هدایت شده از 'ݐاسخگوۍحࢪفاٺ ッ
بسم الله🌱.
شرایط تبادل:
▪️تبادل به صورت شبانه انجام میشه
▪️اصولا ساعت 10 شب تا 10 صبح
▪️آمار کانال +300
▪️کانال فروشگاهی و فوتبال و محتوای بی مورد نباشه.
▪️بازدید خیلی ضعیف نباشه
📌با توجه به شرایط بالا در خدمتم:
@Bentolhade1500
💠همسایگی و تبادل ساعتی و... نداریم.
لطفا سوال نفرمایید🙃.
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
بسم هو💕
#طعمه_ای_برای_شکار
#برگ402
سعید چایی با کشمش را بیشتر دوست داشت!
با لبخند می گوید:
کشمش هم آوردی؟
سارا-جایزه حرف گوش کردناته!
در صورت هم نگاه می کنند و ریز می خندند، مادر و پدر خواب بودند و ممکن بود بیدار شوند.
سعید چایی را به لب هایش نزدیک می کند و جرعه ای از آن می نوشد.
سارا به برادرش نگاهی می اندازد، جوان و برومند بود.
چهره ی محجوبی داشت.
سعید با دیدن نگاه خیره ی سارا به شوخی می گوید:
اگه ازدواج نکرده بودم قطعا تفسیر نگاهت این بود که قراره یکی از اون دوستات رو قالب کنی بهم!
سارا نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد و مشتی نثار بازوی برادرش می کند.
سارا هم لیوان چای خوش رنگش را در دست می گیرد و آن را مزه مزه می کند.
سارا-خوشحالم که حالت خوبه سعید!
سعید لیوان خالی را در سینی قرار می دهد و با غمی که در صدایش موج میزد پاسخِ سارا را می دهد:
خوب نیستم سارا!
فقط دوست ندارم تلخیِ احوالم کسی رو ناراحت کنه.
توی ذهنم هزار تا فکر و خیاله!
نمیدونم حتی قراره فردا چی بشه.
چه سرنوشتی واسه من و تینا رقم خورده.
نمیدونم قاضی چه حکمی صادر میکنه.
پ. ن فقط دوست ندارم تلخیِ احوالم کسی رو ناراحت کنه🙃.
پ. ن
✍به قلم ریحانه هادی
کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌
در پناه پروردگار🌱
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
@AKEP_khosh_galam
هدایت شده از " اُنیـبُ🌻!
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
بسم هو💕
#طعمه_ای_برای_شکار
#برگ403
نمیدونم قاضی چه حکمی صادر میکنه.
نتیجه حکم روی شغل من که با تینا نسبت دارم تاثیر داره یا نه، مامان میتونه با این مسئله کنار بیاد یا قراره تا همیشه تینا رو یه لکه ننگ ببینه!
نمیدونم...
سارا دست روی دست های سعید می گذارد و می گوید:
کافیه داداش، دیگه ادامه نده!
بمیرم واست من، همیشه همین طور بودی.
دردات رو به کسی نمیگفتی، مثل همون موقع که زخمی شده بودی و بعددیک هفته تازه ما خبر دار شدیم چه اتفاقی افتاده.
خوب میشه سعید، مطمئنم، شک نکن!
سعید لبخند گرمی به روی خواهرش می زند و می گوید:
خداروشکر که یه دختر کله شق و پر انرژی و غرغرو تو خونه داریم!
سارا چشم هایش را ریز می کند و می پرسد:
بیشتر از تعریف کنایه بودااا.
بلند شو لیوان ها رو بشور ببینم بچه پررو!
سعید با خنده تنها نگاهش می کند، سارا دمپایی را از کنار دستش بر می دارد و روی پای سعید می زند، سعید چهره اش از درد جمع می شود و شروع به مالش پایش می کند.
سارا می گوید:
تا بعدی نرسیده زود دستور رو اجرا کن!
پ. ن دمپایی 😂🩴
پ. ن
✍به قلم ریحانه هادی
کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌
در پناه پروردگار🌱
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
@AKEP_khosh_galam
هدایت شده از " اُنیـبُ🌻!
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
بسم هو💕
#طعمه_ای_برای_شکار
#برگ404
سارا می گوید:
تا بعدی نرسیده زود دستور رو اجرا کن!
سعید هم سینی چایی را در دست می گیرد و خودش را به در می رساند.
با خنده می گوید:
چشم فرمانده!
و از اتاق بیرون می زند.
حالش بهتر شده بود، سارایی داشت که همیشه و در سخت ترین شرایط از شوخی و خنده دست نمی کشید!
سارا هم اتاق را مرتب می کند و بیرون می رود.
