eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خــدا میتوان بهترین روز را براے خـود رقم زد پس با تمام وجـود بگیم خـدایا بہ امید تو نه بہ امید خلق تو 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هل من ناصر ینصر صاحب الزمان؟ من بگردم گردِ آن یاری که می‌گردد پِی‌ اَم اللهم عجل لولیک الفرج                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
『♥️』 ‏لراحة قلبك لاتراقب شيئاً لم يعد لك برای راحتی و آرامش قلبت چیزی که دیگه مال تو نیست رو دنبال نکن! ﹝جُملِڪس
『♥️』 ترسناک‌تر از شبی که تنها سر میکنی صبحیه که از خواب بیدار میشی و حس میکنی هیچ آرزویی نداری که بهش فکر کنی و برای به دست آوردنش بجنگی🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
خبرى در خيمه ها مى پيچد. همه با عجله سجّاده هاى نماز خود را جمع مى كنند و به سوى خيمه خورشيد مى شتابند. امام ياران خود را طلبيده است. بيا من و تو هم به خيمه امام برويم تا ببينيم چه خبر شده است و چرا امام نيمه شب همه ياران خود را فرا خوانده است؟ چه خيمه باصفايى! بوى بهشت به مشام جان مى رسد. ديدار شمع و پروانه هاست! همه به امام نگاه مى كنند و در اين فكراند كه امام چه دستورى دارد تا با جان پذيرا شوند. آيا خطرى اردوگاه حق را تهديد مى كند؟ امام از جاى خود برمى خيزد. نگاهى به ياران خود كرده و مى فرمايد: "من خداى مهربان را ستايش مى كنم و در همه شادى ها و غم ها او را شكر مى گويم. خدايا! تو را شكر مى كنم كه به ما فهم و بصيرت بخشيدى و ما را از اهل ايمان قرار دادى". امام براى لحظه اى سكوت مى كند. همه منتظرند تا امام سخن خود را ادامه دهد: "ياران خوبم! من يارانى به خوبى و وفادارى شما نمى شناسم. بدانيد كه ما فقط امشب را مهلت داريم و فردا روز جنگ است. من به همه شما اجازه مى دهم تا از اين صحرا برويد. من بيعت خود را از شما برداشتم، برويد، هيچ چيز مانع رفتن شما نيست. اينك شب است و تاريكى! اين پرده سياه شب را غنيمت بشماريد و از اين جا برويد و مرا تنها گذاريد". با پايان يافتن سخن امام غوغايى به پا مى شود. هيچ كس گمان نمى كرد كه امام بخواهد اين سخنان را به ياران خود بگويد. نگاه كن! همه، گريه مى كنند. اى حسين! چقدر آقا و بزرگوارى! چرا مى خواهى تنها شوى؟ چرا مى خواهى جان ما را نجات دهى؟ آتشى در جان ها افتاده است. اشك است و گريه هاى بى تاب و شانه هاى لرزان! كجا برويم؟ چگونه كربلا را رها كنيم؟ وقتى حسين اين جاست، بهشت اين جاست، ما كجا برويم؟! <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا که معرفت بعضی از حیوانات از بعضی از انسانها بیشتره                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 بی توجه به ناهید که هنوز مشغول طرح دادن بود سینی رو از زیر دستش کشیدمو پا تند کردم به سمت مهمونخونه،خانوم ها با دیدن ظرف حنای توی دستم شروع کردن به خوندن شعرای محلی و منم با رقص پا ظرف حنا رو بردم و گذاشتم رو به روی فاطیما و همین که خواست مقداری حنا از سینی برداره زنی فریاد زد:وایسا دختر،اول کف دستتو نشون بده ببینم عاقبتت خوبه یا نه؟ فاطیما ابرویی بالا انداخت دستشو به سمت زن دراز کرد و زن با چشمای کنجکاوش نگاهی به کف دستش انداخت و گفت:-زندگی خوب و عمر طولانی در پیش داری،ایشالا کلی بچه نصیبت میشه... و داشت همینجور ادامه میداد که زنعمو عصبانی از جمله آخرش با نگاهی براق شده گفت:-بسه دیگه مراسم رو انجام بدین که امشب جهاز بینون داریم،باید ببینیم خونواده تازه عروسمون چند مرده حلاجن،خاله صنوبر که آمارشو داشتم از چند سال پیش کم کم تموم جهاز فاطیما رو حاضر کرده بود پشت چشمی نازک کرد و پوزخند به لب نشست! با برخورد دست زن فالگیر به دستم رو از خاله صنوبر گرفتمو چشمم تو چشمای سورمه کشیدش قفل شد نگاهی به کف دستم انداخت و خیلی جدی گفت:-سرگذشت پر پیج و خمی داری،از اصلت دور شدی اما بختت بلنده،مطمئنم به جاهای بالایی میرسی که دشمنای الانت التماست میکنن،خوشگلم که هستی،مطمئنم زن خانی چیزی میشی! زنعمو اینبار عصبانی تر از قبل زن فالگیر رو به سکوت دعوت کرد و بعد از برداشتن مقداری حنا توسط فاطیما و خوندن شعرای محلی و دست و کل،سینی دست به دست چرخید،اما من مثل مسخ شده ها هر طرف نگاه میکردم چشمای ترسناک زن فالگیر رو روبه رو میدیدم که یک دفعه دستی روی بازوم قرار گرفت و کشیده شدم سمت بیرون با اخمای توهم رفته نگاهی به چهره عصبانی زنعمو انداختم و پرسیدم:چی شده؟ -بیا چارقدتو بگیر سرت کن باید بری جایی! -کجا برم زنعمو؟تازه میخوام دستامو حنا ببندم! 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎶 نزديك به ميليون ها روش برای اينكه بگی "دوستت دارمـ" وجود داره "كمربند ايمنيت رو ببند" "يكم استراحت كن" "چيزی خوردی؟" تو فقط بايد بشنوی🤍                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
چرا خورم غم دنیا به این دو روز اقامت؟ چو بازگشت به این منزل خراب ندارم... 👤 صائب تبریزی                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
من ادعا نميکنم که هميشه به ياد کساني هستم که دوستشان دارم... اما ادعا ميکنم حتي در لحظاتي هم که به يادشان نيستم دوستشان دارم... 🌸تقدیم به شما عزیزان 🌸که بی نهایت دوستتان دارم                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
1_409332082.mp3
2.49M
🍃🌴🌼🎼 آوای شبانه 🍃🌴🌺زیبا و آرامبخش شبتون بخیر 🌻💖 🌹💖🌟🌙✨💖🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
دعا یعنی سراپا در هوایت منتظر ماندن فرج یعنی فقط در انتظار منتظر بودن…                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
38.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼آرام شده‌ام‌مثل درختی‌ در‌پاییز 🍂🌼وقتی که تمام برگ‌هایش راباد برده باشد 🍂🌼و درختان سبکبار ؛ آماده خواب‌میشوند😍 🍂💐🍁 هدیه اختصاصی؛ تقدیم به همه شما عزیزان                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 -این کارا به تو نیومده،هوش و حواس برای آدم نمیذارین فراموش کردم لباس سحرناز رو از خدیجه بی بی بگیرم،الانم هیچ مردی توی عمارت نیست فقط مراد مونده که باید مراقب باشه یه وقت آدم مستی چیزی وارد عمارت با این همه زن نشه،مجبور شدم تورو بفرستم! -اما زنعمو خونه خدیجه بی بی که روستای بالاست من اجازه ندارم تنهایی تا اونجا برم تازه چند ساعت دیگه هوا تاریک میشه من میترسم! گوشم رو گرفت و با اخم کشید از دستش رو گرفتم تا دردش کمتر شه: -رو حرف من دیگه حرف نیاریا آدم مگه به بزرگ ترش نه میگه هان؟ آنات یاد نداده هر چی گفتم بگی چشم؟ -آخ ببخشید زنعمو باشه میرم فقط بذار اول به آنام خبر بدم! گوشم رو ول کرد و چپ چپ نگاهم کرد و گفت:-لازم نکرده خودم بهش میگم تو برو تا هوا تاریک نشده برگرد، این پولم بده بهش!چارقدمو از دستای زخمتش گرفتمو انداختم سرم و راه افتادم سمت در خروجی:-لباس رو نگرفته بر نمی گردیا! زیر لب نالیدم:پیرزن خیکی و با ترس و لرز پامو از در عمارت بیرون گذاشتم! میدونستم ده بالا یک ساعتی پیاده از ما فاصله داره و برای همین چادرمو بستم دور کمرمو تا اون جایی که می تونستم سعی کردم بدوئم تا به شب نخورم! با چیزایی که راجع به خان بالا و پسراش شنیده بودم حتی از مردمش هم میترسیدم،عمو اتابک همیشه میگفت خان اونجا آدم زورگوتر و خشن تری نسبت به خودشه و اینقدر عصبیه که برای کوچکترین اشتباهی رعیتاشو شکنجه میده، میگفت پسراش آدم های لاابالی هستن که هیچکودوم از زنای روستا از دستشون در امان نیستن چند باری شنیده بودم که خان ده بالا برای دیدن عمو اتابک اومده اما هیچوقت به چشم ندیده بودمش آخه هر وقت غریبه ای وارد عمارت میشد دخترای عمارت باید میرفتن توی اتاقاشونو در و پشت سرشون میبستن وگرنه کلی مواخذه میشدن،فرقی نداشت من باشم یا سحرناز، بالاخره بعد یه ساعت در حالی که نفس نفس میزدمو پاهام از درد تیر میکشید و چکمه های پلاستیکی سبز رنگم کامل گِلی شده بود رسیدم،خونه خدیجه بی بی رو نمیشناختم،باید از یکی میپرسیدم از دور مردی رو دیدم که پشت به من سر زمینش ایستاده بود و داشت بیل میزد،پا تند کردم سمتش... 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa               
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