eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
چند هفته از آن قضیه گذشت ولی من هر گاه آرش را دیدم آرامش نداشت و نگران کیارش بود. چند روز بیشتر به جشن عقدمان نمانده بود. موئد صیغه‌ی محرمیتمان هم رو به پایان بود. مادر تصمیم گرفته بود مراسم عقد داخل منزل باشد و فقط برای صرف شام مهمانها را به رستوران ببریم. از روز بعد از مسافرت من دیگر نتوانستم به خانه‌ی نامزدم بروم. چون آنقدر درگیر تدارک مراسم و خرید و البته دانشگاه و درسها و خیاطی بودم که فرصت نمیشد. آن روز هم طبق برنامه‌ایی که داشتم باید به دیدن ریحانه میرفتم. وارد خانه که شدم زهرا خانم مثل همیشه به استقبالم آمد. به خاطر ابری و خنک بودن هوا از زهرا خانم خواستم که برای بازی با ریحانه به حیاط برویم. گوشی‌ام هم با خودم بردم تا وقتی آرش زنگ زد بتوانم جواب بدهم. قرار بود برای خرید حلقه برویم. آرش گفت که مرخصی می‌گیرد تا بتوانیم تا شب همه‌ی خریدها را انجام بدهیم و شام هم بیرون با هم باشیم. بعد از ظهر بود و باد خنکی می‌وزید. با ریحانه بالا بلند بازی می‌کردیم. هنوز کاملا معنی بالا را درک نمی‌کرد. گاهی داخل باغچه‌ی گوشه‌ی حیاط می‌رفت و با همان زبان شیرینش می‌گفت‌ من بالا هستم. با کارهایش و شیرین زبانی‌اش باعث خنده‌ی من و زهرا خانم میشد. نیم ساعتی که بازی کردیم آرش زنگ زدو گفت زودتر دنبالم آمده تا امروز خریدهایمان را تمام کنیم. البته خریدی جز حلقه نداشتیم. ولی مادر آرش اصرار داشت که کیف و کفش و لباس خاصی برای روز محضر حتما بخریم. با زهرا خانم خداحافظی کردم. تا به طرف ریحانه رفتم خودش را از گردنم آویزان کرد و بنای گریه گذاشت. آرش را صدا کردم تا به حیاط بیاید. زهرا خانم گفت: –فکر کنم ریحانه میدونه امروز زودتر میخوای بری. –آرش بعد از احوالپرسی با زهرا خانم گفت: –تقصیر منه که زود امدم. نمی‌دونستم ریحانه خانم اینقدر وابستس. زهرا خانم سعی کرد ریحانه را از من جدا کند ولی با گریه و جیغ ریحانه روبرو شد. آرش همانطور که بیرون میرفت گفت: –من الان میام. زهرا خانم شروع کرد به حرف زدن با ریحانه ولی فایده ایی نداشت. من بوسیدمش و گفتم: –پس ریحانه پنج تا دیگه بازی کنیم و بعد من برم، باشه؟ ریحانه با اکراه سرش را کج کرد. بعد از چند دقیقه آرش با بادکنکهای رنگی وارد شد و شروع به باد کردنشان کرد. ریحانه ذوق زده آرش را نگاه می‌کرد. آرش بادکنک قرمزی را که باد کرده بود به دست ریحانه داد. ریحانه با خوشحالی باد کنک را به طرفم پرت کرد. اما بادی که می‌آمد آن را بلند کرد و به آسمان برد. آرش جستی زد تا آن را بگیرد ولی موفق نشد. ریحانه با تعجب به بادکنک نگاه کردو گفت: –بالا، بالا زهرا خانم خندید. –راحیل جان فکر کنم دیگه قشنگ فهمید بالا یعنی چی. آرش بادکنک دیگری از نایلون درآورد. –اصلا عیبی نداره، ببین ریحانه یکی دیگه داریم. الان برات باد می‌کنم. بعد بادکنک را باد کرد و به دستش داد. ریحانه دو دستی آن را گرفته بود و رها نمی‌کرد. آرش گفت: –ببین چقدر باهوشه، میدونه ولش کنه اینم میره پیش اون. همان موقع کمیل یاالله گویان وارد حیاط شد و با دیدن آرش ماتش برد. من جلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی آرش را معرفی کردم. کمیل به طرف آرش رفت و خوش آمد گویی کرد و تعارف کرد که به داخل منزل برویم. البته آرش و کمیل قبلا با هم تلفنی صحبت کرده بودند ولی تا به حال یکدیگر را ندیده بودند. زهرا خانم ماجرای بهانه گیری ریحانه را برای کمیل تعریف کرد. کمیل ریحانه را در آغوشش کشید و گفت: –دخترم بزار خاله بره کار داره، من خودم باهات با این بادکنک خوشگل بازی می‌کنم باشه؟ بعد رو به من و آرش کرد و کلی تشکر و عذرخواهی کرد. ارش لپ ریحانه را کشید و گفت: –خواهش می‌کنم. من که کلی بهم خوش گذشت با ریحانه. حالا می‌فهمم راحیل خانم چرا اینقدر ریحانه رو دوست داره. واقعا بچه‌ی شیرین و دوست داشتنیه. همان لحظه صدای گوشی آرش بلند شد. –الو.. صدای جیغ‌های وحشتناک مژگان از پشت خط کاملا شنیده میشد. آرش با صدای بلند پرسید: –چی شده مژگان؟ مژکان با صدای فریاد گونه چیزهایی می‌گفت. –کی؟ همون شوهر سابق قجری؟ امدم، امدم. آرش مضطرب وهراسان گفت: –برم ببینم چی شده. پرسیدم: –چی شده؟ آرش با رنگ پریده و عصبی گفت: –انگار یارو امده جلوی در و با کیارش درگیر شدن. هینی کشیدم. –میتونی بری خونه؟ وقت نمیشه... –آره، ولی میخوام باهات بیام. –نه، دعوای مردونس. معلوم نیست چه خبره. قلبم به شدت میزد و استرس تمام وجودم را گرفته بود. بدون خداحافظی به طرف در و بعد ماشینش دوید و من هم به دنبالش. –آرش من رو بی خبر نزار... صدای جیغ لاستیکها آوار شد روی سرم و جوابی که داد را نشنیدم. مات راهی بودم که رفته بود. –من می‌رسونمتون. گوینده حرف کمیل بود. –نه خودم میرم. –شما رنگتون پریده حالتون خوب نیست. زهرا خانم ریحانه را از برادرش گرفت وگفت:                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa  
تشخیص.mp3
5.02M
🎙 ▪️تشخیص▪️ ⚠️ یادآوری یک مسئله مهم به تمام به خصوص جوانان و نوجوانان 📣 گوش دهید و برای تمام مخاطبین خود ارسال کنید. 👤 🏴🏴🏴🏴
به‌‌حال‌خودم‌رهام‌‌نکن_۲۰۲۱_۰۸_۱۶_۱۲_۲۱_۳۹_۲۸۶.mp3
10.94M
آخر روزی دوست داشتن تو عاقبت به خیرم میکند‌ .. 💔 💔 ‌مارو به دوستانتون معرفی کنید                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمینه _ میبره دلم را صدات_۲۰۲۱_۰۸_۱۶_۱۴_۰۷_۰۰_۹۵۶.mp3
4.99M
زمینه | میبره دلم را صدات حسین یا مولا | 21 مرداد | 1400 ◾️ مارو به دوستانتون معرفی کنید                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
Arom Jone Robab (ahaang.com)_۲۰۲۱_۰۸_۱۶_۱۶_۱۷_۱۸_۱۱۱.mp3
6.5M
🎼 اروم جون رباب اه ای تشنه آب علی اصغر علیه السلام ارسالی کاربران کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
4_5929418260133971840.mp3
32.28M
نریمانی مارو به دوستانتون معرفی کنید                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
Taheri-moharram99-sh8-Babolharam_net_3.mp3
3.49M
شب هشتم مارو به دوستانتون معرفی کنید                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
سید مهدی حسینی _بابُ الحَرَم.mp3
10.1M
علی علی ، ولدی ... الله اکبر به علیِ اکبر داره میره میدون پیغمبر ای پهلوانم من از عمقِ جانم ز تو راضیم اِی یَل حیدر             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🏴🏴🔹🔶🔸
10530388_490.mp3
24.53M
محمدرضا طاهری مارو به دوستانتون معرفی کنید                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سلام عزیزان عزاداریهاتون قبول باشه ان شاءالله...... امیدوارم مارو هم فراموش نکرده باشید شدیدا محتاج دعای خیرتون هستیم‌‌‌‌‌‌‌...🖤🖤🖤 امشب شب علی اکبر علیه السلام هست خیلی ها التماس دعا دارند فراموششون نکنید🖤🖤🖤 ماهم قابل باشیم شما رو دعا می‌کنیم التماس دعای فرج 🏴🏴🏴🏴 @kamali220
خا.mp3
1.8M
💢 🎤 شبتون امام حسینی 🦋💖🌹🏴🏴🏴🏴🏴
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🏴🏴🔹🔶🔸
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹💖🦋🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 دل گشته بی قرارتو یا صاحب الزمان سخت است انتظار تو یا صاحب الزمان عمری ست درمسیرنگاهت نشسته اند عشاق جان نثارتو یا صاحب الزمان مارو به دوستانتون معرفی کنید                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌴☀️سلااااام😍✋. روزتون بخیر و شادی و موفقیت مارو به دوستانتون معرفی کنید                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