سعید با احتیاط لیوان را در آب چکان می گذارد و دست هایش را چند بار با ضربه تکان می دهد تا آب آن گرفته شود.
سارا هم با احتیاط پشت سرش می رود و می گوید:
خسته نباشی!
سعید ترسیده به عقب بر می گردد و سارا برای اینکه سروصدا راه نیندازد دستش را روی دهان سعید می گذارد.
سعید پر حرص می گوید:
از دست تو سارا، سکته کردم.
سارا بی خیال شانه بالا می اندازد و به سمت اتاقش قدم برمیدارد.
لحظه ای به سمت سعید می چرخد و می گوید:
ممنون داداش که برگشتی، ممنون که مامان رو درک میکنی.
سعید چشمکی می زند و سارا وارد اتاقش می شود.
پ. ن
پ. ن
✍به قلم ریحانه هادی
کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌
در پناه پروردگار🌱
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
@AKEP_khosh_galam
https://harfeto.timefriend.net/17343788246749
پایه شب نشینی امشب هستین👀؟!
تازه واردا بیان بالا آشنا بشیم یکم😁
https://eitaa.com/AKEP_khosh_galam/9711 ارع بده ، یع دلی کوتاه که قشنگ باشه
.
.
قلبش؟
قلبش گویا در دهانش میزد.
از پشت در اتاق عمل سعی داشت چیزی ببیند اما نمی توانست، نگران بود، نگران همسرش، دختر کوچک که تقلا میکرد پا در این دنیای هزار رنگ بگذارد.
چندبار راهرو را طی می کند.
مادر و پدر مرضیه از راه می رسند، رسول سمت شان قدم برمیدارد.
مادرش نگران می پرسد:
دختر حالش چطوره.
رسول-تو اتاق عمله، فعلا خبری نیست.
پدرش تسبیح به دست روی صندلی ها جا خوش می کند.
رسول دوباره سمت در اتاق عمل می رود و تکیه اش را به دیوار نزدیکش می دهد.
چشم می بندد و در دل با یار روزهای غریبی اش حرف می زند:
حنانه جان منو میبینی؟
مطمئنم، مطمئنم که من رو میبینی!
اضطراب و نگرانیم رو.
دعا کن برام، دعا کن برای مرضیه، برای دخترمون.
دعا کن حال جفت شون خوب باشه و صحیح و سالم از این اتاق بیان بیرون.
باشه عزیزم؟!
چشم هایش را باز می کند، کی خیس شده بودند که متوجه نشده بود؟
در همین افکار بود که پرستار از اتاق بیرون می زند، رسول و خانواده ی همسرش سمت او پا تند می کنند و می پرسند:
حالش چطوره؟
پرستار لبخند می زند و پاسخ می دهد:
هم حال مامان خوبه هم فرشته کوچولوی ناز و خوشگل مون!
رسول زیر لب الهی شکر می گوید و در دلش دوباره با حنانه هم صحبت می شود:
با مرضیه قرار گذاشتیم اگه بچه مون دختر بود اسم تو رو روش بزاریم، تو هم قول بده همیشه مراقب فرشته کوچولو مون باشی! :)
. اڪیݐخۅݜقـݪمツ🇵🇸.
https://eitaa.com/AKEP_khosh_galam/9711 ارع بده ، یع دلی کوتاه که قشنگ باشه . . قلبش؟ قلبش گویا در
اینم یه دلی داغ و تازه ی نصفه شبی😂
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
بسم هو💕
#طعمه_ای_برای_شکار
#برگ405
سعید چشمکی می زند و سارا وارد اتاقش می شود.
سعید هم بعد از اینکه زیر چایی را خاموش کرد به اتاقش می رود تا استراحت کند.
آن سوی داستان تینا بود که با هزار زحمت و التماس چشم روی هم گذاشته بود تا به خواب برود.
فرهاد اما در سلول خودش روی تخت خواب غلت می زد و خواب را به چشمانش غریبه می دید!
بعد از چند سال دوباره داشت حال و هوای زندان را می چشید.
دوباره داشت بازجویی را حس می کرد.
حالا در بند شده بود برای باری دگر!
از جا بلند می شود و پتو را پس می زند.
سمت در قدم بر میدارد و چند ضربه به آن می کوبد.
می گوید:
کسی پشت دره؟
اندکی صبر می کند اما جوابی نمی شنود.
دوباره بر آن می کوبد، این بار کمی صدایش را هم بالاتر برده!
فرهاد-با شمام.
کسی نیست اینجا؟
نا امید همان جا پشت در سرد و یخ زده ی سلول روی زمین می نشیند.
پاهایش را در بغل می گیرد.
به تینا فکر می کند که بازنده ای این بازی بود.
