eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹💖🦋🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ی آشنای درد ما ، مهدی بیا مهدی بیا ای یاور درمانده ها ، مهدی بیا مهدی بیا فرمانده و رهبر تویی ، آقا توئی سرور توئی ای وارث آل نبی، مهدی بیا مهدی بیا الهم عجل لولیک الفرج... مارو به دوستانتون معرفی کنید                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
سلام دوستان عزیزم صبحتون بخیر مارو به دوستانتون معرفی کنید                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
امام جواب مى دهد: "من هرگز با يزيد بيعت نمى كنم. مگر فراموش كرده اى كه در پيمان نامه صلحِ برادرم امام حسن(ع)، آمده بود كه معاويه نبايد جانشينى براى خود انتخاب كند. معاويه عهد كرد كه خلافت را بعد از مرگش به من واگذار كند. اكنون او به قول و پيمان خود وفا نكرده است. من هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد، چون كه يزيد مردى فاسق است و شراب مى خورد". مأمور امير مدينه، دوباره نزد امام مى آيد و مى گويد: ــ اى حسين! هر چه زودتر نزد امير بيا كه او منتظر توست. ــ من به زودى مى آيم. امام از جاى برمى خيزد. مى خواهد كه از مسجد خارج شود، يكى از اطرافيان مى پرسد: "اى پسر رسول خدا، تصميم شما چيست؟" امام در جواب مى فرمايد: "اكنون جوانان بنى هاشم را فرا مى خوانم و همراه آنان نزد امير مى روم". امام به منزل خود مى رود. ظرفِ آبى را مى طلبد. وضو مى گيرد و شروع به خواندن نماز مى كند. او در قنوت نماز، دعا مى كند... به راستى، با خداى خويش چه مى گويد؟ آرى، اكنون لحظه آغاز قيام حسينى است. به همين دليل، امام حركت خويش را با نماز شروع مى كند. او در اين نماز با خداى خويش راز و نياز مى كند و از او طلب يارى مى نمايد. ــ على اكبر! برو به جوانان بنى هاشم بگو شمشيرهاى خود را بردارند و به اين جا بيايند. ــ چشم بابا! بعد از لحظاتى، همه جوانان بنى هاشم در خانه امام جمع مى شوند. آن جوانمرد را كه مى بينى عبّاس، پسر اُمّ البنين است. آنها با خود مى گويند كه چه خطرى جان امام را تهديد كرده است؟ امام، به آنها خبر مى دهد كه بايد نزد امير مدينه برويم. همه افراد، همراه خود شمشير آورده اند، ولى امام به جاى شمشير، عصايى در دست دارد. آيا اين عصا را مى شناسى؟ اين عصاى پيامبر است كه در دست امام است. امام به سوى قصر حركت مى كند، آيا تو هم همراه مولاى خويش مى آيى تا او را يارى كنى؟ <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
Mohammad Hossein Pooyanfar - Hame Donyaro Nemidam (128).mp3
7.25M
❤️همہ ‌دنیــا‌ رو‌ نمیدم بہ‌ یه ‌لحظہ‌حرمــټ ‌آقــا...💔 (ع) ‌   ➥ @Aksneveshteheitaa            
خاطره.mp3
2.45M
📢 📌 شب چهارم محرم الحرام 1443 💢 🌹💖🦋🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
خاطره.mp3
2.31M
📢 📌 شب پنجم محرم الحرام 1443 💢 🌹💖🦋🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
   ➥ @Aksneveshteheitaa            
Shab05Moharram1400[06].mp3
5.62M
🎙نسل حسینی (دم پایانی) 🔺بانوای: حاج میثم مطیعی 👈 متن شعر: Meysammotiee.ir/post/2450 🏴 شب پنجم ١۴٠٠    ➥ @Aksneveshteheitaa            
Shab05Moharram1400[03].mp3
4.2M
🎙هرجا بری منم میام (زمینه) 🔺بانوای: حاج میثم مطیعی 👈 متن شعر: Meysammotiee.ir/post/2461 🏴 شب پنجم ١۴٠٠    ➥ @Aksneveshteheitaa            
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌴🌷🎼📹 قصه دوطفلان مسلم علیهما سلام    ➥ @Aksneveshteheitaa            
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🥀🌷 امید و آرامش در گروِ دل دادن بخداست ؛ او که بهترین و امن ترین تکیه گاه است😍👌.    ➥ @Aksneveshteheitaa            
به کجا چنین شتابان 😢😢😢😢
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام شبتون بخیر بخاطر عزاداری سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام تا روز بعد از عاشورا تبادل نداریم لطفا درخواست تبادل نکنید🖤🖤 این روزها و شب ها خادمان کانال رو دعا کنید🖤🖤 التماس دعای فرج 🌹🌹 🏴🏴🏴🏴🏴🏴
پیر همه بود اگرچه او کودک بود صبرش ز غریبی پدر اندک بود می کرد به نی اشاره می گفت رباب ای کاش سر نیزه کمی کوچک بود  مارو به دوستانتون معرفی کنید                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توزیع غذا نذری ایام تاسوعا عاشورا🏴🏴🏴 به نیابت از شهید حاج قاسم🏴🏴🏴 با عرض تسلیت ایام محرم ان شالله در تهران و جنوب کرمان و قم و کربلای ایران مشهد اردهال میخواهیم توزیع غذا و نذری بین نیازمندان و مومنین و عزاداران اباعبدالله الحسین ع به تعداد حدود ۲۰۰۰نفر و پرس غذا داشته باشیم خصوصا مناطق محروم جنوب به نیت شهید سردار دلها❤️ ان شالله نیت کنید و در این کار خیر شرکت کنید آیت الله بهجت ره میفرماید: در امور خیر ولو کم مشارکت کنید چرا که همان شاید دستتان را بگیرد و قبول شود و کار خیر خودتان را کم نپندارید. همه نیازمندان التماس دعا دارند. مرکز نیکوکاری سردار دلها❤️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز ۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱ بنام مرکز نیکوکاری سردار دلها تهران شماره کارت حساب مرکز نیکوکاری را جهت کمک ب نیازمندان و ایتام و امور نیکوکاری ب دیگران معرفی نمایید. شماره تماس مرکز نیکوکاری : ۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ ۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک 💐 پروردگارا..... دعای خیر و مستجاب اهل بیت علیهم السلام و نیازمندان را بدرقه همه کسانی که در این طرح خداپسندانه شرکت میکنند نصیب بفرما.....آمین💐ثوابش برسد به سردار دلها حاج قاسم سلیمانی🌷🌹 ان شالله دستگیری کنیم تاخدا دستگیری کند🌹 ب دوستان و گروهاتون هم ارسال کنید🙏 شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز ۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹💖🦋🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ای دل بیا و کمتر از این و از آن بگو قدری بیا ز یوسف کنعانمان بگو ای منتقم بیا ز پس پرده های غیب ظهری به وقت شرعی مکه اذان بگو  مارو به دوستانتون معرفی کنید                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستان عزیزم صبحتون بخیر مارو به دوستانتون معرفی کنید                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
