eitaa logo
. اڪیݐ‌خۅݜ‌قـݪمツ🇵🇸.
458 دنبال‌کننده
273 عکس
59 ویدیو
4 فایل
《﷽》 'قلم‌را‌دردست‌گرفتیم‌تاروایت‌ڪنیم‌ روایت‌هاۍثبت‌شدھ‌دردنیاۍخیالاتمان‌را✨'! -ارتباط با مدیر: @Bentolhade1500''🦋 -جوابِ حرفاتون+شرایطِ تبادل @pasokhgooyi_ekip • -ڪپۍ از مطالب پیگرد اُخروۍ داره جانمツ • -مٺولد اوایل آبـانِ¹⁴⁰¹🌚🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از " اُنیـبُ🌻!
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 نمیدونم قاضی چه حکمی صادر میکنه. نتیجه حکم روی شغل من که با تینا نسبت دارم تاثیر داره یا نه، مامان میتونه با این مسئله کنار بیاد یا قراره تا همیشه تینا رو یه لکه ننگ ببینه! نمیدونم... سارا دست روی دست های سعید می گذارد و می گوید: کافیه داداش، دیگه ادامه نده! بمیرم واست من، همیشه همین طور بودی. دردات رو به کسی نمیگفتی، مثل همون موقع که زخمی شده بودی و بعددیک هفته تازه ما خبر دار شدیم چه اتفاقی افتاده. خوب میشه سعید، مطمئنم، شک نکن! سعید لبخند گرمی به روی خواهرش می زند و می گوید: خداروشکر که یه دختر کله شق و پر انرژی و غرغرو تو خونه داریم! سارا چشم هایش را ریز می کند و می پرسد: بیشتر از تعریف کنایه بودااا. بلند شو لیوان ها رو بشور ببینم بچه پررو! سعید با خنده تنها نگاهش می کند، سارا دمپایی را از کنار دستش بر می دارد و روی پای سعید می زند، سعید چهره اش از درد جمع می شود و شروع به مالش پایش می کند. سارا می گوید: تا بعدی نرسیده زود دستور رو اجرا کن! پ. ن دمپایی 😂🩴 پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
هدایت شده از " اُنیـبُ🌻!
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 سارا می گوید: تا بعدی نرسیده زود دستور رو اجرا کن! سعید هم سینی چایی را در دست می گیرد و خودش را به در می رساند. با خنده می گوید: چشم فرمانده! و از اتاق بیرون می زند. حالش بهتر شده بود، سارایی داشت که همیشه و در سخت ترین شرایط از شوخی و خنده دست نمی کشید! سارا هم اتاق را مرتب می کند و بیرون می رود. سعید با احتیاط لیوان را در آب چکان می گذارد و دست هایش را چند بار با ضربه تکان می دهد تا آب آن گرفته شود. سارا هم با احتیاط پشت سرش می رود و می گوید: خسته نباشی! سعید ترسیده به عقب بر می گردد و سارا برای اینکه سروصدا راه نیندازد دستش را روی دهان سعید می گذارد. سعید پر حرص می گوید: از دست تو سارا، سکته کردم. سارا بی خیال شانه بالا می اندازد و به سمت اتاقش قدم برمیدارد. لحظه ای به سمت سعید می چرخد و می گوید: ممنون داداش که برگشتی، ممنون که مامان رو درک میکنی. سعید چشمکی می زند و سارا وارد اتاقش می شود. پ. ن پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://harfeto.timefriend.net/17343788246749 پایه شب نشینی امشب هستین👀؟! تازه واردا بیان بالا آشنا بشیم یکم😁
https://eitaa.com/AKEP_khosh_galam/9711 ارع بده ، یع دلی کوتاه که قشنگ باشه . . قلبش؟ قلبش گویا در دهانش میزد. از پشت در اتاق عمل سعی داشت چیزی ببیند اما نمی توانست، نگران بود، نگران همسرش، دختر کوچک که تقلا میکرد پا در این دنیای هزار رنگ بگذارد. چندبار راهرو را طی می کند. مادر و پدر مرضیه از راه می رسند، رسول سمت شان قدم برمیدارد. مادرش نگران می پرسد: دختر حالش چطوره. رسول-تو اتاق عمله، فعلا خبری نیست. پدرش تسبیح به دست روی صندلی ها جا خوش می کند. رسول دوباره سمت در اتاق عمل می رود و تکیه اش را به دیوار نزدیکش می دهد. چشم می بندد و در دل با یار روزهای غریبی اش حرف می زند: حنانه جان منو میبینی؟ مطمئنم، مطمئنم که من رو میبینی! اضطراب و نگرانیم رو. دعا کن برام، دعا کن برای مرضیه، برای دخترمون. دعا کن حال جفت شون خوب باشه و صحیح و سالم از این اتاق بیان بیرون. باشه عزیزم؟! چشم هایش را باز می کند، کی خیس شده بودند که متوجه نشده بود؟ در همین افکار بود که پرستار از اتاق بیرون می زند، رسول و خانواده ی همسرش سمت او پا تند می کنند و می پرسند: حالش چطوره؟ پرستار لبخند می زند و پاسخ می دهد: هم حال مامان خوبه هم فرشته کوچولوی ناز و خوشگل مون! رسول زیر لب الهی شکر می گوید و در دلش دوباره با حنانه هم صحبت می شود: با مرضیه قرار گذاشتیم اگه بچه مون دختر بود اسم تو رو روش بزاریم، تو هم قول بده همیشه مراقب فرشته کوچولو مون باشی! :)
شب نشینی امشب به دل نشست✨! شب خوش
صبح تون بخیر و پر روزی🌾"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 سعید چشمکی می زند و سارا وارد اتاقش می شود. سعید هم بعد از اینکه زیر چایی را خاموش کرد به اتاقش می رود تا استراحت کند. آن سوی داستان تینا بود که با هزار زحمت و التماس چشم روی هم گذاشته بود تا به خواب برود. فرهاد اما در سلول خودش روی تخت خواب غلت می زد و خواب را به چشمانش غریبه می دید! بعد از چند سال دوباره داشت حال و هوای زندان را می چشید. دوباره داشت بازجویی را حس می کرد. حالا در بند شده بود برای باری دگر! از جا بلند می شود و پتو را پس می زند. سمت در قدم بر میدارد و چند ضربه به آن می کوبد. می گوید: کسی پشت دره؟ اندکی صبر می کند اما جوابی نمی شنود. دوباره بر آن می کوبد، این بار کمی صدایش را هم بالاتر برده! فرهاد-با شمام. کسی نیست اینجا؟ نا امید همان جا پشت در سرد و یخ زده ی سلول روی زمین می نشیند. پاهایش را در بغل می گیرد. به تینا فکر می کند که بازنده ای این بازی بود. باخت تینا باعث شد فرها هم گرفتار شود، در خیالش به کسانی فکر می کند که راه را برای تینا و فرهاد هموار کرده بودند. نباید از آنها کلامی سخن می گفتند. نباید چیزی به زبان می آورد. نباید آنها را لو می داد! پ. ن باخت تینا باعث شد فرها هم گرفتار شود... پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
چهارشنبه تون پر روزی🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 سارا می گوید: نباید از آنها کلامی سخن می گفتند. نباید چیزی به زبان می آورد. نباید آنها را لو می داد! تینا چه؟ تینا چقدر در جریان اتفاقات و پشت پرده ی آنها بود؟ چقدر را گفته و چه مقدار را ترسیده بود؟! تینا چه زود عقب کشیده بود. از جا بلند می شود، به سمت تخت خواب قدم برمیدارد و لبه آن می نشیند. پاهایش آویزان بود و دستانش را لبه ی تخت گذاشته بود. باز هن به تینا فکر می کند. به دخترانگی ها و نشاط و جوانی اش. به طراوتی که داشت. همه را در مسیر اهداف فرهاد از دست داده بود اما. فرهاد گوشه قلبش اما او را دوست داشت، گاه به اندازه ی فرزندی که هیچ گاه طعم شیرینش را تجربه نکرده بود! چند سال داشت؟ پنجاه را رد کرده بود قطعا! تا چقدر قرار بود بجنگد؟ حوصله اش را داشت اصلا؟ دراز می کشد و پتو را روی خودش می اندازد. قرار بود جا بزند یا برای تینا عقب بکشد؟ اصلا قصد عقب نشینی داشت یا در خال طراحی بازی بود که وقت بخرد؟ اموالش چه می شد؟ اموالش؟ اصلا دارایی و منزلت و مقامی که داشت برای خودش بود یا دیگری؟ پ. ن پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
به نام خدای بلند ترین شب سال🌝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 اموالش چه می شد؟ اموالش؟ اصلا دارایی و منزلت و مقامی که داشت برای خودش بود یا دیگری؟ چه کسی خبر داشت از راز پنهان و پشت پرده اش؟ قرار بود کسی خبر دار شود؟ در همین افکار خیالات بود که بالاخره بعد از نیمه شب از شدت خستگی به خواب می رود. صبح مادر سعید که از جا بلند می شود به سمت اتاق پسرش قدم برمیدارد. سعید را که روی تخت خواب، خوابیده بود می بیند و لبخند پررنگی صورتش را جلا می دهد. پسرش دیشب به خانه برگشته بود. با خودش تصور می کند که حتما بین مادر و همسرش مادرش را انتخاب کرده و با همین افکار سفره ی رنگارنگِ صبحانه را تدارک می بیند و تک به تک اعضای خانه را به صرف صبحانه دعوت می کند. سعید که درحال خشک کردن صورتش بود حوله را به رخت آویز اتاقش وصل می کند و به سمت سفره ی صبحانه قدم برمیدارد. مادر با دیدن سعید شروع به قربان صدقه رفتن می کند و سعید هم با لبخند گرمی پاسخگویِ محبت مادرش است. همه دور سفره جمع بودند و پدردهم با نان داغ و تازه به جمع شان می پیوندد. سارا کتش را از او می گیرد و پدر هم می نشیند. با دیدن سعید لبخند می زند و پیشانی پسرش را می بوسد. سعید خجالت زده سر به زیر می اندازد و خودش را مشغول می کند. اعضای خانواده هرکدام شان در تلاشند چیزی درمورد ماجرای دیشب بروز ندهند و شرایط را عادی و معمولی نشان بدهند! مادر مربا ها را جلوی سعید می گذارد، شکر را نزدیکش قرار می دهد و می گوید: پ. ن افکار و خیالات... پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 مادر مربا ها را جلوی سعید می گذارد، شکر را نزدیکش قرار می دهد و می گوید: سعید جان مادر چاییت سرد شده بده عوضش کنم. سعید لقمه ای که در دهانش بود را پایین می دهد و می گوید: نه مامان خوبه میخورم همین رو. سارا که دوست داشت جو شان خسته کننده نباشد می گوید: من چاییم سرد شده مامان! مادر کمی از چای خودش را می نوشد و جواب می دهد: خب چیکار کنم الان؟ مشکل منه که چایی تو سرد میشه؟ بلند شو چایی جدید بریز! بعد هم لیوان همسرش را بر میدارد و کنار لیوان سارا قرار می دهد. با لحن جدی می گوید: لیوان باباتم پر کن و بیار. سنگین نریزی واسه قلبش خوب نیست! سعید تا آخرین حد سرش را پایین آورده بود اما لرزش شانه هایش نشان از این می داد که دیگر توانی برای کنترل خنده هایش ندارد. سارا لیوان پدرش را در دست می گیرد و هنگام رفتن ضربه ای به پای سعید می زند. سعید چهره اش جمع می شود و سرش را به سمت سارا می چرخاند. پ. ن پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 سعید چهره اش جمع می شود و سرش را به سمت سارا می چرخاند. سارا حالت پیروز مندانه ای به خود می گیرد و سمت آشپزخانه قدم بر میدارد. مادر از سعید می پرسد: پسرم، اگه سیر نشدی برم نیمرویی چیزی درست کنم. سعید پاسخ می دهد: نه نه مامان، کافیه عزیزم، سیر شدم! مادر همان طور که لیوان خالی چایی اش را گوشه ی سفره می گذارد می گوید: سعیدم امروز رو سرکار نرو. استراحت کن خونه، ناهارم هر چی هوس کردی بگو واست درست کنم. سعید لحظه ای گوشه قلبش به یاد تینا می افتد، تینا در آن سلول تنها بود. در زنزدیکی او بودن حداقل قبلش را آسوده خاطر تر می کرد! سعید-نه مامان خانومی نمیشه که همین طوری بگم نمیام، واسه مواقع ضروریه الان کارمون سنگینه. پدر با شوخی می گوید: خبریه حاج خانوم؟ چی شده اول صبحی به غیر پسرش دیگه کسی رو نمی بینی؟ اتفاقی افتاده که ما در جریان نیستیم؟! پ. ن پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 خبریه حاج خانوم؟ چی شده اول صبحی به غیر پسرش دیگه کسی رو نمی بینی؟ اتفاقی افتاده که ما در جریان نیستیم؟! مادر گرد نانی که روی پایش نشسته بود را می تکاند و با شادی پاسخ می دهد: دیشب سعید عاقل و بالغم با خودش کلنجار رفته و به این نتیجه رسیده قبل از اون دختره ی بی خونواده یه جمع گرم و صمیمی داشته. معلومه که ما رو به اون جاسوس مملکت نمی فروشه! سعید تیز سرش را بالا می آورد. مادر چه می گفت؟ چطور به این نتیجه رسیده بود اصلا؟ پدر سری تکان می دهد و می گوید: استغفرالله! مادر نگاهش می کند و می پرسد: استغفرالله داره حاج آقا؟ پدر تکه نان در دستش را گوشه ی سفره می گذارد و می گوید: حاج خانوم خواهش میکنم. دیشب کلی صحبت کردیم. اول صبحی این بحث رو باز نکن! مادر حق به جانب پاسخ می دهد: بحث باز هست. وقتی اسمش رو سعیدمه دیگه باز کردن نداره! کم نبود بی آبرویی جشن عقدشون الان بگم کلا همه چی به هم خورده؟ بپرسن چرا چی بگم؟ پ. ن پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
قسمت دیروز +امروز +دو قسمت هدیه یلدا تقدیم نگاه تون✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بیتا هستم ما شب یلدا ها رسم داریم غذا حتما سنتی باشه کوفته ،کشک و بادمجان، دلمه و این چیزا اره دیگه . . سلام بیتای عزیز! چه جالب ما هم غذای سنتی رو داریم اما حیف نگفتی اهل کجایی...
سلام ما همه مون فال میگیریم و اعتقاد داریم. . . سلام عزیز جان، چه خوب! چرا نمیگید اهل کجایین خببب😭😂
ما تبزیزیم رسم داریم شبا تاریک شد آتیش بازی کنیم البته با ترقه آنیا نه یه آتیش درست میکنیم دورش شعر ها ترکی میخونیم . . چه خوب! من مپل حرف زدن ترک ها رو خیلی دوست دارم، با نمک صحبت میکنن🥲
زمستون تون مبارک 😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 کم نبود بی آبرویی جشن عقدشون الان بگم کلا همه چی به هم خورده؟ بپرسن چرا چی بگم؟ بگم راستش عروسم خلاف کار در اومده؟ زندانه؟ این همه عزت و آبروی چندین و چند ساله مون رو فدای این دختره کنیم؟ سارا لیوان چایی به دست وارد سالن می شود و کنار سعید می نشیند. بهت زده به اعضای خانواده نگاهی می اندازد و متوجه می شود که اوضاع رو به راه نیست! دستش را آرام روی پای سعید می گذارد و زمزمه وار می گوید: آروم باش داداش! سعید زیر چشمی نگاهی به سارا می اندازد. سارا متوجه حال خراب سعید می شود! پدر متاسف سری تکان می دهد. سعید با جان کندن لب باز می کند: مامان جان نمی خوام عصبانیتی که تو وجودمه باعث بشه بی حرمتی کنم ولی دلیل نمیشه شما هم به تینا بی احترامی کنید! اگه الان تینا زندانه دلیل داره، داستان داره. این چه وصله ی ناجوری هست که به تینا می زنید؟ مادر صورتش را جمع می کند و با حرص می گوید: اسم این دختره رو جلوی من نیار، بلند شو برو آب بکش دهنت رو! سارا چشمانش گرد می شود و بلند می گوید: ماماننن! پ. ن پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
• به نام آفریننده ی مادر🌱:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا