eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
ای ماه یلدایی ترین شبهای انسانی کی می رسی در این خراب آباد عصیانی؟ آقا بیا از طعنه نامردمان،مردیم ناجی آیینه های رو به ویرانی ما عابران کوچه های شهر بی احساس تو یوسف گم گشته دلهای کنعانی 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمى‌توانم فراموشت كنم، گرامافونی در اعماق خاطره‌ها روشن مانده است :) لبخند یادت نره 😉😛😜💖 🤖       <====🤢🤠🤖🎃====>         @khandeh_kadeh                   ☺️😉😊
وقتی تو رفته باشی کامل نمی شود عشق بعد از تو تا همیشه این قصه نا تمام است... حسین منزوی 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
بزرگتر ها جلوتر وارد آپارتمان شدند و من آخرین نفر بودم. چشم هایم به دنبال راحیل می چرخید. حمل سبد گل به خاطر بزرگی‌اش سختم بود، گذاشتمش روی کانتر و نفس راحتی کشیدم. در آن شلوغی و خوش بش بقیه باهم دیگر، که صدا به صدا نمی رسید، صدای راحیل برایم آرامش بخش ترین صدا بود که گفت: – خسته نباشید. چرخیدم طرفش و با دیدنش لبخندی روی لبم امدو گفتم: –ممنون. نگاهی به سبد گل انداخت و بالبخند گفت: – چقدر باسلیقه اید، واقعا قشنگه. نگاهم رابه چشم هایش کوک زدم. امروز زیباتر از همیشه شده بود.گفتم: –با سلیقه بودم که الان اینجام دیگه. چشمی به اطراف چرخاند و من از رنگ به رنگ شدنش فهمیدم که چقدر معذب است. لبخندی زدم و با اجازه ایی گفتم و به طرف سالن رفتم. بعد از دست دادن با آقایان، کنار کیارش نشستم، تا حواسم باشد یک وقت سوتی ندهد. بعد از پذیرایی و حرف های پیش پاافتاده. عموهای راحیل شروع کردند به سوال و جواب کردنم در مورد کار و تحصیلاتم. البته روز قبلش هم توسط دایی راحیل بازجویی مفصلی شده بودم. همان دیروز متوجه شدم که دایی‌اش چقدر در مورد من تحقیق و بررسی کرده و حتی آمار دوست دخترایی که قبلا داشتم را هم درآورده بود. بعد هم گفت من با دیروزت کار ندارم مهم اینه که امروز چطور هستی. یعنی اینا خانوادگی فکر کنم مامور" سی،آی،ای" یا زیر مجموعش بودند. آدم احساس جاسوسی بهش دست میده، آنقدر که ریز سوال می پرسند. یکی از عموهایش سوال هایی می پرسید، که انگار می خواست من را استخدام کند. نمی‌دانم چرا سابقه‌ی کارمن برایش مهم شده بود. بقیه هم، چنان در سکوت گوش می کردند که انگار اینجا کلاس درس است و من هم در حال درس پس دادن. تازه احساس کردم یکی هم انتهای سالن در حال نت برداری است. شاید هم از استرس زیاد توهم زده بودم. همه چیز را می توانستم تحمل کنم، الا این نگاههای کیارش. جوری نگاه می کرد که گمان می‌کردی خودش این مراحل را نگذرانده و از شکم مادرش داماد دنیا امده بود. بالاخره سوال جواب ها تمام شد و بحث مهریه پیش امد، البته آنها چیزی نگفتند، کیارش خان بحث را پیش کشیدو عموی راحیل هم گفت: – مهریه رو داماد تعیین می کنه، دیگه خودتون باید بفرمایید. وقتی کیارش پنج سکه ی کذایی را مطرح کرد، جوری به عموها و دایی راحیل نگاه کرد که انگار انتظار داشت بلند شوند و یقه اش را بگیرند. آنها خیلی خونسرد بودند. بعد از کمی سکوت دایی راحیل با لبخند گفت: –مهریه هدیه ی خداونده به زن، که این هدیه رو گردن مرد گذاشته و، هرمردی بسته به وسعش خودش تعیین اندازه اش رو می کنه. کیارش احساس ضایع شدن کرد و فوری توپ را توی زمین من انداخت و من‌هم به عهده ی بزرگتر ها گذاشتم. **** راحیل ** از این بحث مهریه خسته شدم و به سعیده اشاره کردم که بریم داخل اتاق. به خاطر کمبود جا، دو ردیف صندلی چیده بودیم و من و سعیده ردیف آخر نشسته بودیم، برای همین زیاد توی دید نبودیم. سعیده در اتاق را بست وبا هیجان گفت: –وای راحیل، عجب جاری داریا خدا به دادت برسه. اخمی کردم و گفتم: –مگه چشه؟ سرش را پایین انداخت و گفت: – یه جوری اخم می کنی آدم می ترسه حرف بزنه. هیچی بابا فقط خیلی تابلوئه. گفتم: –اینارو ولش کن. آرش رو دیدی چقدر خوش تیپ شده بود؟ ــ چه سبد گل خوشگلی هم گرفته. ــ بیچاره چه عرقی می ریخت عمو اینا سوال پیچش کرده بودند. با صدای صلوات اسرا وارد شدوگفت: – عروس خانم میگن بیا می خوان صیغه ی محرمیت رو بخونن. باتعجب گفتم: –به این سرعت. سعیده خندیدو گفت: – عجب قدمی داشتیم. پس بحث مهریه قیچی شد؟ ــ آره بابا، شد چهارده تا سکه به اضافه ی درخواست معنوی عروس خانم. سعیده اشاره به من گفت: – بیا بریم دیگه. لبم را گاز گرفتم و گفتم: –وای روم نمیشه سعیده. سعیده فکری کردو گفت: –صبر کن مامانم رو بگم بیاد. بعد از چند دقیقه خاله امدو دستم را گرفت و با کل کشیدن من را کنار آرش نشاند. یکی از دوستان دایی که روحانی بود صیغه ی محرمیت رابینمان جاری کرد. آنقدر استرس داشتم که وقتی آرش انگشتر نشان را دستم می کرد متوجه ی لرزش دستهایم شد. زیرلبی گفت: –حالت خوبه؟ با سر جواب مثبت دادم. بعد از کل کشیدن و صلوات فرستادن. اسرا برایمان اسفند دود کردو خاله با شیرینیهایی که خانواده آرش آورده بودند از مهمان ها پذیرایی کرد. چیزی به غروب نمانده بود که همه خداحافظی کردندو رفتند. اصرار مادر برای ماندن دایی و خاله کار ساز نشدوهمه رفتند. سعیده موقع خداحافظی نگاهی به آرش انداخت و زیر گوش من گفت: –حالا مگه این میره... از حرفش خنده ام گرفت و لبم را گاز گرفتم. آرش هم که متوجه ما شده بود، با اخم شیرینی نگاهمان می کرد. خانواده آرش جلوتر از همه رفتند. ولی آرش نرفت و به مادرش گفت که با برادرش برود. 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
امام رضا(ع) دستیار فرهنگی و سیاسی پدر حضرت رضا(ع) درست در نخستین سال امامت پدرش امام کاظم(ع) (سال 148) چشم به جهان گشود. بنابراین از آغاز ولادت خود تا هنگام شهادت پدر (سال 183) در برابر حوادث بسیار سخت و تلخ قرار داشت، و از آن وقتی که خود را شناخت، دستیار و پشتوانه‌ی توانا برای پدر بود، به ویژه در دو بُعد فرهنگی و سیاسی، چشم نافذ، و بازوی پرتوان پدر بود. دستیار علمی و حوزوی پدر در مورد بُعد فرهنگی، در کلاس پدر، و در حوزه‌ی علمیّه‌ی آن حضرت، شاگردی ممتاز بود، و نقش به ‌سزایی در توسعه‌ی حوزه، و تربیت شاگرد، و راهنمایی آنها به صراط مستقیم داشت، و با انجام بخشی از کارهای پدر، کارهای آن حضرت را سبک می‌کرد، و پشتوانه‌ی علمی استواری برای پیشبرد آرمان‌های فرهنگی خاندان رسالت بود. با این که امام کاظم(ع) دارای 19 پسر بود مکرّر می‌فرمود: «هُوَ اَفضَلُ وُلدی: حضرت رضا(ع) برترین فرزند من است.» یکی از علمای معروف اهل تسنن، حاکم در کتاب