–آره راحیل جان تنهایی نری بهتره. نترس چیزی نیست. ان‌شاالله خیره. حرفی نزدم. کمیل در را برایم باز کرد و سوار شدم. در طول مسیر سکوت کرده بودم. کمیل سعی می‌کرد با حرفهایش خیالم را راحت کند که اتفاقی نیوفتاده است. ولی دل من آرام نمیشد مثل سیر و سرکه می‌جوشید انگار دلم بهتر از هرکسی می‌دانست که خبری در راه است. به خانه که رسیدیم کمیل فوری گفت: –لطفا چند دقیقه صبر کنید زنگ خونتون رو بزنم و به مادرتون بگم بیان ... حرفش را بریدم و پیاده شدم. –نه خودم میتونم. تشکر و خداحافظی کردم. مادر وقتی قضیه را فهمید با لیوانی شربت کنارم روی تخت نشست وگفت: –بگیربخور، رنگت پریده، انشاالله به خیر می‌گذره، لیوان را گرفتم وگفتم: –بیشترنگران آرشم بااون حال رفت، می ترسم مامان، نکنه بلایی سرش بیاد. –هیچی نمیشه، نگران نباش. اسرا کمکم کرد شربتم را خوردم و بعد گفت: –با استرس که کاری درست نمیشه، بیابراش نذرصلوات کنیم که اتفاقی براش نیوفته. *آرش* پایم را از روی گاز برنمی‌داشتم، صدای گریه ی مژگان در گوشم بود. به چراغ قرمز رسیدم ولی ترمز نکردم وبه راهم ادامه دادم باید زودتر می رسیدم. چند بار شماره مژگان راگرفتم، ولی جواب نداد. برای بارچندم شماره‌اش را گرفتم، خانمی جواب داد. –شما کی هستید؟ –من همسایه ی این خانمم، حالشون بد شده. –چی شده خانم؟ من برادرشوهرشم. مثل اینکه شوهر این خانم توی کوچه با یکی درگیرشدن، الانم زنگ زدیم آمبولانس آمده، این خانمم شوهرشون رودیدن حالشون بدشده. مگه شوهرشون چی شده؟ –والا دقیق نمی دونم، انگار سرشون ضربه خورده. دیگر نزدیک خانه‌شان رسیده بودم. با دیدن جمعیتی که در کوچه جمع شده بودند، گوشی را روی صندلی ماشین پرت کردم و ماشین را گوشه‌ایی نگه داشتم و به سمت جمعیت دویدم. وای خدای من...کیارش روی زمین افتاده بود و کلی خون کنارش ریخته بود. دکتر و پرستار بالا‌ی سرش بودند و بررسی‌اش می کردند. جلویش زانو زدم و فریادزدم: – کیارش. آن دو نفر سفید پوش با برانکارد داخل آمبولانس گذاشتنش. من هم دنبالشان رفتم. به آنها التماس می کردم. –آقا حالش خوب میشه؟ تروخدا یه چیزی بگید. –شما چه نسبتی باهاش دارید؟ –برادرشم. –فعلا وضعیتش مشخص نیست باید زودتر انتقالش بدیم بیمارستان. باصدای مژگان برگشتم. –با اون وضعش میدویید. انگار حالش بهتر شده بود و توانسته بود سرپا بایستد. پدرش هم همان لحظه رسید... روبه پدرش گفتم: –شما مژگان روبیاریید بیمارستان من باآمبولانس میرم. بالای سرکیارش نشسته بودم و آرام آرام صدایش می کردم که دیدم چشم هایش را بازکرد و نگاهم کرد. با خوشحالی دستش را گرفتم و بوسیدم. –داداش فقط بگو کی این بلاروسرت آورد؟ خودم نیست ونابودش می کنم. با صدایی که از ته چاه درمی‌آمد ومن برای این که بهتر بشنوم گوشم را نزدیک دهنش برده بودم گفت: –نه، آرش...