فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🌈💙☀️📹 صبحی بسیار زیبا و دلنواز و چشمنواز در ییلاق روستای اولسبلانگاه، ؛ شهرستانماسال ؛ استان گیلان.
🍃⛰🏕🌈🌸☀️این ییلاق از جمله زیباترین ییلاقات ایران در گیلان هستش که چشم انداز سرسبزش در کنار خانه های چوبی، رمه های گوسفندا و اسبهای آزاد و مردمانی که سنت های قدیمیشونو هنوز هم باور دارند و حفظ کردن.
🍃🏕⛰🌈⛈☀️اولسبلنگاه در زبان تالشی به معنای «درخت ممرز روی ارتفاع» هستش.
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدچهلپنجم
چند دقیقه ای راه رفتیم نمیدونستممقصدمون کجاست،اما جرأت پرسیدن هم نداشتم میترسیدمحرفی بزنه که جلوی ساره هم بی آبرو بشم،نگران به چکمه هام زل زده بودمو دلم مثل سیر و سرکه میجوشید که آتاش پشت دیوار کاهگلی ای ایستاد و رو به ساره گفت همین جا وایسا تا برگردیم،ساره چشمی گفت و سر به پایین انداخت نشست روی سکوی خونه،تو فکر این بودم که آتاش به چه شرطی به ساره فرصت یه زندگی دوباره رو داده که با صدای تیکه سنگی که آتاش به درکوبید از جا پریدم و طولی نکشید که زن میانسالی با هیکلی چاق توی چهارچوب در ظاهر شد و با دیدن آتاش با چشمای گرد شده و لکنت سلام داد و گفت:-خوش اومدین آقا خیر باشه؟
آتاش اشاره ای بهمکرد و گفت:-یکم مریض احواله،اومدیم دوا درمونش کنی!
💜
جمیله هیکل چاقشواز جلوی در کنار برد و گفت:-بفرمایید داخل آقا قدم رنجه کردین خبر میدادین من خدمت برسم!
نگاهی التماس وار به آتاش انداختم اما کاملا جدی وارد حیاط شد و مستقیم به سمت ساختمونه خونه که فقط از دوتا اتاق تو در تو تشکیل شده بود راه افتاد، مردد پشت سرش با پا هایی لرزون قدم بر میداشتم میدونستم برام نقشه های خوبی نداره اما حدس نمیزدم چی؟آتاش انگار که تا به حال خونه رعیتی به چشم ندیده باشه با دهانی نیمه باز به در و دیوار خونه نگاه میکرد،با صدای جمیله یه خودم اومدمو با ترس چسبیدم به آتاش که کنارم روی زمین نشسته بود و به پشتی تکیه داده بود:-مشکلتون چیه خانوم جان؟
و با صدایی که انگار از ته چاه میومد نالیدم:-یکم سرما خوردم!🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دوازدههمینمسابقه
#صفحهصدچهلهفتم
اسيران هنوز در خرابه شام هستند و يزيد سرمست از پيروزى، هر روز سرِ امام حسين(ع) را جلوى خود مى گذارد و به شراب خورى و عيش و نوش مى پردازد.
امروز از كشور روم، نماينده اى براى ديدن يزيد مى آيد. او پيام مهمى را براى يزيد آورده است.
نماينده روم وارد قصر مى شود. يزيد از روى تخت خود برمى خيزد و نماينده كشور روم را به بالاى مجلس دعوت مى كند. او كنار يزيد مى نشيند و يزيد جام شرابى به او تعارف مى كند.
نماينده روم مى بيند كه قصر يزيد، زينت شده است، صداى ساز و آواز مى آيد و رقاصان مى خوانند و مى نوازند. گويى مجلس عروسى است. چه خبر شده كه يزيد اين قدر خوشحال و شاد است؟ ناگهان چشم او به سر بريده اى مى افتد كه روبروى يزيد است:
ــ اين سر كيست كه در مقابل توست؟
ــ تو چه كار به اين كارها دارى؟
ــ اى يزيد! وقتى به روم برگردم، بايد هر آنچه در اين سفر ديده ام را براى پادشاه روم گزارش كنم. من بايد بدانم چه شده كه تو اين قدر خوشحالى؟
ــ اين، سرِ حسين، پسر فاطمه است.
ــ فاطمه كيست؟
ــ دختر پيامبر اسلام.
نماينده روم تعجّب مى كند و با عصبانيت از جاى خود برمى خيزد و مى گويد: "اى يزيد! واى بر تو، واى بر اين دين دارى تو".
يزيد با تعجّب به او نگاه مى كند. فرستاده روم كه مسيحى است، پس او را چه مى شود؟
نماينده كشور روم به سخن خود ادامه مى دهد: "اى يزيد! بين من و حضرت داوود، ده ها واسطه وجود دارد، امّا مسيحيان خاك پاى مرا براى تبرك برمى دارند و مى گويند تو از نسل داوود پيامبر هستى. ولى تو فرزند دختر پيامبر خود را مى كشى و جشن مى گيرى؟ تو چگونه مسلمانى هستى؟! اى يزيد! پيامبر ما، حضرت عيسى(ع) هرگز ازدواج نكرد و فرزندى نيز نداشت و يادگارى از پيامبر ما باقى نمانده است، امّا وقتى حضرت عيسى(ع) مى خواست به مسافرت برود سوار بر درازگوشى مى شد، ما مسيحيان، نعل آن درازگوش را در يك كليسا نصب كرده ايم. مردم هر سال از راه دور و نزديك به آن كليسا مى روند و گرد آن طواف مى كنند و آن نعل را مى بوسند. ما مسيحيان اين گونه به پيامبر خود احترام مى گذاريم و تو فرزند دختر پيامبر خود را مى كشى؟".
يزيد بسيار ناراحت مى شود و با خود فكر مى كند كه اگر اين نماينده به كشور روم بازگردد، آبروى يزيد را خواهد ريخت. پس فرياد مى زند: "اين مسيحى را به قتل برسانيد".
نماينده كشور روم رو به يزيد مى كند و مى گويد: "اى يزيد، من ديشب پيامبر شما را در خواب ديدم كه مرا به بهشت مژده داد و من از اين خواب متحيّر بودم. اكنون تعبير خوابم روشن شد. به درستى كه من به سوى بهشت مى روم، "اشهد أنْ لا اله الا الله و أشهد أنّ محمّداً رسول الله".
همسفرم! نگاه كن!
او به سوى سر امام حسين(ع) مى رود. سر را برمى دارد و به سينه مى چسباند، مى بويد و مى بوسد و اشك مى ريزد. يزيد فرياد مى زند: "هر چه زودتر كارش را تمام كنيد".
مأموران گردن او را مى زنند در حالى كه او هنوز سرِ امام حسين(ع) را در سينه دارد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#امامحسینعلیهالسلام
#دوازدههمینمسابقه
#ویژهیماهمبارکرمضان
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
اندر آیینه ی دل، عکس شهی می طلبم
به حریم حرم دوست، رهی می طلبم
روز و شب ناله زنان، ندبه کنان، اشک فشان
از خدا دیدن رخسار مهی می طلبم
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدسینهم
اشکامو با دست پاک کردمو دستی به دیوار گرفتمو به سختی از جا بلند شدم پوزخندی زد و رو بهم گفت:-بچه ی کی تو شکمته؟نکنه اون پسر عموت؟ به تو هم رحم نکرد؟
از حرفی که میشنیدم اخمام توی هم کشیده شد:-من حامله نیستم!
-پس به خاطر سرماخوردگیه که تند تند بالا میاری و رنگ به روت نمونده؟برو خدا رو شکر کن اورهان نذاشت به کسی چیزی بگم وگرنه الان با گاری که هیچ گیساتو میبستن به اسب میبردنت عمارت آقات،هر چند نیازی نیست من چیزی بگم چند روز دیگه شب عروسی همه چیز روشن میشه اینجوری منم جلوی اورهان آدم بده نمیشم!
حوصله شنیدن حرفاشو نداشتم بی توجه بهش راه افتادم سمت در که بازومو گرفت:-میخواستی عروس خان بشی نه؟بهتره بدونی هر چقدرم تلاش کنی عروس اون عمارت منم هیچوقت اجازه نمیدم اون حرومزادتو قالب آتاش کنی!
با اخم رو بهش گفتم:-دست از سرم بردار!
با صدای چرخیدن در رو ازش گرفتم عمه نورگل داخل شد و ترسیده گفت:-بهتری عروس؟
با خجالت سر به زیر انداختم!
عمه نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت:
-اگه بهتری راه بیفتیم میترسم دوباره شر به پا بشه،شگون نداره تو مراسم عقد انقدر بد یومنی ، همش تقصیر اون پسره اردشیره معلوم نیست باز چه گندی بالا آورده، کسی که به ما حرفی نمیزنه!
وحشت زده دست عمه رو گرفتمو به سمت بیرون قدم برداشتم،جسم بی جون اردشیر روی گاری افتاده بود اگه بلایی سرش میومد زنعمو حتما منو هم به کشتن میداد کافی بود از گردنبند و نامه به کسی چیزی بگه، اضطراب و نگرانی همه وجودمو گرفته بود نگاهی به اورهان که گوشه گاری رو تو دستش گرفته بود و با کینه به آتاش زل زده بود انداختم،انگار سنگینی نگاهمو حس کرد و برای چند ثانیه به چشمام خیره شد و رو ازم گرفت:-سوار شو زنداداش راه می افتیم!
قلبم بی جون میزد، احساس میکردم برای همیشه اورهان رو از دست دادم، نشستم روی گاری درست کنار آوان:-سرت قرمز شده،درد داره؟
دستی به گوشه سرم کشیدم و از درد صورتم جمع شد:-یکم!
-وقتی خوردی زمین اینجوری شدی،منم زیاد میخورم زمین داداش اورهانم میاد کمکم می کنه بی بی هم همیشه میگه خوب شد افتادی باید بمیری!
لبخند کم جونی رو بهش زدمو سرمو پایین انداختمو چشم دوختم به اردشیر که دراز به دراز کف گاری خوابیده بود و به این فکر میکردم که وقتی زنعمو قیافشو این شکلی ببینه چه بلایی قراره سرم بیاره،هر چند حتی مردنمم دیگه برام فرقی نداشت انگار بی حس شده بودم!🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
4_5830049815169336888.mp3
5.24M
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🌸🏕⛈🎼آوای زیبای گیلکی👌.
🍃🌈🏕گیلان تره قوربان
🍃🌷🎤با نوای استادناصر مسعودی
@SETAREGANEIRAN
🌿💚🤍❤️🌿