تاریخ نیشابوری در شأن امام رضا(ع) می‌نویسد: «وَ کانَ یُفتِی فِی مَسجِدِ رَسُولِ اللهِ وَ هُوَ اِبنُ نِیفٍ وَ عِشرِینَ سَنَةٍ: حضرت رضا(ع) در مدینه در مسجد رسول خدا(ص) در سنّ بیست و چند سالگی، در مسند فتوا می‌نشست و فتوا می‌داد.» روایت شده: امام کاظم(ع) آن حضرت را حتی در حیات خود به عنوان وکیل و نماینده‌ی خود معرفی می‌کرد، و به گونه‌ای رابطه تنگاتنگ با حضرت رضا(ع) داشت، که همه‌ی شیعیان و حاضران می‌فهمیدند که حضرت رضا(ع) یگانه دستیار و پشتیبان پدر است، برای روشن شدن این مطلب، نظر شما را به سه روایت زیر جلب می‌کنم: 💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
‌ سه چیز را در کودکی جا گذاشته ایم شادمانی بی دلیل دوست داشتن بی دریغ کنجکاوی بی انتها... 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
‌ عشق را از چشم تو یک ترجمانی دیگر است... 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
مراقب زبانت باش زبان وزنش کم و گناهش بیشمار است چه بسا دل ها که شکست! آبروها که ریخت! و زندگی ها که تباه شد. 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
این جمله رو باید با طلا نوشت : کسی رو قضاوت نکنید فقط برای اینکه گناهانش با گناه های شما فرق داره ... 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
‌‌دنیا دیدی هر چه دیدی هیچ است... 👤خیام 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 💖💖💖 دعای روز ششم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ لا تَخْذِلْنی فیهِ لِتَعَرّضِ مَعْصِتِکَ ولا تَضْرِبْنی بِسیاطِ نَقْمَتِکَ وزَحْزحْنی فیهِ من موجِباتِ سَخَطِکَ بِمَنّکَ وأیادیکَ یا مُنْتهی رَغْبـةَ الرّاغبینَ. خدایا، مرا در این ماه به خاطر نزدیک شدن به نافرمانی ات وامگذار و با تازیانه های انتقامت عذاب مکن و از موجبات خشمت دورم بدار،بحق احسان ونعمتهای بی شمار تو ای حد نهایی علاقه واشتیاق مشتاقان. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
34.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌺سلاااام؛ روز زیبای بهاریتون بخیر؛ روزه و نمازاتون قبول حق و باعث آرامش دنیا و ذخیره بهشتتون ... 🍃🌼📹 آوایی شاد و زیبا در بهاری که زیباییهاشو هر روز بیشتر نشون میده😍. 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
به هر طرف نظر کنم اثر ز روی ماه توست گر این جهان بپا شده به‌خاطر صفای توست ببین که پر شده جهان ز ظلم و جور ای عزیز بگو کدام لحظه‌ها ظهور روی ماه توست 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
Mohammad-Alizadeh-Shahre-Baran.mp3
3.03M
🍃🌸🎼 آوای زیبای قصه های زندگی معنوی 🍃💝من از عشق بارون به دریا زدم... 🍃🌼از محمد علیزاده 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
رنجیدم ولی خندیدم کسی نفهمید که چقدر درد دیدم 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
حکایت جستجوی انسان‌ها برای خدا حکایت ماهیانی است در درون دریا که به دنبال دریا می‌گردند... بی خبر از آنکه دریا درون و بیرون آنها را فرا گرفته است... 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
تو ... تنها دلیل حال خوبمی...! 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
‌ خدا منو ببخش گاهی فراموشت می کنم... 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
ما فقط بیش از حد روی من کنارت هستم ها حساب کردیم که الان احساس تنهایی میکنیم 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
« ما مردم رو گذاشتیم کنار .mp3
1.65M
🎙 استاد 📝 «ما مردم رو گذاشتیم کنار» 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
آرش روی مبل نشسته بودو به کار کردن من نگاه می کرد، بعد ازچنددقیقه بلند شدو کنارم ایستاد و گفت: – کمک نمی خوای؟ لبخندی زدم و گفتم: –نه، ممنون. آخرین پیش دستی هایی که دستم بود را از دستم گرفت و گفت: –من می برم. گذاشت روی کانتر و برگشت وگفت: – از وقتی همه رفتند، یه سوالی بد جور ذهنم رو مشغول کرده. سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت. –میشه بریم توی اتاق بپرسم. – چند لحظه صبر کنید. جعبه ی های دستمال کاغذی را برداشتم ورفتم سمت آشپزخانه و به مادر گفتم: – مامان جان فقط جابه جا کردن مبل ها مونده. مادر که کاردها را خشک می کرد آرام گفت: – تو برو پیش نامزدت تنها نباشه. ازشنیدن کلمه ی نامزد یک لحظه ماتم بردوناخودآگاه یاد مطلبی که قبلا جایی خوانده بودم افتادم. " حضور هیچ کس در زندگی تو بی دلیل نیست! آدم هایی که با آن ها روبه رو می شوی آیینه ای هستند برای تو…." مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد. –کجا رفتی؟ من واسرا انجام می دیم، تو برو. اسرا درحال شستن فنجان ها بود. کنارش ایستادم و بوسیدمش و گفتم: –ممنون اسری جون، حواسم هست کلی فعال بودیا، انشاالله جبران کنم. خندیدو گفت: – فقط دعا کن کنکور قبول بشم. اسرا هفته ی پیش کنکور داده بودو فقط دست به دامن خواجه حافظ شیرازی نشده بود برای دعا. دستهایم را بردم بالا و گفتم: – ای خدا یه جوری به این آبجی ما حالی کن کنکور قبول نشدن، آخر دنیا نیست. اسرا با لبخند نگاهم کردو گفت: –خب دعا کن همین رو که گفتی بتونم درک کنم. انشااللهی گفتم و از آشپزخانه بیرون امدم. آرش از کتابخانه ی کوچک میز تلویزیون کتابی برداشته بود و نگاهش می‌کرد. میز تلویزیون ما چند طبقه ی کوچیک داشت که ما داخلش کتاب چیده بودیم. کنارش ایستادم. – بریم حرفتون رو بزنید؟ کتاب را بست و سر جایش گذاشت. وارد اتاق که شدیم نگاهی به میز تختم انداختم، با دیدن چند تا از وسایل هایم روی تخت، نچ نچی کردم و گفتم: – اینجا هم احتیاج به مرتب کردن داره. در را بست و گفت: – می خوای باهم مرتب کنیم؟ اشاره کردم به تخت و گفتم: –شما بشینید و اول بگید چه سوالی داشتید. نگاهی به چادرم انداخت و گفت: – الان واسه چی چادر سرکردی و حجاب داری؟ از خجالت سرخ شدم و او ادامه داد: – نکنه باید واسه کنار گذاشتن چادرت بهت رونما بدم. با خجالت گفتم: – نه، فقط... سکوت کردم، بقیه ی حرفم را نزدم. آنقدرگرم نگاهم می کرد که ذوب شدنم را احساس کردم. دستش را دراز کردو آرام چادر را از سرم برداشت و انداخت روی تخت. دستهایش رو روی سینه اش گره کردو گفت: –چرا سعیده خانم پیشنهاد عکس انداختن رو داد بهش اخم کردی؟ ضربان قلبم بالا رفت. جلوتر آمد، دستش را دراز کرد طرف روسری ام، دستش را آرام پس زدم و گفتم: –میشه خودم این کار رو بکنم؟ نگاهش روی دستم ماندو گفت: –چرا اینقدر دستهات سرده؟ بی تفاوت به سوالش گفتم: – میشه برای چند دقیقه نگاهم نکنید؟ چشم هایش را بست و من گفتم: –نه کامل برگردید، فقط برای دو دقیقه. وقتی برگشت، فوری روسری ام را درآوردم و بافت موهایم را باز کردم و برسی به موهایم کشیدم و در حال بستن گل سرم بودم که برگشت و با حیرت نگاهم کرد. کارم که تمام شد، نگاهش کردم، آتش نگاهش را نتوانستم تحمل کنم. سر به زیر ایستادم، کنارم ایستادو دستهای یخ زده ام را در دست گرفت و گفت: – چطور می تونی این همه زیبایی رو زیر اون چادر سیاه قایم کنی؟ تپش قلبم آنقدر زیاد بود که صدایش را می شنیدم، شک ندارم او هم می شنید. از نیم رخ نگاهی به پشت سرم انداخت و موهایم را در دست گرفت و گفت: –چقدر موهات بلنده...بعد کنار بینیش بردوچشمهایش را بست و با نفس عمیقی بو کشیدو گفت: –حتی تو رویاهامم فکرش رو نمی کردم. کمی به خودم مسلط شدم و با صدای لرزونی گفتم: –میشه بشینیم. خندیدو گفت: – آره، منم احتیاج دارم که بشینم. ✍ ... 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
Mehdi Jahani - Asemoone Mani.mp3
6.1M
مهدی جهانی به نام آسمون منی 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
『♥️』 نمیخوام همه دوستم داشته باشن فقط میخوام تو اندازه همه دوستم داشته باشی ... 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
حضرت معصومه عليها السلام حضرت معصومه عليها السلام در اول سال 173 هجري قمري در مدينه چشم به جهان گشود. پدرش امام هفتم شيعيان حضرت موسي بن جعفر عليه السلام و مادرش حضرت نجمه بود كه به علت پاكي و طهارت نفس به او طاهره مي گفتند.حضرت معصومه در 28 سالگي و در روز دوازدهم ربيع الثاني سال 201 هجري قمري در قم به شهادت رسيد كه امروز بارگاه ملكوتي و مرقد مطهرش همچون خورشيدي در قلب شهرستان قم مي درخشد و همواره فيض بخش و نورافشان دلها و جانهاي تشنه معارف حقاني است. ويژگيهاى حضرت معصومه (س) هادى دانشور  تعداد امامزادگان شايسته تعظيم و تجليل در «دار الايمان قم‏»كه بر فراز قبور مطهرشان گنبد و سايبان هست ‏به چهارصد نفرمى‏ رسد. در ميان اين چهار صد اختر تابناكى كه در آسمان قم نورافشانى ‏مى ‏كنند، ماه تابانى كه همه آنها را تحت الشعاع انوار درخشان‏ خود قرار داده، تربت پاك شفيعه محشر، كريمه اهل‏بيت ‏پيغمبر(عليهم السلام)، دخت گرامى موسى بن جعفر، حضرت معصومه(س)مى‏ باشد. پژوهشگر معاصر، علامه بزرگوار، حاج محمدتقى تسترى، مولف قاموس ‏الرجال مى‏ نويسد: «درميان فرزندان امام كاظم(ع) با آن همه كثرتشان بعد از امام ‏رضا(ع)، كسى همسنگ حضرت معصومه(س) نمى‏ باشد. محدث گرانقدر حاج شيخ عباس قمى به هنگام بحث از دختران حضرت موسى بن‏ جعفر(ع)، مى ‏نويسد: «برحسب آنچه به ما رسيده، افضل آنها سيده جليله معظمه، فاطمه ‏بنت امام موسى(ع)، معروف به حضرت معصومه(س) است. بررسى ‏شخصيت‏ برجسته و فضايل گسترده حضرت معصومه(س) را همراه با شناخت امام رضا علیه السلام در مسابقه دنبال کنید....... 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
زندگی یک فهم است..... 🔷💙 💖🌻💖☘    @Aksneveshteheitaa               🦋💖🦋