فقط حواست به مژگان باشه، برای هرکلمه اش انگار کلی انرژی ازدست میداد. –به راحیل بگو من روحلال کنه... صورتش را نمی دیدم، وقتی دیگر صدایی نیامد سرم راصاف کردم، چشم هایش باز بود و نگاهم می کرد. با صدای بلند صدایش کردم، صدایم تبدیل به فریاد شد. پرستاری که کنارم بودعلائم حیاتی‌اش را چک کرد و آنوقت بود که دنیا روی سرم خراب شد و کمرم شکست. تنها برادرم برای همیشه ازپیشم رفت و من تنها شدم، از مرگ پدرم چهارسال بیشترنگذشته بود که دوباره یکی دیگر از عزیزانم را از دست دادم. خودم را روی پیکر بی جانش انداخته بودم و فریاد میزدم وبرای کسی که این بلا را سرش آورده بودخط ونشان می کشیدم. همین که به بیمارستان رسیدیم دیدم که مژگان وپدرش هم رسیدند و فوری سراغ کیارش را از من گرفتند، جزگریه چیزی نداشتم که بگویم. مژگان به طرف آمبولانس دوید و وقتی وضعیت کیارش را دید که صورتش را پوشانده بودند، چنان جیغی کشید که کل بدنم به رعشه افتاد. حالش بدشد و دیگر نتوانست سرپا باایستد. باپدرش کمک کردیم و به داخل بیمارستان بردیم تا یک آرامش بخش برایش تزریق کنند. بعد از نیم ساعت که آنجا بودیم با خودم فکر کردم. چطور این موضوع را به مادرم بگویم با آن قلب مریضش. ناگهان یاد راحیل افتادم. بهترین ڱزینه بود. دنبال گوشی‌ام گشتم ولی پیدایش نکردم، بالاخره یادم امد که داخل ماشینم مانده. از پدرمژگان گوشی‌اش را گرفتم تازنگ بزنم. با اولین زنگ گوشی را برداشت و هراسون گفت: _الوو... کانال‌عکس‌نوشته‌ایتا                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
AUD-20210707-WA0122.mp3
6.85M
•°🌱 🌺با رویای بین الحرمین 🎙 💔 ‌مارو به دوستانتون معرفی کنید                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
هاى مدينه بسيار تاريك است. امام و جوانان بنى هاشم به سوى قصر حركت مى كنند. اكنون به قصر مدينه مى رسيم، امام رو به جوانان مى كند و مى فرمايد: "من وارد قصر مى شوم، شما در اين جا آماده باشيد. هرگاه من شما را به يارى خواندم به داخل قصر بياييد". امام وارد قصر مى شود. امير مدينه و مروان را مى بيند كه كنار هم نشسته اند. امير مدينه به امام مى گويد: "معاويه از دنيا رفت و يزيد جانشين او شد. اكنون نامه مهمّى از او به من رسيده است". آن گاه نامه يزيد را براى امام مى خواند. امام به فكر فرو مى رود و پس از لحظاتى به امير مدينه مى گويد: "فكر نمى كنم بيعت مخفيانه من در دل شب، براى يزيد مفيد باشد. اگر قرار بر بيعت كردن باشد، من بايد در حضور مردم بيعت كنم تا همه مردم با خبر شوند". امير مدينه به فكر فرو مى رود و درمى يابد كه امام راست مى گويد، زيرا يزيد هرگز با بيعت نيمه شب و مخفيانه امام، راضى نخواهد شد. از سوى ديگر، امير مدينه كه هرگز نمى خواست دستش به خون امام آلوده شود، كلام امام را مى پسندد و مى گويد: "اى حسين! مى توانى بروى و فردا نزد ما بيايى تا در حضور مردم، با يزيد بيعت كنى". امام آماده مى شود تا از قصر خارج شود، ناگهان مروان فرياد مى زند: "اى امير! اگر حسين از اين جا برود ديگر به او دسترسى پيدا نخواهى كرد". آن گاه مروان نگاه تندى به امام حسين(ع) مى كند و مى گويد: "با خليفه مسلمانان، يزيد، بيعت كن"، امام نگاهى به او مى كند و مى فرمايد: "چه سخن بيهوده اى گفتى، بگو