همین که گفتم الو، صدای گریه‌ی‌ آرش در گوشم پیچید و بعد تند تند حرفهایی زد که شوکه شدم. حرفهایش را نمی‌توانستم باور کنم، گریه هایش خون به دلم کرد، انگار قلبم بیرون ازسینه ام می تپید، چطورممکن است. یعنی کیارش بدون این که بچه اش را ببیند رفت؟ پاهایم سست شد. ازدیوارگرفتم. اسرا کمکم کرد تا روی مبل بنشینم، مادر هم کنارم ایستاده بود و هراسان نگاهم می کرد. به خواست آرش گوشی را به مادر دادم. –الو...پسرم، چی شده؟ –یافاطمه الزهرا... مادر سعی می کرد با حرفهایش آرش را آرام کند. نمی دانم آرش چه می گفت که مادر جواب داد: –منم الان باهاش میرم، باشه، باشه... خداحافظ... مادر زیرلب می گفت، خدایاخودت بهشون صبربده و کمکشون کن... بعد شماره‌ایی را گرفت و شروع به صحبت کرد، فکر کنم سعیده بود. اشکهایم برای بیرون ریختن از هم سبقت می گرفتند. اسرا با بغض برایم آب اورد. بعداز چند دقیقه مادر امد کمکم کرد تا لباس بپوشم. –آرش گفت بریم خونشون وآروم آروم به مامانش بگیم... – مامان من نمی تونم، اون کیارش روخیلی دوست داشت...آرش همیشه می گفت چون کیارش بچه ی اول مامانمه، بیشتر دوستش داره. مادر اشکی را که روی صورتش بود راپاک کرد و گفت: –الهی من قربونت برم، دنیا همینه دیگه. اگه بخوای جلوی مادرشوهرت اینجوری کنی که اون همون اول بادیدن قیافه‌ی تو، پس میوفته... به سعیده گفتم بیاد ما رو ببره، سعی کن تااون موقع یه کم آرومتر باشی. می خواستم لباس مشگی بپوشم که مادر به خاطر مادر آرش نگذاشت. به اسراگفت: –مانتوی قهوه‌ایی رنگش رو بیار. سعیده با دیدنم بغلم کرد و گریه کردیم. بعد از کمی که آرام شدیم، سعیده رو به مادر گفت: –اینجوری میخواد بره اونجا؟ –راحیل، میخوای نریم؟ به آرش زنگ بزنم بگم نمی تونی؟ باشنیدن اسم آرش مصمم شدم، باید کاری که از من خواسته بود را انجام می‌دادم. اشکهایم را پاک کردم و گفتم: –نه مامان، می‌تونم. –بیا بشین توی ماشین تا اونجا تمرینهای کنترل ذهن روانجام بده. نشستم صندلی عقب، مادر به سعیده اشاره کردشیشه‌اش را بالا بدهد. بعد یک شال مشگی که می دانم به خاطر من آورده بود را چند لا کرد و گفت: –ببند روی چشمهات و سعی کن دراز بکشی. این تمرینات را بارها انجام داده بودم و خوب بلد بودم. باید نام یکی از صفات خدا را جلوی چشم هایم می‌آوردم و فقط به آن فکر می کردم، دراز کشیدم و این کار را انجام دادم. –مامان صدای ماشینها زیاده نمی تونم تمرکز بگیرم. مادر یک برگ دستمال کاغذی به دستم داد. –گوله کن بزارتوی گوشت و چندتانفس عمیق بکش. موقع نفس کشیدن قانونش رو یادت نره رعایت کنی. سعیده آرام گفت: –آدم یاد فیلمای جاسوسی میوفته، خاله حالا قانونش چیه؟ مادر هیسی گفت و آرام ترجواب داد: قفسه ی سینه اش نباید بالاپایین بره، شکمش روباید بالا پایین کنه. کاری که مادر گفته بود را انجام دادم ودوباره سعی کردم از نو شروع کنم. صداها خیلی کمترشد، این بارافکار منفی دست ازسرم برنمی داشتند، مدام پسشان میزدم ولی آنها سمج بودند، نفس عمیقی کشیدم. انگار مادر متوجه شد. –دخترم دوباره سعی کن، نبایدخسته بشی ها. دوباره سعی کردم، دوباره وَدوباره... احساس گرمای دستی باعث شد شال را از روی چشمهایم بردارم. مادر بود. –عزیزم رسیدیم. حالم بهتربود. متوجه‌ی ترمز ماشین نشده بودم. مادر به سعیده گفت: –خاله جان تو بشین توی ماشین هروقت زنگ زدم بیا بالا. زنگ آیفن را زدم. در باز شد و وارد شدیم. همین که مادرشوهرم جلوی در واحد امد بادیدن رنگ پریده اش جا خوردم. –سلام مامان جان، حالتون خوب نیست؟ مادرشوهرم جوابم را داد. با دیدن مادرم تعجب نکرد وگفت: –سلام خانم، چه عجب ازاین ورا؟ بفرمایید. بعداز سلام واحوالپرسی مادر هم سوال مرا تکرار کرد. مادر آرش گفت: –نه خوبم. فقط نمیدونم چرا یکی دوساعته خود به خود اضطراب گرفتم. با خودم گفتم حتما از خستگیه برم یه کم استراحت کنم، حالا رفتم دراز کشیدم، مگه خوابم میبره، دلم مثل سیروسرکه می جوشه، دیگه پاشدم باگلاب دست وصورتم روشستم و یکم خودم رو با کارخونه مشغول کردم تایکم بهترشدم. اتفاقا آرش زنگ زد گفت میایید. گفت میخواهید در مورد مراسم عقد مشورت کنید. با حرفهایش دلم برایش کباب شد و دوباره فکرکیارش به ذهنم حمله ور شد. سعی کردم خودم را کنترل کنم وگفتم: –ازخستگی مامان جان، شما خیلی کار می‌کنید. –نه بابا، من به کارعادت دارم، فکرم مشغول این مژگان وکیارشه، بیشترم نگران کیارشم، بچم دیشب اعصابش دوباره خرد بود. جلوی من هی میخواد آروم باشه، ولی من می‌فهمم. انگار کارش زیاده و کلا خیلی درگیره. بعد روکردبه مادر وگفت: –راستی حاج خانم واسه اعصاب چی خوبه؟ این پسرمن همش عصبیه، روزبه روزم بدترمیشه، بازنشم خوب تانمیکنه... مارو به دوستانتون معرفی کنید                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
Fadaeian_Moharam1400_Shab03_03.mp3
15.5M
هرکس که دلی غافل ، که غمی در دل چه امانی دارد.. به‌کربلا برگردد‌ هرکس زجهان‌ خسته ، شده وابسته نگرانی دارد‌.. به‌کربلا برگردد‌..‌ •🥀• -------------------------------- 💔 ‌ مارو به دوستانتون معرفی کنید                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
خداروشکر حسینی ام مارو به دوستانتون معرفی کنید                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
من که با تو خیلی آرومم                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
سلام ارباب جان                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
مادری دست به پهلو به حرم می آید…                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
مادرم از کودکی من را نمک گیر تو کرد …                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
صبح شده است و اكنون مردم از مرگ معاويه باخبر شده اند. امير مدينه همه را به مسجد فرا خوانده است و همه مردم، به سوى مسجد مى روند تا با يزيد بيعت كنند. از طرف ديگر، مروان در اطراف خانه امام پرسه مى زند. او در فكر آن است كه آيا امام همراه با مردم براى بيعت با يزيد به مسجد خواهد آمد يا نه؟ امام حسين(ع)، از خانه خود بيرون مى آيد. مروان خوشحال مى شود و گمان مى كند كه امام مى خواهد همچون مردم ديگر، به مسجد برود. او امام را از دور زير نظر دارد ، ولى امام به سوى مسجد نمى رود. مروان مى فهمد كه امام براى بررسى اوضاع شهر از خانه خارج شده و تصميم ندارد به مسجد برود. مروان با خود مى گويد كه خوب است نزد حسين بروم و با او سخن بگويم، شايد راضى شود به مسجد برود. ــ اى حسين! من آمده ام تا تو را نصيحت كنم. ــ نصيحت تو چيست؟ ــ بيا و با يزيد بيعت كن. اين كار براى دين و دنياى تو بهتر است. ــ ( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون); اگر يزيد بر امّت اسلام خلافت كند، ديگر بايد فاتحه اسلام را خواند. اى مروان! از من مى خواهى با يزيد بيعت كنم، در حالى كه مى دانى او مردى فاسق و ستمكار است. مروان سر خود را پايين مى اندازد و مى فهمد كه ديگر بايد فكر بيعت امام را از سر خود، بيرون كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef