┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
🌹💖🦋
دعای روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اجْعَل سَعْیی فیهِ مَشْکوراً وذَنْبی فیهِ مَغْفوراً وعَملی فیهِ مَقْبولاً وعَیْبی فیهِ مَسْتوراً یا أسْمَعِ السّامعین.
خدایا، کوششم را در این ماه مورد سپاس و گناهم را آمرزیده و عملم را پذیرفته و عیبم را پوشیده قرار ده، ای شنواترین شنوایان.
التماس دعای فرج
🦋🌹💖
چه انتظار عجیبی!
تو بین منتظران هم، عزیز من، چه غریبی!
عجیب تر که چه آسان، نبودنت شده عادت، چه بی خیال نشستیم
نه کوششی نه وفایی
فقط نشسته و گفتیم: خدا کند که بیایی …!
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدبیستششم
تموم مسیر فرحناز حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد بهشم حق میدادم رفتار اردشیر اونقدر افسردش کرده بود که دل و دماغی برای حرف زدن با کسی نداشته باشه،اردشیر که زخم کنار شقیقش از چند فرسخی معلوم بود هر از گاهی به خاطر تکون هایی که اسب میخورد صورتش از درد جمع میشد و دستی به شقیقش میکشید و نگاه عصبانیشو میدوخت به فرحناز!
دستی به پیشونیم گذاشتم هنوزم داغ بود،آهی کشیدمو بی حال سرمو گذاشتم روی کمر فرحناز و تا عمارت بالا توی همون حالت موندم،وقتی رسیدیم جلوی در شعبون بلند بلند داد کشید:-خانوم چشمتون روشن خانوم کوچیک اومدن ،سریع حوریه و اهالی عمارت از اتاقاشون بیرون اومدن و شعبون جلوی پای فرحناز گوسفندی به زمین زد،دیدن خون جاری شد روی زمین حالمو بدتر کرد با رنگ و رویی پریده وارد عمارت شدمو بوسه ای به دست طلعت خاتون که به استقبالمون اومده بود زدم و همه با هم رفتیم به یکی از اتاقای بزرگ عمارت که درست چسبیده به مهمونخونه بود توی تموم عمارت بوی شیرینی پخش شده بود، حتما به خاطر اومدن فرحناز تدارک دیده باشن،چشم چرخوندم دنبال اورهان اما خبری ازش نبود،نفسمو صدادار بیرون دادم:-دنبال آتاش میگردی؟
با چشمای گشاد شده نگاهی به طلعت خاتون که درست کنارم نشسته بود انداختم حتی اسم آتاش هم تنم رو میلرزوند:-نه خانوم جون داشتم دیوارا رو نگاه میکردم!
از جواب احمقانه ای که داده بودم ریز خندید و گفت:-اولا همه به من میگن بی بی ثانیا خجالت نداره که دختر آتاش دیگه شوهرته،نگران نباش الان که سر و کلش پیدا بشه،حتما داره حاضر میشه،آخه باید زود راه بیفتیم خونشون یکم از عمارت فاصله داره!
متوجه منظورش نشدم یه تای ابرومو بالا انداختمو خواستم ازش بپرسم که ساره در حالیکه نفس نفس میزد وارد شد و رو به حوریه که طرف دیگه اتاق مشغول حرف زدن با فرحناز بود کرد و گفت:-خانوم جان سینی شیرینی ها حاضرن!
-خیلی خب پارچه و هدیه ها رو هم حاضر کنید کنارشون بذارین نمیخوام هیچی کم و کسر باشه!
ساره چشمی و گفت و دوون دوون رفت سمت آشپزخونه،حسابی گیج شده بودم،نگاهی به صورت خوشحال طلعت خاتون انداختمو پرسیدم:-خانو...بی بی قراره جایی بریم؟🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#حسرت_بزرگترین_استاد_عرفان❗️
🍃آیت الله بهجت: استادم سیدعلی قاضی را درخواب دیدم به او گفتم چه چیزی حسرت شما در دنیاست که انجام نداده اید؟ فرمودند: حسرت میخورم که چرا در دنیا فقط روزی یک مرتبه زیارت عاشورا میخواندم.
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا قدر نعمت ندونستیم ، شما هم موافقید؟!😭
چقدر حرف داشت همین چندثانیه !!!
