ما بعید است، مرد راه شویم
راه برگشت را خودت وا کن
پسر مهزیار میداند
ماجراهای غربتت کم نیست
بین ما مردمی که میبینی
سیصدوسیزده نفر هم نیست
📝مجید تال
#از_تو
#از_جمعه
#نشریه_آخرین_امید
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج❤️
از پله ها بالا میروم. سراشیبی است اما نه خیلی تند. مدام روی قبرهای سفید و مشکی و طوسی را میخوانم. اسامی ناآشنا از کوچک وبزرگ با دو جمله مشترک خودشان را نشانم میدهند.تولد:…وفات:…
هوا کمی سرد است. آفتاب کم رمقی در هوا پیچیده. بوی خاصی را حس میکنم. چیزی بین بوی عود و عطر.
نفسم کمی کندتر شده. میرسم بالا. مات به همه جا نگاه میکنم. سمت راست چشمم، کنار دیوار آدمهایی جمع شده اند. پا تند میکنم. چندمیله ی فلزی نشان میدهد که باید در صف بایستم. وارد صف میشوم.نمیخواهم برسم. میخواهم لحظات کش دار شوند. میخواهم بیشترنگاهش کنم. البته اگر اشک ها بگذارند : آمدمت که بنگرم، گریه نمیدهد امان!
بالاخره میرسم. قبری درست مثل بقیه ی قبرها:ولادت: …شهادت:۱۳۹۸/۱۰/۱۳.
بی اختیار زانو میزنم.دستهایم را میان تنها دستش میگذارم. شانه هایم میلرزند.و من بی خجالت او را غرق در بوسه میکنم. حس میکنم جهان مکث میکند .من غرق میشوم و او لبخند میزند.
#از_اولین_دیدار
#به_وقت_تو
#درون_ما_ز_تو_یکدم_نمیشود_خالی
#از_نوشتن
#نشریه_آخرین_امید
پاییز ۹۸ بود. یکی-دوساعت بین کلاسها فرصت داشتم. بین کلاس فیزیولوژی و ادبیات، حدود ساعت ۱۲ از دانشگاه بیرون آمدم.خیابان زند مثل همیشه پر بود از رهگذرها. آدمها در این خیابان همیشه عجله دارند و فکرشان مشغول است.لیست کتابهایی که باید میخریدم راگذاشتم روی صفحه ی گوشی باز بماند.
تابلوی کتاب فروشی « دارالکتب شهید مطهری» را دیدم. وارد فروشگاه شدم. چیدمان کتابها، شلوغ بود اما منظم. بعضی هایشان روی میزهای سفید مستطیلی وسط فروشگاه بودند و تعدادی هم در قفسه های دیواری.
یکی از میزهای بزرگ سفید پر بود از کتاب شعرهای مختلف. از دیوانهای مختلف سعدی ، حافظ، عطار تا سهراب و پروین و نیما. نیما! نگاهم روی مجموعه ی اشعار قطورش ایستاد.یاد شعر« تو را من چشم در راهم»افتادم. نبضم تندتر زد. چند برگی از شعرهایش رامرور کردم. واژه هایش انگار غریبه ای که در خانه را بزند، برایم عجیب بودند و نامفهوم. کتاب سنگین بود و حتما نمیتوانستم توی کیف دانشگاه با خودم حملش کنم. چندلحظه ای مکث کردم .توی فکرم آمد:« هدیه از طرف خودم برای خودم»و خریدمش.
چندسال از آن ماجرا میگذرد. خیابان زند هنوز هم شلوغ است و پرماجرا. هنوز هم دیوان شعر نیما قطور است و نمیتوانم توی کیفهای مختلف دستی ام بگذارمش.هنوز هم شعر« تو را من چشم در راهم»،به این مصرع که میرسد، قلبم را میلرزاند: «و از آن دلخستگانت راست اندوهی فراهم، تو را من چشم در راهم…»
#از_نیما
#سالروز_درگذشت_نیما_یوشیج
#از_نوشتن
#نشریه_آخرین_امید
نياويزيم، نه به بند گريز، نه به دامان پناه.
نشتابيم ، نه به سوي روشن نزديك ، نه به سمت مبهم دور.
عطش را بنشانيم ، پس به چشمه رويم.
دم صبح ، دشمن را بشناسيم ، و به خورشيد اشاره كنيم.
مانديم در برابر هيچ ، خم شديم در برابر هيچ ، پس نماز
ما در را نشكنيم.
برخيزيم ، و دعا كنيم:
لب ما شيار عطر خاموشي باد!
نزديك ما شب بي دردي است ، دوري كنيم.
#از_سهراب🩵
#از_شعر
#نشریه_آخرین_امید
در آرزوی تو موهای من سپید شدند
اجازه هست تو را «زندگی» خطاب کنم؟!
*امید صباغ نو*
#از_جمعه
#نشریه_آخرین_امید
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج❤️
📝قسمتی از ادبیات، ادبیات روایی یا non fiction است. نوعی از نوشتن ،که ماجرا،صادقانه و بدون پیچ و خم روایت میشود. همین واقعی بودنش، خواننده را نزدیک میکند به موقعیت. طوری که جداشدن از واژه ها را خیلی سخت میکند.
📚کتاب« مرثیه ای بر یک رهایی»، از واقعیتهای طلاق میگوید. کشش عجیب و غریب کتاب اما فقط به دلیل نوع فرمش نیست. محتوای تلخ و عمیق کتاب ست که نمیگذارد صفحه ها میان ورق خوردنشان نفس بکشند.
کتاب به تغییر آدمها میپردازد. به آدمهایی که مفهوم ازدواج برایشان متفاوت است. بعضی ها فانتزی نگاهش میکنند و بعضی ها هم خیلی منطقی.
⭕️اما اتفاق تلخ مشترک میان تمام این روایتها، تغییر ادمهاست. ادمهایی که «حرمت»را زیر پا میگذارند و لهش میکنند. جوری که استخوان زندگی به شدت خرد میشود و با تمام تلاشها،دیگر نمیتواند سرپا بایستد.و در آخر متلاشی و افسرده خاتمه پیدا میکند.
#معرفی_کتاب
#از_نوشتن
#از_خواندن
#نشریه_آخرین_امید
✅امتیاز:۱۰ از ۱۰
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه براني، چه بخواني
چه به اوجم برساني
چه به خاكم بكشانی
نه من آنم كه برنجم
نه تو آني كه براني..
كس به غير از تو نخواهم
چه بخواهي چه نخواهي
باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهی🩵
#از_تو
#از_جمعه
#نشریه_آخرین_امید
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج❤️