┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
💜به نام خداوند لوح و قلم
💖حقیقت نگار وجود و عدم
💙خدایی که داننده رازهاست
💚نخستین سرآغازِ، آغازهاست
سلام روزتون بخیر
الهی به امید تو💚
🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
آقا دعا کنید که در زندگی مان
باشیم ای ذخیره حق، یاور شما
ای چشمه زلال الهی ظهور کن
ماتشنهایم، تشنه لب کوثر شما
🔸شاعر:قاسم نعمتی
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_پانزدهم
یک راهرو باریک بود که دو طرفش چند تا اتاق بود از اونجا وارد یک اتاق بزرگ شدیم که سمت چپ اون سرتاسر پنجره های شیشه ای رنگارنگ داشت .... و سمت راست چهار تا در و روبرو یک راهرو باریک دیگه .... و یک مرد که با عصا داشت از اون راهرو میومد بطرف ما ..صورت سفیدی داشت و چشمهای درشت که بشدت پف داشت و زیر چشمش یک کسیه ای که تقریبا آویزون شده بود و لبهای بزرگ و افتاده که موقع حرف زدن درست نمی تونست جمع و جورش کنه و مرتب دست می کشید به لبش ..مثل اینکه می ترسید بیفته ..
اون پیر بود و خیلی بزرگ تر از خاله معلوم می شد ....
خاله گفت: سلام جواد خان ..دوتا عصا زد به زمین و خندید و گفت : سلام خانم بالاخره کار خودتو کردی ؟ من می دونستم تو وقتی یک تصمیمی می گیری حتما انجامش میدی ...
خوب پس لیلا اینه ...اول ببرش حموم ,,می دونی که چی میگم ...
خاله گفت : الهی قربون اون شکل ماهت برم جواد خان این دختر خواهرِ منه حموم لازم نداره ..مثل گل تمیزه ......
جواد خان گفت : اختیار دارین خانم جان صلاح ,صلاح خودته ..
خاله منو برد به یک اتاق و گفت : اینجا از این به بعد مال توست حالا برات درست می کنم هر چی بخوای برات می خرم ..
اول باید اسمت رو بنویسم مدرسه ی ملیزمان ,تا با هم برین و با هم بر گردین ...
من گیج بودم حالا نمی دونستم خوب شد اومدم یا بد شد ؟ ..
اینجا خیلی بهتر از خونه ی خودمون بود ..با خودم فکر کردم خوب اگر دلم برای خانجان تنگ شد میرم و می بینمش ..
من شادی رو دوست داشتم از وقتی خودمو شناخته بودم خانجان داشت برای آقاجانم گریه می کرد ..و خونه ی ما پر از اندوه بود ..
وتنها دل خوشی من این بود که وقتی گندم ها خوشه دادن هر روز بعد از ظهر به امید دیدن نور آفتاب روی گندم زار ها و رقصی که خوشه ها با نسیم باد می کنن و صدای دلنواز ی که از ساییده شدن اونا بوجود میومد و بوی ساقه ی گندم از خونه برم بیرون و ساعتها وقتم رو لابلای گندم ها بگذرونم ....
زمانی که برای من مثل رویا بود و چیزی از این دنیا نمی فهمیدم ...و غم های اونو فراموش می کردم ..
انتظار برگشتن آقا جانم روزهای شاد بچگی رو برای من تلخ و غیر قابل تحمل کرده بود ..
شب ها با غصه می خوابیدم و روز ها به اشک بی پایان خانجان نگاه می کردم ....و من تنها راهی که برای فرار از این درد ها پیدا کرده بودم گندم زار بود ..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#قسمت_شانزدهم
تا اون روز خونه ی خاله ..فورا برای ما سفره پهن کردن ...و با اینکه همه غذا خورده بودن دور سفره نشستن ..
ملیزمان انگار یک اسباب بازی پیدا کرده بود کنارم مونده بود و دستم رو می گرفت ..با موهام بازی می کرد ..و با خوشحالی منتظر بود تا غذام تموم بشه و با هم بریم بازی کنیم ..
چیزی که از اومدن من بهش قول داده بودن .. منم که جونم برای این کارا در میرفت ...یک مرتبه صدایی به گوشم خورد یک مرد داشت با صدای خیلی قشنگ می خوند و صدای موسیقی که برای اولین بار به گوشم می رسید .. روحم بطرف این صدا پرواز کرد ..
