باید چه کار کرد. شاید، بعدا برایتان دلیل توقف را گفتم. سربازصفر انقلاب و مردم عاکف سلیمانی
سلام. لحظاتی قبل مجوز کامل برای ادامه انتشار گرفته شد. اما چند نکته: کسانی که به ادمین گفتند دارید اذیتمون میکنید مخ کار میگیرید جلب توجه میکنید این همه تبلیغ کردید و حالا زدید زیرش و... اصلا چنین چیزی نبود. الحمدلله مجوز انتشار گرفتیم و مشکلی هم از این بابت دیگه وجود نداره. یاعلی
عاکف سلیمانی
بعد این و گفت و آب دهنش و پرت کرد روی صورتم! صورتم و با بازوی سمت راستم پاک کردم، گفتم: «آره ارواح
گرچه در اون تایم کم سخت بود، اما باید فورا اون زن و تخلیه اطلاعاتی میکردم! هر لحظه ممکن بود اتفاقات غیر قابل پیش بینی بیفته. اگر عامل بود، باید یه جوری زنده منتقلش میکردم به یکی از ایستگاه های اطلاعاتی ستاد در زابل. اگر نبود... نمیدونم. گاهی اوقات واقعا تصمیم گیری سخت میشه! دیدم بغض کرد و گفت: «بخدا من کاره ای نیستم!» گفتم: +اصلا اسم و فامیلیت چیه؟ من یه اسم ازت میدونم اما میخوام از زبان خودت بشنوم! سرش و انداخت پایین و به آرامی گفت: _من پرستو«...» هستم. +اینجا چیکار میکنی؟ نفس عمیقی کشید... اشک از چشماش سرازیر شد، گفت: _پدرم فوت شده. +بعدش!! _نمیزاری حرف بزنم. +نکنه میخوای وقت بخری تا تیم پشتیبانت برسن اینجا؟ غلط کردی! داری چرت میگی! بعدشم پدرت فوت شده و تو اومدی بازار برای خودت داری میگردی؟ ببین خانوم، دیگه داری حوصله من و سر میبری! داری وقت میخری... _بخدا اینطور نیست! من پدرم فوت شده. +خب برای چی اینجایی! صداش و برد بالا گفت: _اومدم اینجا دنبال کار پدرم! ولم کن دیگه! فورا دستم و بردم سمت دهنش و محکم فشار دادم، چشمام و گرد کردم گفتم: +هیسسسس. داد نزن! بعد از چندثانیه که مطمئن شدم داد و بیداد نمیکنه دستم و برداشتم بهش گفتم: +پدرت کی بود؟ چیکاره بود؟ چندثانیه سکوت کرد، گفت: _میتونم بشینم؟ نگاش کردم، فهمیدم ادا در نمیاره! واقعا حالش بد بود و داشته گریه میکرده! انگار واقعا خسته بود! ازش چند قدمی فاصله گرفتم! به نشونه تایید سرم و تکون دادم تا بشینه! راستش دلم لرزید. چون هیچ وقت در طول عمرم با هیچ زنی اینطور رفتار نکرده بودم.  نشست... دیدم حرف نمیزنه! گفتم: «حرف بزن. همین حالا.» آب دهانش و قورت داد! وحشت رو توی صورتش میدیدم! گفت: _پدر من تاجر بود! سال قبل فوت شد! در یک تصادف خانواده م و از دست دادم! الانم دنبال این هستم با دوستان پدرم دیدار کنم تا در یکسری از امور راهنماییم کنند، بلکه بتونم کارهای پدرم و پیش ببرم. به نوعی دنبال مشاوره هستم! در همین حین گوشی کاریم زنگ خورد. عاصف بود! جواب دادم: +جانم عاصف بگو! _سلام مرد! رفتی ماموریت و نیستی! دلمون تنگ شد! +الآن وقت ندارم حرف بزنم! کجایی؟ _ستاد! +من اینجا یه مزاحم دارم! _چی؟ +میگم مزاحم دارم! میفهمی؟ _آره حاجی شنیدم. ولی یه لحظه هنگ کردم! وسط ماموریتی؟ +آره... یه چندلحظه گوشی دستت! به پرستو گفتم: «مشخصات خودت و بده! مشخصات پدرتم بده! شماره تماستم بده. با اون شخصی هم که میگی تاجر بوده مشخصاتش و بده! همین الان و خیلی فوری!» وقتی شروع کرد به اسم بردن و توضیح دادن، گوشی رو گذاشتم روی بلندگو. توضیحاتش که تموم شد، به سیدعاصف عبدالزهرا گفتم: +شنیدی؟ _بله آقا شنیدم. بررسی میکنم میگم خدمتتون. +عاصف، یه محموله دارم. میخوام برات بفرستم ببینی. این شماره ای که داریم حرف میزنیم و بده به بچه های سایبری، بگو گوشیم و وصل کنند به سرور ستاد. لطفا خیلی زود. وقتی وارد ایمیل یکبار مصرف شدی خبرم کن. _چشم. حدود سه دقیقه بعد یه پیام اومد روی خطم... ایمیل بود! فورا گوشی اندرویدم و گرفتم، یه عکس از صورت اون زن انداختم، فرستادم برای عاصف. گوشی رو خاموش کردم و سیم کارت و در آوردم و زدم شکوندم. با یه خط جدید تماس گرفتم با عاصف. جواب داد: _سلام. شما؟ +عاکفم. مجبور شدم بخاطر شرایط نامعلوم امنیتی سیم کارت و معدوم کنم. عاصف میخوام خیلی زود آمارش و واسم در بیاری! لطفا بهم زنگ نزن! تماس بعدی از طرف منه! چون اینجا خیلی سرم شلوغه. _چشم +تا نیم ساعت دیگه بهت زنگ میزنم! اگر زنگ نزدم یه پیامک خالی بفرست تا بدونم آماده شده! گوشی رو قطع کردم... به اون خانوم که اسمش پرستو بود گفتم: «بلند شو بریم... باهم میریم بیرون! فورا از بازار رد میشیم! حرکت اضافی داشته باشی، یا بخوای فرار کنی، به جون مادرم چنان میزنمت که بری با برف سال بعد بیای پایین و تا سه نسلت واست گریه کنن! این مجوز و دارم که بزنم! وَ این کارو میکنم! حالا دیگه خوددانی! میتونی حرکت اضافی از خودت نشون بدی و ببینی چه بلایی سرت میارم و چطوری آبکِشِت میکنم.» بلند شد کیف دستیش و گرفت. معطل نکردم، کیف و از دستش کشیدم و گرفتم... گفتم: +برو عقب تر بایست. دو سه متر رفت عقب. وسائل کیفش و ریختم روی زمین. زیر چشمی بهش نگاه میکردم تا یه وقت سمتم نیاد، یا اینکه حرکت نابجایی نداشته باشه. محتویات کیفش: کاغذ و دفترچه و لوازم آرایشی و یک سری خرت و پرت زنانه کاملا شخصی بود. بهش گفتم: +بیا وسیله ت و جمع کن. چیزی نگفت. اومد وسیله ش و از روی زمین جمع کرد و گذاشت توی کیفش. نگاه به صورتش کردم، داشت از لبش همچنان خون می اومد. خیلی دلم براش سوخت. توی جیبم یک بسته دستمال کاغذی داشتم. از جیبم آوردم بیرون، بازش کردم دادم بهش تا خون گوشه لبش و پاک کنه.
