eitaa logo
. اڪیݐ‌خۅݜ‌قـݪمツ🇵🇸.
454 دنبال‌کننده
271 عکس
61 ویدیو
4 فایل
《﷽》 'قلم‌را‌دردست‌گرفتیم‌تاروایت‌ڪنیم‌ روایت‌هاۍثبت‌شدھ‌دردنیاۍخیالاتمان‌را✨'! -ارتباط با مدیر: @Bentolhade1500''🦋 -جوابِ حرفاتون+شرایطِ تبادل @pasokhgooyi_ekip • -ڪپۍ از مطالب پیگرد اُخروۍ داره جانمツ • -مٺولد اوایل آبـانِ¹⁴⁰¹🌚🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 مادر مربا ها را جلوی سعید می گذارد، شکر را نزدیکش قرار می دهد و می گوید: سعید جان مادر چاییت سرد شده بده عوضش کنم. سعید لقمه ای که در دهانش بود را پایین می دهد و می گوید: نه مامان خوبه میخورم همین رو. سارا که دوست داشت جو شان خسته کننده نباشد می گوید: من چاییم سرد شده مامان! مادر کمی از چای خودش را می نوشد و جواب می دهد: خب چیکار کنم الان؟ مشکل منه که چایی تو سرد میشه؟ بلند شو چایی جدید بریز! بعد هم لیوان همسرش را بر میدارد و کنار لیوان سارا قرار می دهد. با لحن جدی می گوید: لیوان باباتم پر کن و بیار. سنگین نریزی واسه قلبش خوب نیست! سعید تا آخرین حد سرش را پایین آورده بود اما لرزش شانه هایش نشان از این می داد که دیگر توانی برای کنترل خنده هایش ندارد. سارا لیوان پدرش را در دست می گیرد و هنگام رفتن ضربه ای به پای سعید می زند. سعید چهره اش جمع می شود و سرش را به سمت سارا می چرخاند. پ. ن پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 سعید چهره اش جمع می شود و سرش را به سمت سارا می چرخاند. سارا حالت پیروز مندانه ای به خود می گیرد و سمت آشپزخانه قدم بر میدارد. مادر از سعید می پرسد: پسرم، اگه سیر نشدی برم نیمرویی چیزی درست کنم. سعید پاسخ می دهد: نه نه مامان، کافیه عزیزم، سیر شدم! مادر همان طور که لیوان خالی چایی اش را گوشه ی سفره می گذارد می گوید: سعیدم امروز رو سرکار نرو. استراحت کن خونه، ناهارم هر چی هوس کردی بگو واست درست کنم. سعید لحظه ای گوشه قلبش به یاد تینا می افتد، تینا در آن سلول تنها بود. در زنزدیکی او بودن حداقل قبلش را آسوده خاطر تر می کرد! سعید-نه مامان خانومی نمیشه که همین طوری بگم نمیام، واسه مواقع ضروریه الان کارمون سنگینه. پدر با شوخی می گوید: خبریه حاج خانوم؟ چی شده اول صبحی به غیر پسرش دیگه کسی رو نمی بینی؟ اتفاقی افتاده که ما در جریان نیستیم؟! پ. ن پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 خبریه حاج خانوم؟ چی شده اول صبحی به غیر پسرش دیگه کسی رو نمی بینی؟ اتفاقی افتاده که ما در جریان نیستیم؟! مادر گرد نانی که روی پایش نشسته بود را می تکاند و با شادی پاسخ می دهد: دیشب سعید عاقل و بالغم با خودش کلنجار رفته و به این نتیجه رسیده قبل از اون دختره ی بی خونواده یه جمع گرم و صمیمی داشته. معلومه که ما رو به اون جاسوس مملکت نمی فروشه! سعید تیز سرش را بالا می آورد. مادر چه می گفت؟ چطور به این نتیجه رسیده بود اصلا؟ پدر سری تکان می دهد و می گوید: استغفرالله! مادر نگاهش می کند و می پرسد: استغفرالله داره حاج آقا؟ پدر تکه نان در دستش را گوشه ی سفره می گذارد و می گوید: حاج خانوم خواهش میکنم. دیشب کلی صحبت کردیم. اول صبحی این بحث رو باز نکن! مادر حق به جانب پاسخ می دهد: بحث باز هست. وقتی اسمش رو سعیدمه دیگه باز کردن نداره! کم نبود بی آبرویی جشن عقدشون الان بگم کلا همه چی به هم خورده؟ بپرسن چرا چی بگم؟ پ. ن پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
قسمت دیروز +امروز +دو قسمت هدیه یلدا تقدیم نگاه تون✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بیتا هستم ما شب یلدا ها رسم داریم غذا حتما سنتی باشه کوفته ،کشک و بادمجان، دلمه و این چیزا اره دیگه . . سلام بیتای عزیز! چه جالب ما هم غذای سنتی رو داریم اما حیف نگفتی اهل کجایی...
سلام ما همه مون فال میگیریم و اعتقاد داریم. . . سلام عزیز جان، چه خوب! چرا نمیگید اهل کجایین خببب😭😂
ما تبزیزیم رسم داریم شبا تاریک شد آتیش بازی کنیم البته با ترقه آنیا نه یه آتیش درست میکنیم دورش شعر ها ترکی میخونیم . . چه خوب! من مپل حرف زدن ترک ها رو خیلی دوست دارم، با نمک صحبت میکنن🥲
زمستون تون مبارک 😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 کم نبود بی آبرویی جشن عقدشون الان بگم کلا همه چی به هم خورده؟ بپرسن چرا چی بگم؟ بگم راستش عروسم خلاف کار در اومده؟ زندانه؟ این همه عزت و آبروی چندین و چند ساله مون رو فدای این دختره کنیم؟ سارا لیوان چایی به دست وارد سالن می شود و کنار سعید می نشیند. بهت زده به اعضای خانواده نگاهی می اندازد و متوجه می شود که اوضاع رو به راه نیست! دستش را آرام روی پای سعید می گذارد و زمزمه وار می گوید: آروم باش داداش! سعید زیر چشمی نگاهی به سارا می اندازد. سارا متوجه حال خراب سعید می شود! پدر متاسف سری تکان می دهد. سعید با جان کندن لب باز می کند: مامان جان نمی خوام عصبانیتی که تو وجودمه باعث بشه بی حرمتی کنم ولی دلیل نمیشه شما هم به تینا بی احترامی کنید! اگه الان تینا زندانه دلیل داره، داستان داره. این چه وصله ی ناجوری هست که به تینا می زنید؟ مادر صورتش را جمع می کند و با حرص می گوید: اسم این دختره رو جلوی من نیار، بلند شو برو آب بکش دهنت رو! سارا چشمانش گرد می شود و بلند می گوید: ماماننن! پ. ن پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
• به نام آفریننده ی مادر🌱:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آمد آن نـور ك او را همه مـادر خوانند ♥️:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 سارا چشمانش گرد می شود و بلند می گوید: ماماننن! مادر تیز سرش را به سمت سارا بر می گرداند، سارا چیزی نمی گوید و سر به زیر می اندازد. سعید که عصبانیت از سر و رویش می بارید دستش را محکم به روی صورتش می کشد. پدر دستان همسرش را در دست می گیرد و می گوید: صلوات بفرس حاج خانوم. شیطون رو لعنت کن عزیزم! مادر بی توجه می گوید: داستان داره که داشته باشه. من به در و همسایه بگم نه عزیزم اشتباه میکنی یا سوء تفاهمه؟ دختری یه لقمه ای که نباید خورده تا به اینجا برسه. پسر از گل پاک تر منو دیده و واسش دام پهن کرده. سعید یا من یا اون دختره ی نحس و شوم! که اگر اون رو انتخابش کنی حق نداری برگردی اینجا! چشمان سعید می لرزد. با ناراحتی می گوید: مامان! خواهش میکنم! اینطوری نگو، من تینا رو دوست دارم، با تموم حرف و حدیث هاش! من شما رو دوست دارم، من همه تون رو کنار هم میخوام. متدر پوزخندی می زند و می گوید: پ. ن من تینا رو دوست دارم، با تموم حرف و حدیث هاش! ❤️‍🩹 پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 مادر پوزخندی می زند و می گوید: دختره معلوم نیست چه به خوردت داده! پدر تحکم وار می گوید: حاج خانوممم! کافیه عزیزم، تموم کن ایم بحث رو. الان موقعیت مناسبی نیست! مادر که گویا از دیشب هنوز عصبانیتش فروکش کرده بود خطاب به پدر می گوید: وقتش دقیقا کی میشه؟ وقتی بچه ی یه نفر دیگه رو به اسم سعید من جا بزنه؟ سارا لبش را از خجالت گاز می گیرد و سعید دیگر نمی تواند سنگینی تهمت های مادرش تحمل کند. عصبانی می گوید: ببخشید! و از جایش بلند می شود و سمت اتاقش پا تند می کند. پدر ناراحت رفتن پسرش را نظاره گر می شود. مادر زیر لب با خودش حرف می زند و سارا هم لحظه ای بعد با عذرخواهی پدر و مادرش را تنها می گذارد. تقه ای به در می زند و وارد اتاق می شود. سعید پشت به او در حال بستن آخرین دکمه های پیراهنش بود. سارا دست روی شانه ی برادرش می گذارد و می گوید: داداش؟ سعید با صدای گرفته می گوید: پ. ن پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
همین طور گفتم دو قسمت بخونین😀
و نظرات تون👀
به نام خدای احد🏔"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 سعید با صدای گرفته می گوید: سارا برو بیرون لطفا. حالم خوب نیست،میترسم چیزی بگم که تو رو ناراحت و من رو پشیمون کنه! سارا هم مثل سعید دلش می گیرد. قدمی جلوتر می رود و سعید را از پشت سر در آغوش می کشد. اشک های سعید فرو می ریزد. سارا- داداش تحمل کن. سخته،مشکله ولی تحمل کن. لطفا! میدونم مامان تند رفت،توهین کرد ،تهمت زد. ولی تو کوتاه بیا،تو رها کن. سعید که سعی دارد صدایش نلرزد پاسخ می دهد: تینا هنوز زن منه،محرم منه. کسی حق نداره در موردش اینطوری حرف بزنه. تینا کسی رو نداره،نحس نیست،شوم نیست. تینا فقط داره تاوان میده. داره تنبیه میشه. سارا که سرش تازه به شانه ی برادرش می رسید را بوسه ای زد و گفت: کجا میری الان؟ سعید به سمت سارا می چرخد و می گوید: نمیدونم،هر جا به غیر از اینجا. فعلا که میرم سازمان، تا بعد ببینم چی میشه. اینجا نمیتونم بمونم،قلبم‌میگیره! پ. ن پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
رفقایِ جان و دل🌱! 📌بخش خصوصی رمان به صورت زیر عرضه می شود: روزانه سه قسمت←۱۱ تومان روزانه چهار قسمت←۱۲.۵ تومان روزانه پنج قسمت←۱۴ تومان کل رمان←۱۷.۵ تومان 6037997537494909 به نام خانم سرمدی 📮@Bentolhade1500 این شرایط تخفیفی بخش خصوصی رمان هست و در شخصی روزانه ارسال میشه براتون و در مناسبت ها و اعیاد هدیه هم داریم. اگر دوست دارید با سرعت بالاتری رمان رو مطالعه کنید بهتون پیشنهاد میکنم این بخش رو♥️🤌🏻 ممنون ازهمراهی و صبوری تون🌸🌿
به نام خدایِ روزهای سرد و برفی❄️؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 نمیدونم،هر جا به غیر از اینجا. فعلا که میرم سازمان، تا بعد ببینم چی میشه. اینجا نمیتونم بمونم،قلبم‌میگیره! سارا ناراحت سری تکان می زند و می گوید: باشه داداش،امیدوارم حالت خوب بشه،دلت آروم بگیره،لبخند روی لبات برگرده! سعید نگاهی به خواهرش می اندازد. اندکی سکوت می کند و غم زده پاسخ می دهد: دعا کن تینا برگرده کنارم. اون موقع حالم خوب میشه! سارا می گوید: برمیگرده،مطمئنم که برمیگرده! سعید از اتاق بیرون می زند و سارا روی تخت می نشیند،چشم در دور تا دور اتاق می چرخاند و بعد آرام دراز می کشد. تا رفتن به دانشگاه فرصت داشت و میخواست کمی استراحت کند. سعید از گوشه سالن به سمت حیاط می رود. با عجله کفش هایش را به پا می کند و از خانه بیرون می زند. روزش را خوب شروع نکرده بود،حالش خراب شده بود. او خانواده اش را دوست داشت. تینایش را دوست داشت. آخ تینایش! چقدر دلش از دیشب برای تینا تنگ شده بود. سرش را بلند می کند و رو به آسمان می گوید: خدایا کافی نیست؟ پس کی برگ بعدی دفتر ما ورق میخوره؟ وارد خیابان اصلی می شود و ادامه می دهد: پ. ن پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 وارد خیابان اصلی می شود و ادامه می دهد: الهی به امید تو! بعد از شلوغی اول صبح بالاخره به محل کارش می رسد و پله ها را یکی یکی بالا می رود. چراغ های دفتر فرمانده خاموش بوده و شاید سعید زیادی زود به اینجا رسیده بود که هنوز بعضی کارکنان شیفت شب را تحویل نداده بودند. سمت میز رسول می رود و صندلی اش را عقب می کشد تا اطلاعاتی در مورد فرهاد جمع آوری کند،محمد تا عصر تنها به او فرصت داده بود! داوود دست روی شانه ی سعید می گذارد و می گوید: سلام سعید! سعید با دیدن داوود لبخندی می زند و پاسخ می دهد: سلام داوود صبحت بخیر. کی اومدی؟ داوود- هست یکم! شیفت فرشید رو تحویل گرفتم! سعید آهانی می گوید و دوباره مشغول کار می شود. داوود هم به سمت میزش می رود تا ادامه ی مرتب سازی اسناد را انجام دهد. کم کم کارکنان وارد سالن می شوند و هر کسی مشغول انجام کارهایی بود که باید تحویل می داد. سعید که مطالب جدید را در برگه ی یادداشت تازه ای ثبت می کرد با صدایی که از پشت سرش بلند شده بود دست از کار می کشد و نگاهی به صاحب صدا می اندازد! او رسول بود،کسی که احساس مالکیت شدیدی روی میز کارش داشت! رسول-به به چشمم روشن! همین قبل مرگی ارث و میراث رو بالا کشیدی رفت؟! پ. ن پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
° ❤️‍🩹📖 ° تو یادت نیست ! برای داشتنِ تو دلی رو به دریا زدم که از آب میترسید ..! ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ° ❤️‍🩹📖 ° → @AKEP_khosh_galam
چهارشنبه تون پر روزی🌿