eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 مات برده و گیج بهش نگاه میکردم چرا داشت همچین حرفایی میزد؟نکنه واقعا نجسی خورده بود؟ همینجور که این چیزا از ذهنم میگذشت در اتاق باز شد و آنام عصبی لب زد:-اینجا چه خبره؟ نفس عمیقی کشیدمو خدا رو شکر کردم که آنام به موقع رسید وگرنه معلوم نبود این دیوونه چی خورده که اینطور از خودش بی خود شده! آیاز دستی به یقه لباسش گذاشت نفس عمیقی کشید و لیلا با رنگی پریده داخل شد،نگاهی به من که روی زمین افتاده بودم انداخت،چهره اش عصبی به نظر میرسید،از جا بلند شدمو رو به روش ایستادمو با گریه لب زدم:-آبجی خوب شد اومدی دیدی بهت گفتم این پسره عاشقت نیست؟...به خدا من کاری به کارش نداشتم همینجا نشسته بودم اومد داخل اتاق و بهم حرفای بدی زد! قدمی به جلو برداشت و سیلی محکمی زد در گوشم،ناباور دستمو گذاشتم جایی که زده بود و سر چرخوندم سمت آنام و ملک جلوی در ایستاده بودن:-اینقدر بی شرم و حیا شدی؟پس برای همین بود که با آیاز مخالفت میکردی،خاطرخواهش بودی،نه؟ازت متنفرم،کاش آنا هیچوقت تورو به دنیا نمیاورد! انقدر شوکه شده بودم که حتی اشکامم نمیریخت بی توجه به لیلا قدم برداشتم سمت مادرم:-آنا به جون شما و آقاجون قسم میخورم من کار خطایی نکردم،داشتم موهامو شونه میکردم،اومد توی اتاق! آنام عصبی چشم ازم گرفت و نگاهش رو دوخت به آیاز:-اینجا چیکار میکردی؟به چه حقی پاتو‌ گذاشتی توی اتاق دخترا؟ به جای آیاز لیلا اومد جلو و عصبی گفت:-مگه نشنیدی آنا،داشت ازش میخواست ازدواجش با من رو بهم بزنه! آنام عصبی اخمی کرد و در جواب لیلا گفت:-اینو شنیدم،اما نمیفهمم چرا شوهرت داخل این اتاق شده،اونم تو نبود تو،و رو کرد سمت آیاز و ادامه داد:-سوالمو نشنیدی؟پرسیدم اینجا چیکار میکردی؟مگه قوانین عمارت رو نمیدونی؟ آیاز اخماشو در هم کرد و چشم دوخت به چشمای مادرم و با اعتماد به نفسی که به خاطر حمایت لیلا گرفته بود گفت:-گمون میکردم حال لیلا بهم خورده،اونقدر گیج بودم که به چیزی فکر نکردم حتی قوانین عمارت،فقط دویدم سمت اتاق و وقتی داخل شدم تازه متوجه شدم که... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 خیره موندن طولانی مدتم به خرگوش کوچولو توجهش رو به من جلب کرد وقتی من رو همچنان خیره به خودش دید گونه هاش رنگ گرفت و سریع سرش رو به سمت بچه برگردوند *آیه* تمام مدتی که بااون دخترکوچولوی نازنازی که اسمش نگین بودبازی میکردم مدام یه نگاه سنگین روخودم حس میکردم یه نگاه سنگین خیره که هرسمتی میرفتم دنبالم میومد...دیگه طاقت نیاوردم وقتی که نگاه خیره سنگین ترشد وجسم نحیف من درصددله شدن بود مسیرنگاهو دنبال کردم ورسیدم به پاکان ...تمام وجودم گرگرفت...یه حس گرمای شدیدتوچندلحظه شایدهم فقط تویک لحظه، من بادمای معمولیو به یه کوره داغ تبدیل کرد.داشتم میسوختم ازاون گرمای شدیدروبه داغی که بایداقرارمیکردم باتمام فوران های آتشفشانیش برام به طورعجیبی خوشایندبود...سریع نگاهموگرفتم بااینکه تمام سلول های بدنم نهی میکردنم ازاین کار...بعدازرفتن نگین به همراه مادرش به باباوپاکان پیوستم که بابا بالبخندگفت:معلومه بچه هاروخیلی دوست داری ؟ باذوق بی اراده ای گفتم:خیلی عاشقشونم -انشاءالله قسمت خودت بشه لبخندشرمگینی زدم ونگاهم اروم به سمت پاکان کشیده شداون هم به من نگاه میکرد بدون لبخند ...بدون اخم...بدون هیچ حالت خاصی ...خنثی!کاملا خنثی نگاهم میکرد...من روانشانسی میخوندم وکمی میتونستم نگاهاروتجزیه تحلیل کنم اماچرانمیتونستم ازاین دریاچه های عسل سردربیارم؟دریاچه هایی که بدون پلک زدن به من نگاه میکردن...لحظه ای ازحالتش ترسیدم پلک نمیزد وهمه اعضای صورتش بی حرکت بودن...کمی هم رنگش پریده بود...نگران شدم ونگاهم رنگ ترس به خودش گرفت فکرای بدی وشایدهم احمقانه ای از مغزم عبورکرد...اینکه مرده.سکته کرده!وخیلی چیزای دیگه...اونقدرترسیده بودم که حتی خودمم مثل پاکان خشکم زده بود که یدفعه پاکان حرکتی کردکه خیالم راحت شد اماحرکتش خیلی عجیب بود...یدفعه تواون حالت خشک شده دستشو روقلبش گذاشت وسریع بلندشد بابامتعجب گفت:چی شدی؟ پاکان توهمون حالت که دستش روقلبش بودگفت:من میرم پشمک بخرم هوس کردم باباخندید:مثل بچه ها،واسه دخترباباهم بخر پاکان سری تکون دادودورشد من هم که تااون موقع ایستاده بودم جای پاکان نشستم که مدت کوتاهی بعدباباگفت:دخترم میری به پاکان بگی آبم بخره؟بستنی خوردم تشنم شد. چشمی گفتم وبلندشدم. به سمت پاکان که درفاصله ای ازمن داشت پول پشمکاروحساب میکردرفتم باقدمهای تندخودموبهش رسوندم که تامنودید پرسید:توچرااومدی؟ -باباگفت آب معدنیم بخر سری تکون دادوگفت:باشه توبرومن میگیرم میارم امامن که نگاهم خیره شده بودبه پشمک صورتی رنگ تاب خورده به دوریه چوپ دراز لاغرتوحصارانگشتای پاکان بالبخندی شیطانی دستمودرازکردم وپشمکوازدستش کشیدم وسریع مقداریشوجداکردم وگذاشتم تودهنم اماچون بزرگ بودکمی مالیددورلبم که پاکش کردم اماتاخواستم بازم بخورم بادست پاکان مواجه شدم که به صورتم نزدیک میشد...متعجب نگاهش کردم...میخواست چیکارکنه؟به صورتم دست بزنه؟قبل ازاینکه من عکس العمل نشون بدم وصورتموعقب بکشم دستش تو هوامشت شد واومدپایین نگاهشوازم گرفت وگفت:بالای لبتم پاک کن. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 دوباره اون گرمای شدید...دوباره فوران های آتشفشان قلبم....دوباره زلزله 5ریشتری که سلول های بدنموبه لرزه درآورد...نمیدونستم بایدخجالت بکشم یاازتحولات ناگهانی اماخوشایندی که تووجودم رخ داده بودلذت ببرم...فقط خیره بودم به نیمرخ زیبای پاکان...بی پروا...بی وقفه... وچقدربرای خودم هم عجیب بودرفتارعجیبم!بطری آب معدنیوکه ازفروشنده گرفت نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:بریم قدم برداشتم اون هم قدم برداشت قدمهای یکسان ویک اندازه وهمزمان...که پاکان دستمال کاغذی به سمتم گرفت وگفت:لبتوپاک نکردی لبخندشرمگینی زدم ودستمالوگرفتم :مرسی دوردهنموپاک کردم طوری که لبهام داشتن ازجاکنده میشدن ...فاصله زیادی نمونده بودتابه بابابرسیم که چندتاپسربچه سواربردوچرخه باسرعت به سمتمون اومدن وانگارمسابقه گذاشته بودن، مسیرنگاه هردومون به روبه روبود،دوچرخه ها ودوچرخه سوارهانزدیک ونزدیک ترشدن که یکی ازاونامحکم خوردبه من وهم من افتادم زمین هم دوچرخه چپ کرد...دردشدیدی روتوساق پام احساس کردم کمی خودموکه پهن زمین شده بودم جمع وجورکردم همون لحظه صدای نگران وکمی دستپاچه پاکانو شنیدم:آیه ؟خوبی؟ سری تکون دادم وسعی کردم بلندشم که صدای آخم ناخوداگاه بالارفت که یدفعه پاکان به سمت اون پسربچه که خودش هم ترسیده بودحمله ورشدودستشوبرد بالا بزنتش که دستی رودستش قرارگرفت بابابودخداروشکرکردم که بابابه موقع رسیده بودومانع کتک خوردن اون طفل معصوم شده بودبابا بااخم روبه پاکان گفت:تقصیراین بچه چیه؟یه اتفاق بود نگاه این طفل معصومم چقدرترسیده پاکان کلافه چنگی به موهاش زدوجلوم زانوزدوپرسید:کجات دردمیکنه؟ تازه دردم یادم افتادوباچشمای اشک آلود نگاهش کردم وبابغض گفتم:پام بامهربونی نگاهم کرد:میتونی بلندشی؟ -میتونم اروم بلندشدم وسنگینیوروپای دیگم انداختم وروبه اون بچه که مظلوم نگاهم میکردبالبخندگفتم:من خوبم عزیزم حالا بروتاحداقل نفراخربشی! لبخندی زدوسریع دوچرخشوبلندکردوگفت:بازم ببخشیدخاله وسریع رفت وپاکان باحرص گفت:پسره ی خر بهت زده گفتم:آقاپاکان چرابهش فحش میدین؟مگه ندیدی چه بالیی سرت اورد؟... لحنش نگران شد:اگه شکسته باشه چی؟بریم بیمارستان- خنده ام گرفت هرکی نمیدونست فکرمیکرد دست کم بایه تریلی ۱۸چرخ تصادف کردم...‌ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