سراپا گوش شدم ..آهسته از جام بلند شدم و رفتم جلوی اون جعبه ای که از توش صدا در میومد .
خانجان بارها گفته بود که بعضی از مردم کافر شدن و به صداهایی که از تو ی یک جعبه ی شیطانی در میاد گوش می کنن و ملا ده گفته بود همشون میرن به جهنم ..و خودش بشدت از اون جعبه می ترسید و ما رو هم می ترسوند ...
ولی من محو اون صدا شده بودم ..
جواد خان با نگاهی محبت آمیز پرسید : لیلا دوست داری ؟ تا حالا گوش نکردی ؟
با سر گفتم: نه ...دلم نمی خواست کسی حرف بزنه ..تا من به اون موسیقی و صدا گوش کنم ...
باز ..
ای الهه ی ناز ..
با دل من بساز ...
خاله در حالیکه متوجه ی علاقه ی من شده بود گفت : جواد خان صفحه شو داریم براش بعدا بزار ... صدای زنگ در اومد ..
ادامه داد : منظر برو در و باز کن هرمز اومد ..و چند دقیقه بعد پسر جواد خان اومد تو ..
از دیدن من خوشحال شد و گفت : مادر چقدر دختر خواهرتون نازه ..ولی من حواسم به اون صدا بود انگار قلب و روح منو نوازش می داد..یک لحظه احساس کردم میون گندم زارم .. بخصوص نوای موسیقی اون ....
همین طور که گوش می دادم توی گندم ها چرخ می زدم و دستهامو روی خوشه ها می کشیدم ... خیلی برام جالب و عجیب بود .. دنیای من با این دنیا خیلی تفاوت داشت ..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Hossein Taheri - Delshoore (320).mp3
13.25M
دلشوره هارو میبینی ، انت امامی و دینی ؛
اسم مارو بنویس تو زائرای ِاربعینی ..
- حسین طاهری
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🏴🇮🇷🇮🇷🏴🇮🇷
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#سلام_امام_زمانم
هر صبح که بلند می شوم ....
آراسته روی قبله می ایستم و می گویم:
"السلام علیک یا اباصالح المهدی"
وقتی به این فکر میکنم که خدا جواب سلام را واجب کرده است!
قلبم از ذوق اینکه شما به اندازه ی یک جواب سلام به من نگاه می کنی از جا کنده می شود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_هفدهم
خاله قربون صدقه ی جواد خان میرفت ..اونم با یک دست عصا شو گرفته بود و با دست دیگه بشکن می زد .. هرمز تازه از راه رسیده بود ..اون که شانزده سال داشت و تازه ریش و سیبل در آورده بود ..پسر با مزه و شوخ و شنگی به نظر میومد ...
این دنیای متفاوت برای من اونقدر جذاب بود که خانجانم رو فراموش کردم ...
شب وقتی می خواستم بخوابم ..اون آهنگ رو با خودم زمزمه کردم ..همشو بلد بود ..و از اون به بعد هر آهنگی رو که گوش می کردم بالافاصله از حفظ می شدم ..و بدون غلط و اشتباهی تو مِلودی می خوندم و این توانایی رو در من اول از همه هرمز کشف کرد ...و بهترین شنونده برای من شد ...
با همون بچگی احساس می کردم سالهاست اونو میشناسم و دوستش دارم ...
از فردا خاله خانم هر کاری از دستش بر میومد انجام می داد تا منو خوشحال نگه داره ..لباس های شیک و شهری پوشیدم کلاه سرم می گذاشتم و کفش های قشنگ پام کردم ....
شب ها با ماشین بیرون رفتن .. .. سینما .. دیدن سیاه بازی ... و خرید کردن تو لاله زار دست تو دست ملیزمان دنبال خاله رفتن ,,خیلی لذت بخش بود ,,
اما چیزی که برای من از همه مهمتر شده بود دوستی ملیزمان بود که با من مثل خواهر رفتار می کرد اون کلاس سوم بود و من اول با هم میرفتیم مدرسه و بر می گشتیم ... و محبت های هرمز ...
اونم درست مثل اینکه من خواهرش باشم ازم مراقبت می کرد و روی من تعصب داشت ...و من میون این همه آدم شاد و مهربون خانواده ام رو از یاد بردم به جز موقع خواب که یاد اونا می افتادم و عذاب وجدان می گرفتم بقیه ی مواقع شاد و بی خیال بودم ...
اگر خانجان می فهمید که من دائم در حال خوندن آهنگ های رادیو هستم حتما چند ساعتی گریه می کرد ...
از عزا داری و گریه بدم میومد ..دلم شادی می خواست واز غصه خوردن بیزار بودم ...برای همین از اومدنم پشیمون نبودم ...
خاله مرتب سفره نذری مینداخت ,, مولودی می گرفت ..و یا دوستانشو دعوت می کرد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_هجدهم
اون زمان خاله که به نظر من خیلی بزرگ میومد فقط بیست و چهار سال داشت و در سن پونزده سالگی اونو داده بودن به جواد خان که زنش با چهار تا بچه سر زا رفته بود...
در حالیکه پسر جواد خان از خاله بزرگتر بود ..و حالا جواد خان رو حرف خاله حرف نمی زد ..و تمام خواسته های اونو بر آورده می کرد ...
خاله بچه نداشت و معلوم نبود چرا ..ولی اون شادو سر حال بود و بچه های جواد خان اونو مادر صدا می کردن به جز پسر بزرگش که بهش می گفت خالخانم ,,,
منم دیگه اون لیلای سابق نبودم و خجالت نمی کشیدم ..و به اصطلاح زبون در آورده بودم ...
من تو این مهمونی ها بیشتر حواسم به اون نوازنده ها بود ..دقت می کردم و دلم می خواست منم می تونستم بزنم ...
مخصوصا تو مولودی ها دَف بیشتر از همه توجه منو جلب کرده بود ...به حرکات دست اون زن خیره میشدم ..و نا خود آگاه انگشت هامو تکون می دادم ...
یه بار که ساز هاشونو گذاشته بودن زمین...
من آروم رفتم کنار دَف ایستادم و نگاه کردم ...
اونو بر داشتم ..و شروع کردم به زدن ..دستهام کوچیک بود ولی خودم می فهمیدم که ریتم رو حفظ کرده بودم و یک چیزایی می زدم ..توجه همه به من جلب شد ..
خاله از خوشحالی اشک تو چشمش جمع شده بود ..و باورش نمی شد من بتونم حتی اون ساز رو دستم بگیرم ...
خیلی کوتاه زدم و دف رو گذاشتم زمین ..
اما همه برام دست زدن و هورا کشیدن ...نه که خوب زده باشم ..فکر می کردن برای من همون قدر هم خیلی زیاد بود ...
بعد از مهمونی خاله با آب و تاب برای جواد خان و هرمز تعریف کرد که اون شب من چیکار کردم ...
و فردای اون شب وقتی هرمز اومد خونه یک دف برای من خریده بود ...
اونقدر خوشحال شده بودم که مهر هرمز برای همیشه تو دلم افتاد ....
خودمم نمی دونستم چرا از اون به بعد هر چی می خورم دلم می خواد برای هرمز هم نگه دارم ..
اولین بار رفته بودیم استامبول ..خاله می خواست کفش بخره ..من و ملیزمان رو هم با خودش برده بود ..
خسته که شدیم کنار یک بستنی فروشی ایستاد و برای ما خرید ..من فقط دو گاز از اون رو خوردم و بقیه اش رو کردم تو دستمالم و اونو زیر بغلم قایم کردم برای هرمز ...
وقتی رسیدیم خونه و چشمم بهش افتاد ..رفتم جلو و دستمال رو که به زحمت با آرنجم نگه داشته بودم در آوردم و گفتم برات بستنی آوردم ...
ولی فورا خودم متوجه ی کاری که کرده بودم شدم ..سردی بستنی باعث شده بود نفهمم چه اتفاقی داره میفته ..فقط ذوق داشتم اونو برسونم به هرمز و اون با دیدن این منظره چنان به خنده افتاد که از حال رفته بود و بقیه هم به من می خندیدن ...
کلی از این بی عقلی خودم خجالت کشیدم ..
چطور من به این فکر نکرده بودم که بستنی آب میشه ..
اما هرمز همین طور که می خندید گفت : مرسی .. مرسی دختر خاله دستت درد نکنه .. عجب بستنی خوشمزه ای بود ....
و اونقدر اونا خندیدن که بالاخره خودمم خندم گرفت ..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