.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
بسم هو💕
#طعمه_ای_برای_شکار
#برگ412
سارا چشمانش گرد می شود و بلند می گوید:
ماماننن!
مادر تیز سرش را به سمت سارا بر می گرداند، سارا چیزی نمی گوید و سر به زیر می اندازد.
سعید که عصبانیت از سر و رویش می بارید دستش را محکم به روی صورتش می کشد.
پدر دستان همسرش را در دست می گیرد و می گوید:
صلوات بفرس حاج خانوم.
شیطون رو لعنت کن عزیزم!
مادر بی توجه می گوید:
داستان داره که داشته باشه.
من به در و همسایه بگم نه عزیزم اشتباه میکنی یا سوء تفاهمه؟
دختری یه لقمه ای که نباید خورده تا به اینجا برسه.
پسر از گل پاک تر منو دیده و واسش دام پهن کرده.
سعید یا من یا اون دختره ی نحس و شوم!
که اگر اون رو انتخابش کنی حق نداری برگردی اینجا!
چشمان سعید می لرزد.
با ناراحتی می گوید:
مامان!
خواهش میکنم!
اینطوری نگو، من تینا رو دوست دارم، با تموم حرف و حدیث هاش!
من شما رو دوست دارم، من همه تون رو کنار هم میخوام.
متدر پوزخندی می زند و می گوید:
پ. ن من تینا رو دوست دارم، با تموم حرف و حدیث هاش! ❤️🩹
پ. ن
✍به قلم ریحانه هادی
کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌
در پناه پروردگار🌱
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
@AKEP_khosh_galam
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
بسم هو💕
#طعمه_ای_برای_شکار
#برگ413
مادر پوزخندی می زند و می گوید:
دختره معلوم نیست چه به خوردت داده!
پدر تحکم وار می گوید:
حاج خانوممم!
کافیه عزیزم، تموم کن ایم بحث رو.
الان موقعیت مناسبی نیست!
مادر که گویا از دیشب هنوز عصبانیتش فروکش کرده بود خطاب به پدر می گوید:
وقتش دقیقا کی میشه؟
وقتی بچه ی یه نفر دیگه رو به اسم سعید من جا بزنه؟
سارا لبش را از خجالت گاز می گیرد و سعید دیگر نمی تواند سنگینی تهمت های مادرش تحمل کند.
عصبانی می گوید:
ببخشید!
و از جایش بلند می شود و سمت اتاقش پا تند می کند.
پدر ناراحت رفتن پسرش را نظاره گر می شود.
مادر زیر لب با خودش حرف می زند و سارا هم لحظه ای بعد با عذرخواهی پدر و مادرش را تنها می گذارد.
تقه ای به در می زند و وارد اتاق می شود.
سعید پشت به او در حال بستن آخرین دکمه های پیراهنش بود.
سارا دست روی شانه ی برادرش می گذارد و می گوید:
داداش؟
سعید با صدای گرفته می گوید:
پ. ن
پ. ن
✍به قلم ریحانه هادی
کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌
در پناه پروردگار🌱
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
@AKEP_khosh_galam
هدایت شده از . اڪیݐخۅݜقـݪمツ🇵🇸.
.
.
چنان پیوسته ای در ما
که پندارم خودِ مایی ...
.
.
نظرت رو در مورد طعمه ای برای شکار اینجا بگو! 📬
.
.
@AKEP_khosh_galam
.
.
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
بسم هو💕
#طعمه_ای_برای_شکار
#برگ414
سعید با صدای گرفته می گوید:
سارا برو بیرون لطفا.
حالم خوب نیست،میترسم چیزی بگم که تو رو ناراحت و من رو پشیمون کنه!
سارا هم مثل سعید دلش می گیرد.
قدمی جلوتر می رود و سعید را از پشت سر در آغوش می کشد.
اشک های سعید فرو می ریزد.
سارا- داداش تحمل کن.
سخته،مشکله ولی تحمل کن.
لطفا!
میدونم مامان تند رفت،توهین کرد ،تهمت زد.
ولی تو کوتاه بیا،تو رها کن.
سعید که سعی دارد صدایش نلرزد پاسخ می دهد:
تینا هنوز زن منه،محرم منه.
کسی حق نداره در موردش اینطوری حرف بزنه.
تینا کسی رو نداره،نحس نیست،شوم نیست.
تینا فقط داره تاوان میده.
داره تنبیه میشه.
سارا که سرش تازه به شانه ی برادرش می رسید را بوسه ای زد و گفت:
کجا میری الان؟
سعید به سمت سارا می چرخد و می گوید:
نمیدونم،هر جا به غیر از اینجا.
فعلا که میرم سازمان، تا بعد ببینم چی میشه.
اینجا نمیتونم بمونم،قلبممیگیره!
پ. ن
پ. ن
✍به قلم ریحانه هادی
کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌
در پناه پروردگار🌱
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
@AKEP_khosh_galam
رفقایِ جان و دل🌱!
📌بخش خصوصی رمان به صورت زیر عرضه می شود:
روزانه سه قسمت←۱۱ تومان
روزانه چهار قسمت←۱۲.۵ تومان
روزانه پنج قسمت←۱۴ تومان
کل رمان←۱۷.۵ تومان
6037997537494909
به نام خانم سرمدی
📮@Bentolhade1500
این شرایط تخفیفی بخش خصوصی رمان هست و در شخصی روزانه ارسال میشه براتون و در مناسبت ها و اعیاد هدیه هم داریم.
اگر دوست دارید با سرعت بالاتری رمان رو مطالعه کنید بهتون پیشنهاد میکنم این بخش رو♥️🤌🏻
ممنون ازهمراهی و صبوری تون🌸🌿
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
بسم هو💕
#طعمه_ای_برای_شکار
#برگ415
نمیدونم،هر جا به غیر از اینجا.
فعلا که میرم سازمان، تا بعد ببینم چی میشه.
اینجا نمیتونم بمونم،قلبممیگیره!
سارا ناراحت سری تکان می زند و می گوید:
باشه داداش،امیدوارم حالت خوب بشه،دلت آروم بگیره،لبخند روی لبات برگرده!
سعید نگاهی به خواهرش می اندازد.
اندکی سکوت می کند و غم زده پاسخ می دهد:
دعا کن تینا برگرده کنارم.
اون موقع حالم خوب میشه!
سارا می گوید:
برمیگرده،مطمئنم که برمیگرده!
سعید از اتاق بیرون می زند و سارا روی تخت می نشیند،چشم در دور تا دور اتاق می چرخاند و بعد آرام دراز می کشد.
تا رفتن به دانشگاه فرصت داشت و میخواست کمی استراحت کند.
سعید از گوشه سالن به سمت حیاط می رود.
با عجله کفش هایش را به پا می کند و از خانه بیرون می زند.
روزش را خوب شروع نکرده بود،حالش خراب شده بود.
او خانواده اش را دوست داشت.
تینایش را دوست داشت.
آخ تینایش!
چقدر دلش از دیشب برای تینا تنگ شده بود.
سرش را بلند می کند و رو به آسمان می گوید:
خدایا کافی نیست؟
پس کی برگ بعدی دفتر ما ورق میخوره؟
وارد خیابان اصلی می شود و ادامه می دهد:
پ. ن
پ. ن
✍به قلم ریحانه هادی
کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌
در پناه پروردگار🌱
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
@AKEP_khosh_galam
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
بسم هو💕
#طعمه_ای_برای_شکار
#برگ416
وارد خیابان اصلی می شود و ادامه می دهد:
الهی به امید تو!
بعد از شلوغی اول صبح بالاخره به محل کارش می رسد و پله ها را یکی یکی بالا می رود.
چراغ های دفتر فرمانده خاموش بوده و شاید سعید زیادی زود به اینجا رسیده بود که هنوز بعضی کارکنان شیفت شب را تحویل نداده بودند.
سمت میز رسول می رود و صندلی اش را عقب می کشد تا اطلاعاتی در مورد فرهاد جمع آوری کند،محمد تا عصر تنها به او فرصت داده بود!
داوود دست روی شانه ی سعید می گذارد و می گوید:
سلام سعید!
سعید با دیدن داوود لبخندی می زند و پاسخ می دهد:
سلام داوود صبحت بخیر.
کی اومدی؟
داوود- هست یکم!
شیفت فرشید رو تحویل گرفتم!
سعید آهانی می گوید و دوباره مشغول کار می شود.
داوود هم به سمت میزش می رود تا ادامه ی مرتب سازی اسناد را انجام دهد.
کم کم کارکنان وارد سالن می شوند و هر کسی مشغول انجام کارهایی بود که باید تحویل می داد.
سعید که مطالب جدید را در برگه ی یادداشت تازه ای ثبت می کرد با صدایی که از پشت سرش بلند شده بود دست از کار می کشد و نگاهی به صاحب صدا می اندازد!
او رسول بود،کسی که احساس مالکیت شدیدی روی میز کارش داشت!
رسول-به به چشمم روشن!
همین قبل مرگی ارث و میراث رو بالا کشیدی رفت؟!
پ. ن
پ. ن
✍به قلم ریحانه هادی
کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌
در پناه پروردگار🌱
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
@AKEP_khosh_galam
° ❤️🩹📖 °
#نثرِ_عاشقی
تو یادت نیست !
برای داشتنِ تو دلی رو به دریا زدم
که از آب میترسید ..!
° ❤️🩹📖 °
→ @AKEP_khosh_galam ←
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
بسم هو💕
#طعمه_ای_برای_شکار
#برگ417
رسول-به به چشمم روشن!
همین قبل مرگی ارث و میراث رو بالا کشیدی رفت؟!
سعید تک خندی می زند و پاسخ می دهد:
ارث و میراث؟
چی داری حالا تو مثلا؟
تو از کی اموال سازمان و دولت رو بالا کشید جناب؟
رسول دست به کمر پاسخ می دهد:
سوال منو با سوال جواب نده هاااا.
بلند شو ببینم کلی کار رو سرم ریخته.
سعید بی تفاوت سرتکان می دهد و می گوید:
تا یه چایی بخوری و برگردی تموم شده کار من!
رسول پوفی می کشد و تکیه اش را به میز می دهد.
سعید هم بعدداز چند دقیقه کارهایش به پایان می رسد و با چند برگی که روی آنها اطلاعات را ثبت کرده بود از روی صندلی رسول بلند می شود.
رسول می پرسد:
راستی سعید یه چیزی بپرسم ناراحت نشی یه موقع!
سعید برگه ها را در دستش جا به جا می کند و پاسخ می دهد:
الان انقدر ناراحتم که حتی اگه از حرفات ناراحت هم بشم جایی نمونده تو دلم که ناراحتی رو انبار کنم!
بگو حرفت رو داداش،راحت باش.
رسول مردد می پرسد:
قضیه خانومت...چی شد آخر؟
حکم بریدش براش؟
چی میشه؟
مگه همکاری نکرده؟
پ. ن
پ. ن
✍به قلم ریحانه هادی
کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌
در پناه پروردگار🌱
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
@AKEP_khosh_galam
منِ عزیزم خداقوت!
درسته امروز شکستی و اشکت در اومد اما تموم شد!
این دندون لق رو کَندی و انداختی دور.
خداقوت بهت که زیر از حجمه ها دووم آوردی :)
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
بسم هو💕
#طعمه_ای_برای_شکار
#برگ418
حکم بریدن براش؟
چی میشه؟
مگه همکاری نکرده؟
سعید سرش را به زیر می اندازد.
رسول هول شده دست روی شانه ی سعید می گذارد و تند تند می گوید:
ببخشید سعید،قصد ناراحت کردنت رو نداشتم.
اگر...اگر ناراحتت میکنه توضیح این ماجرا لازم نیست بگی.
سعید لبخند رنگ و رو رفته ای می زند و پاسخ می دهد:
نه رسول،این چه حرفیه!
دیگه این ماجرا شده بخشی از زندگیم.
رسول سری تکان می دهد و دستان سعید را میان دستانش می گیرد و نوازش می کند.
سعید ادامه می دهد:
فعلا بخش قتل دست گروه جنایی بچه های نیرو انتظامیه،تا آخر هفته نتیجه ابلاغ میشه.
فرهاد رو گرفتیم و تینا تقریبا به خیلی از مسائل اعتراف کرده.
آقای شهید تا چند جلسه دیگه اعترافات رو جمع بندی میکنه و داخل پرونده ثبت میشه.
دعا کن رسول،دعا کن برای حال دلم،دعا کن خدا تینا رو به زندگیِ بی فروغم ببخشه!
رسول با لبخند گرمی پاسخ می دهد:
من مطمئنم سعید،مطمئنم که حال تو و دلت خوبه.
یقین دارم حال زندگیت رو به راه میشه.
باور دارم چند وقت دیگه باحال خوبت میگی
خداروشکر که تموم شد!
پ. ن دیگه این ماجرا شده بخشی از زندگیم.
پ. ن
✍به قلم ریحانه هادی
کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌
در پناه پروردگار🌱
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
@AKEP_khosh_galam
هدایت شده از . اڪیݐخۅݜقـݪمツ🇵🇸.
.
.
چنان پیوسته ای در ما
که پندارم خودِ مایی ...
.
.
نظرت رو در مورد طعمه ای برای شکار اینجا بگو! 📬
.
.
@AKEP_khosh_galam
.
.
هدایت شده از . اڪیݐخۅݜقـݪمツ🇵🇸.
‹ ࡅߺ߲ܘ ࡅ࣪ߺߊܩِ ܦ߳ܝߊܝِ ܥࡋߺܣߊ ! ›
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
بسم هو💕
#طعمه_ای_برای_شکار
#برگ419
باور دارم چند وقت دیگه باحال خوبت میگی
خداروشکر که تموم شد!
سعید در آغوش رسول فرو می رود.
رسول بوسه ای بر سر پیشانی اش می زند و کمرش را نوازش می کند.
داوود هم به جمع شان می پیوندد و به شوخی می گوید:
اه اه،این کارا چیه؟
برادرا اینجا محیط،محیط کاریه!
رعایت کنید لطفا.
رسول برایش ادا در می آورد و سعید کوتاه می خندد.
سعید می گوید:
ببخشید من باید اطلاعات رو تا ظهر دسته بندی شده تحویل بدم.
با اجازه!
بچه هارا لبخند سعید را بدرقه می کنند و او به سمت میزش قدم بر میدارد.
مشغول کارش می شود،سرش درد گرفته بود.
صبح انرژی و نیروی زیادی را از او کاسته بود.
دستی به چشم هایش می کشد و اطلاعات سطح بندی شده را به روی کاغذ تازه ای ثبت می کند.
نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد.
زیاد فرصت نداشت!
نگاهش بالا می آید.
حلقه ی پیوندشان در زیر نور سالن برق می زند.
غصه دوباره تا چشم هایش بالا می آید،حلقه ی تینا اما در دستش جا خوش نکرده بود.
آنها می چرخاند و دوباره نگاهش می کند.
مشغول کارهایش می شود، چیزی به نتیجه گیری نمانده بود.
پ. ن
پ. ن
✍به قلم ریحانه هادی
کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌
در پناه پروردگار🌱
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
@AKEP_khosh_galam