از پله ها بالا میروم. سراشیبی است اما نه خیلی تند. مدام روی قبرهای سفید و مشکی و طوسی را میخوانم. اسامی ناآشنا از کوچک وبزرگ با دو جمله مشترک خودشان را نشانم میدهند.تولد:…وفات:…
هوا کمی سرد است. آفتاب کم رمقی در هوا پیچیده. بوی خاصی را حس میکنم. چیزی بین بوی عود و عطر.
نفسم کمی کندتر شده. میرسم بالا. مات به همه جا نگاه میکنم. سمت راست چشمم، کنار دیوار آدمهایی جمع شده اند. پا تند میکنم. چندمیله ی فلزی نشان میدهد که باید در صف بایستم. وارد صف میشوم.نمیخواهم برسم. میخواهم لحظات کش دار شوند. میخواهم بیشترنگاهش کنم. البته اگر اشک ها بگذارند : آمدمت که بنگرم، گریه نمیدهد امان!
بالاخره میرسم. قبری درست مثل بقیه ی قبرها:ولادت: …شهادت:۱۳۹۸/۱۰/۱۳.
بی اختیار زانو میزنم.دستهایم را میان تنها دستش میگذارم. شانه هایم میلرزند.و من بی خجالت او را غرق در بوسه میکنم. حس میکنم جهان مکث میکند .من غرق میشوم و او لبخند میزند.
#از_اولین_دیدار
#به_وقت_تو
#درون_ما_ز_تو_یکدم_نمیشود_خالی
#از_نوشتن
#نشریه_آخرین_امید