باخت تینا باعث شد فرها هم گرفتار شود، در خیالش به کسانی فکر می کند که راه را برای تینا و فرهاد هموار کرده بودند.
نباید از آنها کلامی سخن می گفتند.
نباید چیزی به زبان می آورد.
نباید آنها را لو می داد!
پ. ن باخت تینا باعث شد فرها هم گرفتار شود...
پ. ن
✍به قلم ریحانه هادی
کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌
در پناه پروردگار🌱
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
@AKEP_khosh_galam
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
بسم هو💕
#طعمه_ای_برای_شکار
#برگ406
سارا می گوید:
نباید از آنها کلامی سخن می گفتند.
نباید چیزی به زبان می آورد.
نباید آنها را لو می داد!
تینا چه؟
تینا چقدر در جریان اتفاقات و پشت پرده ی آنها بود؟
چقدر را گفته و چه مقدار را ترسیده بود؟!
تینا چه زود عقب کشیده بود.
از جا بلند می شود، به سمت تخت خواب قدم برمیدارد و لبه آن می نشیند.
پاهایش آویزان بود و دستانش را لبه ی تخت گذاشته بود.
باز هن به تینا فکر می کند.
به دخترانگی ها و نشاط و جوانی اش.
به طراوتی که داشت.
همه را در مسیر اهداف فرهاد از دست داده بود اما.
فرهاد گوشه قلبش اما او را دوست داشت، گاه به اندازه ی فرزندی که هیچ گاه طعم شیرینش را تجربه نکرده بود!
چند سال داشت؟
پنجاه را رد کرده بود قطعا!
تا چقدر قرار بود بجنگد؟
حوصله اش را داشت اصلا؟
دراز می کشد و پتو را روی خودش می اندازد.
قرار بود جا بزند یا برای تینا عقب بکشد؟
اصلا قصد عقب نشینی داشت یا در خال طراحی بازی بود که وقت بخرد؟
اموالش چه می شد؟
اموالش؟
اصلا دارایی و منزلت و مقامی که داشت برای خودش بود یا دیگری؟
پ. ن
پ. ن
✍به قلم ریحانه هادی
کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌
در پناه پروردگار🌱
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
@AKEP_khosh_galam
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
بسم هو💕
#طعمه_ای_برای_شکار
#برگ407
اموالش چه می شد؟
اموالش؟
اصلا دارایی و منزلت و مقامی که داشت برای خودش بود یا دیگری؟
چه کسی خبر داشت از راز پنهان و پشت پرده اش؟
قرار بود کسی خبر دار شود؟
در همین افکار خیالات بود که بالاخره بعد از نیمه شب از شدت خستگی به خواب می رود.
صبح مادر سعید که از جا بلند می شود به سمت اتاق پسرش قدم برمیدارد.
سعید را که روی تخت خواب، خوابیده بود می بیند و لبخند پررنگی صورتش را جلا می دهد.
پسرش دیشب به خانه برگشته بود.
با خودش تصور می کند که حتما بین مادر و همسرش مادرش را انتخاب کرده و با همین افکار سفره ی رنگارنگِ صبحانه را تدارک می بیند و تک به تک اعضای خانه را به صرف صبحانه دعوت می کند.
سعید که درحال خشک کردن صورتش بود حوله را به رخت آویز اتاقش وصل می کند و به سمت سفره ی صبحانه قدم برمیدارد.
مادر با دیدن سعید شروع به قربان صدقه رفتن می کند و سعید هم با لبخند گرمی پاسخگویِ محبت مادرش است.
همه دور سفره جمع بودند و پدردهم با نان داغ و تازه به جمع شان می پیوندد.
سارا کتش را از او می گیرد و پدر هم می نشیند.
با دیدن سعید لبخند می زند و پیشانی پسرش را می بوسد.
سعید خجالت زده سر به زیر می اندازد و خودش را مشغول می کند.
اعضای خانواده هرکدام شان در تلاشند چیزی درمورد ماجرای دیشب بروز ندهند و شرایط را عادی و معمولی نشان بدهند!
مادر مربا ها را جلوی سعید می گذارد، شکر را نزدیکش قرار می دهد و می گوید:
پ. ن افکار و خیالات...
پ. ن
✍به قلم ریحانه هادی
کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌
در پناه پروردگار🌱
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
@AKEP_khosh_galam
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
بسم هو💕
#طعمه_ای_برای_شکار
#برگ408
مادر مربا ها را جلوی سعید می گذارد، شکر را نزدیکش قرار می دهد و می گوید:
سعید جان مادر چاییت سرد شده بده عوضش کنم.
سعید لقمه ای که در دهانش بود را پایین می دهد و می گوید:
نه مامان خوبه میخورم همین رو.
سارا که دوست داشت جو شان خسته کننده نباشد می گوید:
من چاییم سرد شده مامان!
مادر کمی از چای خودش را می نوشد و جواب می دهد:
خب چیکار کنم الان؟
مشکل منه که چایی تو سرد میشه؟
بلند شو چایی جدید بریز!
بعد هم لیوان همسرش را بر میدارد و کنار لیوان سارا قرار می دهد.
با لحن جدی می گوید:
لیوان باباتم پر کن و بیار.
سنگین نریزی واسه قلبش خوب نیست!
سعید تا آخرین حد سرش را پایین آورده بود اما لرزش شانه هایش نشان از این می داد که دیگر توانی برای کنترل خنده هایش ندارد.
سارا لیوان پدرش را در دست می گیرد و هنگام رفتن ضربه ای به پای سعید می زند.
سعید چهره اش جمع می شود و سرش را به سمت سارا می چرخاند.
پ. ن
پ. ن
✍به قلم ریحانه هادی
کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌
در پناه پروردگار🌱
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
@AKEP_khosh_galam
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
بسم هو💕
#طعمه_ای_برای_شکار
#برگ409
سعید چهره اش جمع می شود و سرش را به سمت سارا می چرخاند.
سارا حالت پیروز مندانه ای به خود می گیرد و سمت آشپزخانه قدم بر میدارد.
مادر از سعید می پرسد:
پسرم، اگه سیر نشدی برم نیمرویی چیزی درست کنم.
سعید پاسخ می دهد:
نه نه مامان، کافیه عزیزم، سیر شدم!
مادر همان طور که لیوان خالی چایی اش را گوشه ی سفره می گذارد می گوید:
سعیدم امروز رو سرکار نرو.
استراحت کن خونه، ناهارم هر چی هوس کردی بگو واست درست کنم.
سعید لحظه ای گوشه قلبش به یاد تینا می افتد، تینا در آن سلول تنها بود.
در زنزدیکی او بودن حداقل قبلش را آسوده خاطر تر می کرد!
سعید-نه مامان خانومی نمیشه که همین طوری بگم نمیام، واسه مواقع ضروریه الان کارمون سنگینه.
پدر با شوخی می گوید:
خبریه حاج خانوم؟
چی شده اول صبحی به غیر پسرش دیگه کسی رو نمی بینی؟
اتفاقی افتاده که ما در جریان نیستیم؟!
پ. ن
پ. ن
✍به قلم ریحانه هادی
کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌
در پناه پروردگار🌱
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
@AKEP_khosh_galam
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
بسم هو💕
#طعمه_ای_برای_شکار
#برگ410
خبریه حاج خانوم؟
چی شده اول صبحی به غیر پسرش دیگه کسی رو نمی بینی؟
اتفاقی افتاده که ما در جریان نیستیم؟!
مادر گرد نانی که روی پایش نشسته بود را می تکاند و با شادی پاسخ می دهد:
دیشب سعید عاقل و بالغم با خودش کلنجار رفته و به این نتیجه رسیده قبل از اون دختره ی بی خونواده یه جمع گرم و صمیمی داشته.
معلومه که ما رو به اون جاسوس مملکت نمی فروشه!
سعید تیز سرش را بالا می آورد.
مادر چه می گفت؟
چطور به این نتیجه رسیده بود اصلا؟
پدر سری تکان می دهد و می گوید:
استغفرالله!
مادر نگاهش می کند و می پرسد:
استغفرالله داره حاج آقا؟
پدر تکه نان در دستش را گوشه ی سفره می گذارد و می گوید:
حاج خانوم خواهش میکنم.
دیشب کلی صحبت کردیم.
اول صبحی این بحث رو باز نکن!
مادر حق به جانب پاسخ می دهد:
بحث باز هست.
وقتی اسمش رو سعیدمه دیگه باز کردن نداره!
کم نبود بی آبرویی جشن عقدشون الان بگم کلا همه چی به هم خورده؟
بپرسن چرا چی بگم؟
پ. ن
پ. ن
✍به قلم ریحانه هادی
کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌
در پناه پروردگار🌱
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
@AKEP_khosh_galam
سلام بیتا هستم ما شب یلدا ها رسم داریم غذا حتما سنتی باشه کوفته ،کشک و بادمجان، دلمه و این چیزا اره دیگه
.
.
سلام بیتای عزیز!
چه جالب ما هم غذای سنتی رو داریم اما حیف نگفتی اهل کجایی...
#رسمورسومیلدایی
سلام ما همه مون فال میگیریم و اعتقاد داریم.
.
.
سلام عزیز جان، چه خوب!
چرا نمیگید اهل کجایین خببب😭😂
#رسمورسومیلدایی