eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 **** با تموم توانم دست آیاز رو که جلوی دهنم گرفته بود گاز گرفتم،آخی گفت و پسش کشید با فکر اینکه چه نقشه ای توی سرش برام کشیده دویدم سمت در اتاق و بازش کردم و مستقیم رفتم توی سینه لیلا... ترسیده از اینکه فکر بدی کنه ازش فاصله گرفتم تا توضیح بدم تموم اینا نقشه های آیازه و من کاری نکردم اما با دیدن لباس خونی و وضعیت آشفته اش وحشت کردم دستمو جلوی دهنم گرفتمو جیغ کوتاهی کشیدمو از خواب پریدم... دستی به گردن خیس از عرقم کشیدم چهره ی زخمی لیلا که هنوزم روبه روم 🧸🧸🧸 بود خیلی واقعی تر از یک خواب معمولی به نظر میرسید،با ترس سرجام نشستم و‌نگاهم افتاد به صورت زیور خاتون که لیوان به دست کنارم نشسته بود:-بیا این لیوان آب رو بخور حالت جا میاد،میگن دم غروب نباید بخوابی خواب آشفته میبینی! -غروب؟مگه غروب شده؟ -آره اومدم خبرت کنم دیدم داری ناله میکنی بلند شو لباست رو بپوش باید قبل از مهمونا ما توی سالن حاضر باشیم! نگاهی به ملک که گوشه اتاق سرش رو گذاشته بود روی بقچشو خوابیده بود انداختم دلم به حالش سوخت ب خاطر من اونم آواره شده بود،پتومو کشیدم روش وبا کمک زیور خاتون لباس مشکی که عمه برام توی اتاق گذاشته بود رو پوشیدم و همراه هم از اتاق بیرون زدیم... پشت سرش وارد سالن بزرگی که وسط ساختمون عمارت قرار داشت شدم، دور تا دور سالن رو پشتی های قرمز رنگ گرفته بود و همه چیز برای پزیرایی محیا بود،نگاهی به خان که بی حال و بی رقم سمت چپ و بالای مجلس نشسته بود انداختم معلوم بود برای مراسم برادرش سنگ تموم گذاشته، پوزخند کمرنگی گوشه لبم نشست،انگار نه انگار که خودشون باعث مردنش شدن! نفس عمیقی کشیدمو کنار عمه و نازگل که با لباسای فاخر سمت راست مجلس نشسته بودن جای گرفتم کم کم تموم مهمونا که اکثرا از خان و خانزاده و تاجرهای ده های اطراف بودن سرو کلشون پیدا شد،زن ها یکی یکی برای دست بوسی پیش عمه میومدن و مردا اون طرف سمت خان... آخر از همه سر و کله فرهان پیدا شد،با غرور خاصی کنار پدرش جای گرفت و با صدای پیرمردی که نزدیک خان نشسته بود و شروع کرد به نوحه خونی مراسم شروع شد... صدای سوزناکش منو یاد حرفای آرات و لیلا می انداخت،دلم میخواست با دست گوش هامو بگیرم یا هر جور شده از مجلس بیرون بزنم،اما ممکن نبود... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 فرهود اما جوابی نداد و فقط نگاهی توام باحرص و نفرت به سمت من انداخت و تنه ای زد و سریع رفت... میخواستم دست آیه رو بگیرم و دنبال خودم بکشونمش و وقتی به ماشین رسیدیم پرتش کنم داخل ماشین و صدام رو ول کنم و توبیخ کنم به خاطر ارتباط داشتن با خواهر خواستگار قبلیش و منعش کنم از دیدار دوبارش اما دوتا مشکل بزرگ سد راهم بود یک اینکه آیه هر کسی نبود که اجازه ی گرفتن دستشو داشته باشم و دوم اینکه این مسائل اصلا به من ربطی نداشت و وای خدا که من چقدر دلم میخواست تو این یه موضوع ربطی به قضیه داشته باشم تا جلوگیری کنم از این دیدار های همیشه مایه ی عذاب من..... با عجز به آیه ای که همچنان در حال گریه کرده بودن بود گفتم :بس کن دیگه چقدر گریه میکنی با هق هق گفت :ا...او...اون ...ا..اج...اجازه ..ن..ند...نداشت ...ب..به من ...د..دست...ب..بز...بزنه با حرص مشتی به فرمون کوبیدم و گفتم :میدونم میدونم اما فعلا بس کن آیه با گریه کردن چیزی درست نمیشه مدتی گذشت وقتی کاملا آروم شد من متوجه شدم آروم شدنش از فراموش کردن اتفاقات افتاده نیست بلکه خواب بود که خرگوش کوچولوی منو که صورت غرق در اشکش مظلوم تر از همیشه بود رو در آغوش کشیده.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