عاکف سلیمانی
#قسمت_بیست_و_دوم گرچه در اون تایم کم سخت بود، اما باید فورا اون زن و تخلیه اطلاعاتی میکردم! هر لحظه
همزمان محتویات داخل گوشیش و چک کردم! چیز خاصی نبود که بخواد برام خطر داشته باشه! فورا از انباری رفتیم بیرون و از بازار خارج شدیم و بردمش سمت ماشینم. درو باز کردم بهش گفتم بشینه پشت فرمون. نشست پشت فرمون. منم نشستم روی صندلی پشت. بهش گفتم حرکت کنه! انقدر رفتیم تا رسیدیم به یه آبادی، ولی کم تردد و خلوت. همونطور که گوشه ی یکی از جاده ها توقف کرده بودیم، فوری رفتم روی صندلی جلو نشستم. بهش گفتم: «دستات و بزار روی فرمون.» وقتی دستاش و گذاشت، دستبند زدم به دستش! یه پارچه هم کشیدم روی مُچش تا یه وقت کسی نبینه. یادمه چهل دقیقه ای از آخرین ارتباط من و عاصف گذشته بود. گوشیم و چک کردم و خواستم به عاصف زنگ بزنم که همزمان یه پیامک خالی از طرف عاصف اومد. باهاش تماس گرفتم و گفتم: +فوری برو سر اصل مطلب. _آقا عاکف، خانوم درست میگه! پدرش تاجر بوده! البته به رحمت خدا رفته! اون آقای ابراهیم قنبر زهی هم از تجار زاهدان هست. +اطلاعات بیشتر میخوام! _چندسال قبل این خانوم به همراه پدرش به مدت شش ماه در روسیه بوده! در روسیه به دلیل سرمای بیش از حد هوا چشمش آسیب میبینه. سند پزشکیش و از عواملمون در یکی از مراکز پزشکی تونستم گیر بیارم. +برادر، خواهر؟ _خواهر نداره، اما یه برادر داره و مشکلی وجود نداره. به عاصف گفتم: +ممنونم عاصف جان. _یاعلی. گوشی رو گذاشتم توی جیبم، بعدش کلتم و از حالت مسلح خارج کردم و نفس عمیقی کشیدم. چندثانیه ای بهش خیره شدم. دستبند و باز کردم بهش گفتم: «ببخشید... شرمنده تونم. حلالم کنید!» چیزی نگفت... دیدم آروم داره اشک میریزه! پیاده شدم و رفتم درب سمت راننده رو باز کردم، پارچه رو از روی دستش گرفتم، دستبند و باز کردم، گفتم: «برید اونور بشینید!» رفت اونطرف نشست. منم نشستم پشت فرمون. ماشین و روشن کردم تا از اون منطقه دور بشم! خلاصه اون خانوم و رسوندم تا جایی که محل اسکانش بود، بعد از حلالیت گرفتن بهم آدرس داد و قرار شد گوشی موبایل و براشون پست کنم. حلالیت طلبیدم و خداحافظی کردم و برگشتم سمت اداره کرمان، ماشین و تحویل دادم، ماشین خودم و گرفتم برگشتم سمت تهران. وقتی رسیدم تهران رفتم ستاد و وارد دفترم که شدم، مستقیما رفتم خوابیدم. بعد از کمی استراحت، بیدار شدم به کارها رسیدم و حوالی ساعت 9 صبح بود که یک فکس کاملا محرمانه از دفتر مدیر کل بخش ضدجاسوسی و ضدتروریسم برام اومد. خبر و متن روی کاغذ آنقدر بهت آور و تعجب برانگیز بود که فکرش و نمیکردم کار به اینجا برسه. البته به بالاتر از این فکر میکردم، وَ چنین چیزی رو در قبال هیچ کسی بعید نمیدونستم، اما برای یکی مثل چنین آدمی بسیار بعید بود. فورا رفتم دفتر ریاست ضدجاسوسی. بهم وقت ملاقات داد. بعد از اینکه وارد شدم خواستم با حاج آقای سیف سلام و احوالپرسی کنم که طبق معمول با حالتی گرفته و اخم و... گفت: _بابت فکس اومدی؟ +بله آقا! _دو روز قبل این خبر اومده! چون نبودی اداره، الان دارم در جریان میزارمت! +تکلیف چیه قربان؟ _فعلا نمیخوام درموردش حرف بزنیم. فقط فکس و فرستادم برات تا درجریان باشی. +یعنی باید دست روی دست بگذاریم!؟ _نه. اما زمان بده! در حال آنالیز و رصد هستم. باید منتظر تصمیم جدید من باشی. چون من منتظر گزارش تکمیلی حفاظت هستم تا ببینم چی میگن. +به نظرتون ممکنه متوجه نشده باشه؟ _نمیدونم. بعید میدونم یکی مثل این شخص متوجه نشده باشه که داره دور و برش چه اتفاقی می افته. ولی خب احتمال اینکه واقعا متوجه نشده باشه خیلی زیاده! +پناه بر خدا ! _چقدر میشناسیش؟ +خیلی آقا. _آقا عاکف، من بابت این ماجرا خیلی نگرانم. بیشتر از همه چیز نگران این آدمم. به نظرم قضیه آرین محمد زاده رو نیمه کاره رها کن تا پرونده رو بسپریم دست بچه های مفاسد اقتصادی. البته، یک نماینده از واحد ما در اون پرونده قرار میدیم. به نظرم مجید و بگذاریم! تو هم بهتره که تمام حواس و تمرکزت و بگذاری روی موضوع فکس محرمانه امروز و روی این ماجرا خیمه بزن ببین ماجرا چیه؟! چون خیلی مهمه. +چشم. _میخوای برای شروع چیکار کنی؟ +زیر نظر میگیرمش! چشم ازش برنمی‌دارم. _بسیارعالی! فقط نامحسوس. +چشم. _میتونی بری! مخاطبان محترم ، بگذارید به حاشیه نپردازیم. مستقیم میخوام برم سر اصل مطلب. فکس محرمانه، مربوط به سیدعاصف عبدالزهرا بود. بعد از دریافت اون فکس محرمانه، عاصف و زیر نظر گرفتیم! شبانه روز زیر چتر گستردهٔ امنیتی و اطلاعاتی ما بود و تموم تحرکاتش و زیر نظر داشتیم. شاید چیزی حدود دوماه! یک روز که برای بازجویی از یک خانوم 46 ساله که متهم به دادن اطلاعات محرمانه و طبقه بندی شده کشور به سرویس بیگانه بود رفتم بازجویی که عاصف هم در این پرونده همکاری داشت. با عاصف رفتیم و بعد از بازجویی و گزارش نویسی، به بچه ها گفتم صبحونه من و عاصف و بیارن طبقه 5 توی اتاقی که با عاصف نشسته بودیم.
عاکف سلیمانی
#قسمت_بیست_و_سوم همزمان محتویات داخل گوشیش و چک کردم! چیز خاصی نبود که بخواد برام خطر داشته باشه! ف
دقایقی از صبحونه خوردن‌مون گذشته بود که عاصف طبق معمول همیشگی مشغول شوخی با من بود. منم با لبخندهای نسبتا تلخی به مزاح سیدعاصف جواب میدادم. تا اینکه از صبحونه دست کشیدم، تکیه دادم به صندلی... بهش گفتم: +این روزا کم پیدایی! معلومه کجایی و چیکار میکنی!؟ _راستش درگیرم داداش. +درگیر چی؟ نگاهی بهم کرد، گفت: _ یه صبحونه دادی بهمون! حالا داری بازجویی میکنی؟!  +فکر کن دارم بازجوییت میکنم! مشکلی داری؟ مکث کوتاهی کرد، چندثانیه ای به صبحونه روی میز و بعدش به من خیره شد؛ گفت: _پروژه ی جدیده؟ میخوای چیزی ازم بکشی بیرون؟ دستور بالاست؟ تسویه درون سازمانی راه افتاده؟ +نه! چرا چرت میگی پسر؟ اصلا از این خبرها نیست! فقط یه پرسش ساده بود. چرا هول میکنی؟ بعدشم مگه ما منافقیم، یا مثل بعضی فرقه ها و گروه های ضاله هستیم که تسویه داخلی راه بندازیم! اصلا میفهمی داری چی میگی؟ نفس عمیقی کشید، گفت: _نمیفهمم منظورت و !! احساس میکنم با قصد و منظورخاصی این حرفارو میزنی. خندیدم و به شوخی گفتم: +نترس! یه پرونده ای دستم رسید، درمورد چندتا پرستو هست. خواستم بیای باهم بشینیم و ببینم کدومش برا تو هست. دیدم داره نگام میکنه. نفس عمیقی کشید، گفت: _چیزی شده حاجی؟ گرفتی ما رو؟! پرونده پرستوها چه ربطی به من داره. باشه، اگر میخوای بررسی کنیم درخدمتم. نگاهی بهش انداختم، گفتم: +بیخیال! اما عاصف! جدای از شوخی، یه چیزی ذهنم و مشغول کرده! الان چند روزه که ازت گزارش شنود پرونده اکبری و خواستم؛ چرا بهم نمیرسونی؟ معلومه کجا میری و کجا هستی؟ معلومه سرت کجا گرمه؟ _سرم شلوغ بود. درگیر پرونده های مختلف بودم. گفتم: +عاصف تو داری من و نگران میکنی. احساس میکنم به هم ریخته ای! _باور کن اینطور نیست! از طرفی هم منظورت و نمیفهمم! داشتم قاطی میکردم... اما خیلی آروم بهش گفتم: + داری برای منم از شیوه ضدبازجویی استفاده میکنی؟ چرا اول صبح داری دهن من و باز میکنی؟ میدونی این چندماهی که گذشته تا به حالا اعصاب مصابم تعطیله بخاطر اتفاقات تلخ زندگیم! بعدش داری من و دور میزنی؟ داشت بلند میشد بره! رفتم جلوش ایستادم... گفتم: +کجا؟ _اگر بازجویی به شیوه اف بی آی «FBI» تموم شد، بزارید مرخص شم! گفتم: +چرا کارت و جدی نمیگیری؟ مگه مسائل امنیتی شوخیه؟ _من دارم مثل همیشه کارم و درست انجام میدم. +آره، دارم میبینم. سیدعاصف عبدالزهراء رفت سمت در، یک لحظه برگشت به من نگاه کرد. منم دیگه بهش چیزی نگفتم؛ اونم چیزی نگفت و انگار چیزی که توی ذهنش بود پشیمون شد به زبون بیاره. عاصف رفت. روز خوبی نداشتم. بخصوص بخاطر بحثی که بین من و عاصف پیش اومده بود. چندساعتی بعد از رفتن عاصف، یک مرحله دیگه از اون زن بازجویی کردم و بعد از اینکه تایم کارم تموم شد، از زدم بیرون. نه موتور بود، نه راننده، نه ماشین شخصی. هوا هم خیلی خوب بود. تصمیم گرفتم پیاده قدم بزنم تا یه کمی کله‌م باد بخوره؛ چون قدم زدن در اون شرایط حالم و بهتر میکرد. کوچه ای که یکی از های ما در اون بود، نزدیک یکی از خیابان های اصلی در یکی از مناطق تهران بود. توی گوشم هندزفری بود و کمی ازخانه امن فاصله گرفته بودم و داشتم ترانه از محمداصفهانی رو گوش میدادم، که چشمم افتاد به یک مرد میانسال. احساس کردم الکی خودش و به اون راه زده و داره خودش و با موبایلش سرگرم میکنه. منم بی حوصله بودم، اما حق بی حوصله بودن نداشتم. همین طور که بهش نزدیک میشدم، ریز شدم به سر تا پاش نگاه انداختم.