#آیت_الله_سیبویه
....................
التماس دعا
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Joze 26-Aghaie Tahdir_1395-8-18-9-52.mp3
33.41M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺 #جزء_26 #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در 34 دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
🌙 هر روز ماه مبارک رمضان در کانال :
💖🌹🦋
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
💖🌹🦋
دعای روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ فَضْلَ لَیْلَةِ القَدْرِ وصَیّرْ أموری فیهِ من العُسْرِ الی الیُسْرِ واقْبَلْ مَعاذیری وحُطّ عنّی الذّنب والوِزْرِ یا رؤوفاً بِعبادِهِ الصّالِحین.
خدایا، در این ماه، فضیلت شب قدر را روزی ام ساز و کارهایم را از سختی به آسانی برگردان و پوزش هایم را بپذیر و گناه و بار گران را از گُرده ام بریز، ای مهربان به بندگان شایسته.
التماس دعای فرج
💖🌹🦋
همه گویند به امید ظهورش صلوات
کاش این جمعه بگویند به تبریک حضورش صلوات
اللّهم عجّل لولیک الفرج
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدبیستهفتم
دوباره خندید:-میخوای بگی این همه راه اومدی نمیدونی برای چی؟
سری به نشونه نه تکون دادمو تا خواست جوابمو بده در باز شد و هیکل چهار شونه اورهان توی در ظاهر شد، لبخندی اومد روی لبام،چقدر خوشتیپ تر از همیشه به نظر میرسید،همینجور که بهش زل زده بودم با کلی که طلعت خانوم بغل کوشم کشید از جا پریدم:دامادمونم اومد!ماشاالله پسرم ماشاالله!
برای چند لحظه چشمای اورهان توی چشمای گشاد شده از تعجبم قفل شد،هنوز نفهمیده بودم چی به چیه،که عصمت با ظرفی زغال و اسپند داخل شد و دور سر اورهان چرخوند،نورگل خاتون از اونور اتاق با ذوق گفت:-مبارکت باشه پسرم خوشبخت بشی الهی!
چی میگفتن؟یعنی اورهان من قرار بود داماد بشه؟
دستی به روی شقیقه ام که مثل زغال توی اسپند داغ شده بود گذاشتمو رو از چهره اخموی اورهان گرفتم!
طلعت خاتون زیر لب ذکری خوند و فوت کرد به اورهان و گفت:-بیا جلو ببینم پسر، قربون قد و بالات برم!
به زور میتونستم نفس بکشم حس میکردم اتاق داره دور سرم می چرخه،سرمو پایین انداختم و اشکای جمع شده توی چشممو با گوشه روسریم گرفتم و نفسمو پر صدا بیرون دادمو چشم دوختم به اورهان که همونجور که دست طلعت خاتون رو میبوسید زل زده بود بهم رو ازش گرفتم تا متوجه حال خرابم نشه و همون لحظه آتاش وارد شد:عصمت بیا دور سر منم... با دیدنم شوک زده بقیه جملشو خورد و همون ورودی در خشکش زد،طلعت خاتون با دیدن آتاش بلند بلند گفت:-راست میگه عصمت برای اون نومم بگیر ماشاالله یکی از یکی خوشتیپ ترن،عصمت داشت کاری که گفته بود رو انجام میداد که ادامه داد:بیا پسرم بیا که عروست یک ساعتی میشه که اینجا چشم به راهت نشسته،معلومه خیلی دوستت داره!
نگاهی به اورهان که با بی تفاوتی با پوزخند نگاهم میکرد انداختمو با شرم سر به زیر انداختم!
آتاش ناچارا سلامی کرد و بغل دستم جای گرفت،از اینکه ایقدر بهم نزدیک شده بود اصلا حس خوبی نداشتم،نگاهی بهش انداختم با تعجب بهم زل زده بود حتما داشت پیش خودش میگفت این دیگه چجور آدمیه این همه تحقیرش کردم بازم دست از سرم برنمیداره،حالم اصلا خوب نبود و این نزدیکی به آتاش هم حالمو بدتر میکرد،داشتم به خودم میپیچیدم که نورگل خاتون رو بهم گفت:-حالت خوبه دختر؟از وقتی اومدی رنگ به رو نداری!🌼🌼🌼
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Tahdir joze27.mp3
4.02M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺 #جزء_27 #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در 33 دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
🌙 هر روز ماه مبارک رمضان در کانال
💖🌹🦋
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
💖🌹🦋
اندر آیینه ی دل، عکس شهی می طلبم
به حریم حرم دوست، رهی می طلبم
روز و شب ناله زنان، ندبه کنان، اشک فشان
از خدا دیدن رخسار مهی می طلبم
اللهم عجل لولیک الفرج
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدبیستهشتم
سر بلند کردم،سنگینی نگاه بقیه به خصوص اورهان که اونجوری با پوزخند نگاهم میکرد معذبم کرده بود با صدایی که سعی داشتم لرزششو کنترل کنم جواب دادم:-خوبم خانوم جان به خاطر طولانی بودن مسیر یکم خسته شدم اگه اجازه بدین برم یه آبی به دست و صورتم بزنم!
با مهربونی لبخندی بهم زد:-برو دختر اجازه چرا میگیری اینجا دیگه خونه تو هم هست!
تشکری کردمو از سر جام بلند شدمو رفتم توی حیاط پشتی حتما اگه اورهان میدیدم دوباره اخماش توی هم گره میخورد و غیضم میکرد که چرا پاتو جاهای خلوت عمارت میذاری،اما نمیتونستم حال بدم رو وسط جمع کنترل کنم!
حس میکردم دیگه دنیا برام به آخر رسیده اورهان رو برای همیشه از دست دادمو از فردا دیگه سهمم از اون فقط یه عنوان برادر شوهر بیشتر نیست، داخل مستراح شدمو به اشکام اجازه پایین اومدن دادم سوزش گلوم هر لحظه بدتر میشد سرم مثل کوره ی آتش میسوخت،چند دقیقه ای اونجا بودمو بعد در حالیکه آرزوی مرگ میکردم اشکامو پاک کردمو از مستراح بیرون اومدمو نشستم کنار باغچه پر شده از برف و دبه آب رو برداشتمو مشتی به صورتم پاشیدم،حتی سردی آبم باعث پایین اومدن تبم نمیشد:-واسه چی دوباره اومدی؟تو انگار نمیفهمی من چی میگم،هان؟
نگاه خمارمو دوختم به آتاش که عصبی پشت سرم ایستاده بود اصلا حوصله کل کل کردن باهاش رو نداشتم دستی به بازوم گذاشت و بلندم کرد وگفت:-با توام مگه کری؟
-دست از سرم بردار حالم خوب نیست!
بی توجه به حرفم دستشو سمت یقه پیراهنم برد بی اراده جیغ خفیفی کشیدم،سریع دستشو جلوی دهنم گذاشت و گفت:-انگار سری قبل خوب ادب نشدی؟پس بذار این بار نشونت بدم چیا ازم بر میاد!
-صدای چی بود؟چی شده آتاش؟
با صدای اورهان وحشت زده دستشو از روی دهنم برداشت و چرخید به سمتش:-نمیدونم داداش منم شنیدم جیغ کشید اومدم ببینم چی شده تازه رسیدم حتما جونوری چیزی دیده ترسیده!
حس کردم دلم داره زیر و رو میشه با عجله به سمت باغچه دویدمو چند بار پشت سر هم عق زدم اما چون هیچی نخورده بودم فقط آب بالا آوردم،نفسم بالا نمیومد تموم تنم میلرزید،اورهان عصبی یقه آتاش رو گرفت توی دستاش و عصبی تکونش داد:-راستشو بگو چیکارش کردی؟🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
دعای روز بیست و هشتم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ وفّر حظّی فیهِ من النّوافِلِ واکْرِمْنی فیهِ بإحْضارِ المَسائِلِ وقَرّبِ فیهِ وسیلتی الیکَ من بینِ الوسائل یا من لا یَشْغَلُهُ الحاحُ المُلِحّین.
خدایا، بهره ام را در این ماه از مستحبات فراوان کن و مرا با تحقق درخواست ها اکرام فرما و از میان وسایل، وسیله ام را به سویت نزدیک کن، ای آنکه سرگرمش نکند اصرار و سماجت اصرار کنندگان.
التماس دعای فرج
💖🌹🦋