بدانم چه كسى يزيد را خليفه كرده است؟". مروان از جا برمى خيزد و شمشير خود را از غلاف بيرون مى كشد و به امير مدينه مى گويد: "اى امير، بهانه حسين را قبول نكن، همين الآن از او بيعت بگير و اگر قبول نكرد، گردنش را بزن". مروان نگران است كه فرصت از دست برود، در حالى كه امير مدينه دستور حمله را نمى دهد. اين جاست كه امام، ياران خود را فرامى خواند، و جوانان بنى هاشم در حالى كه شمشيرهاى خود را در دست دارند، وارد قصر مى شوند. مروان، خود را در محاصره جوانان بنى هاشم مى بيند و اين چنين مى شنود: "تو بودى كه مى خواستى مولاى ما را بكشى؟". ترس تمام وجود مروان را فرا مى گيرد. مروان اصلاً انتظار اين صحنه را نداشت. او در خيال خود نقشه قتل امام حسين(ع) را طرح كرده بود، امّا خبر نداشت كه با شمشيرهاى اين جوانان، روبرو خواهد شد. همه جوانان، منتظر دستور امام هستند تا جواب اين گستاخى مروان را بدهند؟ ولى امام سخن مروان را ناديده مى گيرد و همراه با جوانان، از قصر خارج مى شود. مروان نگاهى به امير مدينه مى كند و مى گويد: "تو به حرف من گوش نكردى. به خدا قسم، ديگر هيچ گاه به حسين دست پيدا نخواهى كرد". امير مدينه به مروانِ آشفته مى گويد: "دوست ندارم همه دنيا براى من باشد و من در ريختن خون حسين، شريك باشم". مروان ساكت مى شود و ديگر سخنى نمى گويد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
چند هفته از آن قضیه گذشت ولی من هر گاه آرش را دیدم آرامش نداشت و نگران کیارش بود. چند روز بیشتر به جشن عقدمان نمانده بود. موئد صیغه‌ی محرمیتمان هم رو به پایان بود. مادر تصمیم گرفته بود مراسم عقد داخل منزل باشد و فقط برای صرف شام مهمانها را به رستوران ببریم. از روز بعد از مسافرت من دیگر نتوانستم به خانه‌ی نامزدم بروم. چون آنقدر درگیر تدارک مراسم و خرید و البته دانشگاه و درسها و خیاطی بودم که فرصت نمیشد. آن روز هم طبق برنامه‌ایی که داشتم باید به دیدن ریحانه میرفتم. وارد خانه که شدم زهرا خانم مثل همیشه به استقبالم آمد. به خاطر ابری و خنک بودن هوا از زهرا خانم خواستم که برای بازی با ریحانه به حیاط برویم. گوشی‌ام هم با خودم بردم تا وقتی آرش زنگ زد بتوانم جواب بدهم. قرار بود برای خرید حلقه برویم. آرش گفت که مرخصی می‌گیرد تا بتوانیم تا شب همه‌ی خریدها را انجام بدهیم و شام هم بیرون با هم باشیم. بعد از ظهر بود و باد خنکی می‌وزید. با ریحانه بالا بلند بازی می‌کردیم. هنوز کاملا معنی بالا را درک نمی‌کرد. گاهی داخل باغچه‌ی گوشه‌ی حیاط می‌رفت و با همان زبان شیرینش می‌گفت‌ من بالا هستم. با کارهایش و شیرین زبانی‌اش باعث خنده‌ی من و زهرا خانم میشد. نیم ساعتی که بازی کردیم آرش زنگ زدو گفت زودتر دنبالم آمده تا امروز خریدهایمان را تمام کنیم. البته خریدی جز حلقه نداشتیم. ولی مادر آرش اصرار داشت که کیف و کفش و لباس خاصی برای روز محضر حتما بخریم. با زهرا خانم خداحافظی کردم. تا به طرف ریحانه رفتم خودش را از گردنم آویزان کرد و بنای گریه گذاشت. آرش را صدا کردم تا به حیاط بیاید. زهرا خانم گفت: –فکر کنم ریحانه میدونه امروز زودتر میخوای بری. –آرش بعد از احوالپرسی با زهرا خانم گفت: –تقصیر منه که زود امدم. نمی‌دونستم ریحانه خانم اینقدر وابستس. زهرا خانم سعی کرد ریحانه را از من جدا کند ولی با گریه و جیغ ریحانه روبرو شد. آرش همانطور که بیرون میرفت گفت: –من الان میام. زهرا خانم شروع کرد به حرف زدن با ریحانه ولی فایده ایی نداشت. من بوسیدمش و گفتم: –پس ریحانه پنج تا دیگه بازی کنیم و بعد من برم، باشه؟ ریحانه با اکراه سرش را کج کرد. بعد از چند دقیقه آرش با بادکنکهای رنگی وارد شد و شروع به باد کردنشان کرد. ریحانه ذوق زده آرش را نگاه می‌کرد. آرش بادکنک قرمزی را که باد کرده بود به دست ریحانه داد. ریحانه با خوشحالی باد کنک را به طرفم پرت کرد. اما بادی که می‌آمد آن را بلند کرد و به آسمان برد. آرش جستی زد تا آن را بگیرد ولی موفق نشد. ریحانه با تعجب به بادکنک نگاه کردو گفت: –بالا، بالا زهرا خانم خندید. –راحیل جان فکر کنم دیگه قشنگ فهمید بالا یعنی چی. آرش بادکنک دیگری از نایلون درآورد. –اصلا عیبی نداره، ببین ریحانه یکی دیگه داریم. الان برات باد می‌کنم. بعد بادکنک را باد کرد و به دستش داد. ریحانه دو دستی آن را گرفته بود و رها نمی‌کرد. آرش گفت: –ببین چقدر باهوشه، میدونه ولش کنه اینم میره پیش اون. همان موقع کمیل یاالله گویان وارد حیاط شد و با دیدن آرش ماتش برد. من جلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی آرش را معرفی کردم. کمیل به طرف آرش رفت و خوش آمد گویی کرد و تعارف کرد که به داخل منزل برویم. البته آرش و کمیل قبلا با هم تلفنی صحبت کرده بودند ولی تا به حال یکدیگر را ندیده بودند. زهرا خانم ماجرای بهانه گیری ریحانه را برای کمیل تعریف کرد. کمیل ریحانه را در آغوشش کشید و گفت: –دخترم بزار خاله بره کار داره، من خودم باهات با این بادکنک خوشگل بازی می‌کنم باشه؟ بعد رو به من و آرش کرد و کلی تشکر و عذرخواهی کرد. ارش لپ ریحانه را کشید و گفت: –خواهش می‌کنم. من که کلی بهم خوش گذشت با ریحانه. حالا می‌فهمم راحیل خانم چرا اینقدر ریحانه رو دوست داره. واقعا بچه‌ی شیرین و دوست داشتنیه. همان لحظه صدای گوشی آرش بلند شد. –الو.. صدای جیغ‌های وحشتناک مژگان از پشت خط کاملا شنیده میشد. آرش با صدای بلند پرسید: –چی شده مژگان؟ مژکان با صدای فریاد گونه چیزهایی می‌گفت. –کی؟ همون شوهر سابق قجری؟ امدم، امدم. آرش مضطرب وهراسان گفت: –برم ببینم چی شده. پرسیدم: –چی شده؟ آرش با رنگ پریده و عصبی گفت: –انگار یارو امده جلوی در و با کیارش درگیر شدن. هینی کشیدم. –میتونی بری خونه؟ وقت نمیشه... –آره، ولی میخوام باهات بیام. –نه، دعوای مردونس. معلوم نیست چه خبره. قلبم به شدت میزد و استرس تمام وجودم را گرفته بود. بدون خداحافظی به طرف در و بعد ماشینش دوید و من هم به دنبالش. –آرش من رو بی خبر نزار... صدای جیغ لاستیکها آوار شد روی سرم و جوابی که داد را نشنیدم. مات راهی بودم که رفته بود. –من می‌رسونمتون. گوینده حرف کمیل بود. –نه خودم میرم. –شما رنگتون پریده حالتون خوب نیست. زهرا خانم ریحانه را از برادرش گرفت وگفت:                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa