eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 با باز شدن در نگاهم رفت سمت مادرم که وارد شد و نشست ورودی در و بقچه دستشو روی زمین پهن کرد:-بیا بنشین دختر،هر چی به آقات گفتم امروز مراسم نگیره گوشش بدهکار نبود انگار خیلی عجله داره اما خودت که بهتر از هر کسی میدونی تو این شرایطی که داری خوب نیست شوهرت بهت نزدیک بشه،هر جوری شده بهش بگو چند روزی صبر کنه وگرنه اگه بچه دار بشی میشه سیاه سیاه هم رنگ زغال! نمیفهمیدم راجع به چی حرف میزنه،همینجور گیج و گنگ نگاهش میکردم اما هر چی بیشتر میگفت کمتر متوجه میشدم:-منظورت چیه آنا؟ -دختر انگار حواست نیست مگه نگفتی ماهیانه ای؟نباید توی این مدت شوهرت بهت نزدیک بشه وگرنه کفاره داره حتی بچه دارم بشی یه بچه عادی نمیشه! لب به دندون گزیدمو سریع سری به نشونه مثبت تکون دادم،اصلا یادم رفته بود برای دیدن اورهان به دروغ به آنام گفتم که ماهیانه شدم! با تاییدم دوباره نگاهشو به بقچه دوخت و لباس حریر سفیدی از میونش بیرون کشید و کنارم گذاشت:-این لباس رو مادر خدابیامرزم شب عروسیم بهم داد، میخواستم شب عروسیت بدم بپوشیش که قسمت نشد،بذارش چند روز بعد که خوب شدی برای شوهرت بپوش! نگاهشو ازم دزدید و خواست بقچه رو ببنده که دستش رو گرفتم توی دستم:-آنا؟ سر بلند کرد و به محض دیدنم بغضش شکست،دستمو نوازش وار روی گونه اش کشیدم:-چرا ناراحتی آنا؟به خدا من خیلی خوشحالم میدونم فقط با این ازدواج و کنار اورهان خوشبخت میشم اون خیلی هوامو داره نگران چیزی نباش! با انگشت اشکاشو پس زد و دوباره چشم دوخت به بقچه:-میدونم دختر،قسمتت اینه کنار اون باشی و هیچ جوره نمیتونی عوضش کنی،فقط از این ناراحتم که میتونستی تو شرایط بهتری باهاش ازدواج کنی،اگه زن اولش میشدی اونجوری عزت و احترامتم بیشتر بود! -اشکالی نداره آنا تقصیر تو که نیست اردشیر یه کاری کرد تاوانشم پس داد دیگه به گذشته فکر نکن بیا کمکم کن برای عروسیم حاضر بشم شگون نداره اینقدر ناراحتی! بغض کرده سری تکون داد و از جا بلند شد با کمک آنام لباسمو تن کردمو کمی بعد ثمین خانوم هم با لب های آویزون که دلیلشو خوب میدونستم به جمعمون اضافه شد و مشغول بند انداختن صورتم شد،انگار قسمت من این بود که حتی روز عروسیمم همه ماتم بگیرن! چند ساعتی گذشت خمیری که آنام بعد از اصلاح روی صورتم گذاشته بود رو پاک کردمو ثمین خانوم دستی به صورتم کشید و مبارک باشه آرومی گفت و از اتاق بیرون رفت،از جا بلند شدم نگاهی به چهره جدیدم توی آیینه انداختم،الحق که کارش خوب بود،با صدای عمو صابر که اومدن مهمونارو اعلام میکرد نفسی بیرون دادمو زیر لب نالیدم:-باید قوی باشی آیسن،این بار دفعه دومه و تو همه اون آدما رو میشناسی! آنام با مهربونی بوسه ای روی گونه ام کاشت و تور قرمز رنگ رو روی سرم انداخت و دست تو دست هم از اتاق بیرون رفتیم،صدای صلوات فرستادن و بوی اسپند حالمو بهتر میکرد...  با دیدن اورهان توی اون کت و شلوار دامادی شیکی که پوشیده بود لبخند به لبم نشست نفس عمیقی کشیدمو توی جایگاهی که توی حیاط برای من و اورهان درست کرده بودن نشستمو کمی بعد اورهان هم کنارم جای گرفت! خبری از اسب سفید و سیب و هیچ کودوم از این رسم و رسوما نبود ،فقط من بودمو اورهان و لبخند پهنی که روی صورت هر دومون نقش بسته بود و آدمایی که دورمون رو گرفته بودن،از زیر تور نگاهی بهشون انداختم چهره جدی اژدر خان و عصبی حوریه هم میونشون پیدا بود! خدا رو شکر این بار سهیلا نبود تا با دیدنش شیرینی عسل به کامم زهر بشه،هر چند فکر کردن بهش هم به اندازه حضورش آزارم میداد! عزیز و آقام کنار دستمون ایستادن و عاقد شروع کرد به خوندن خطبه،اما من اینقدر محو تماشای اورهان و چروکای ریز گوشه چشمش و لبخند مهربونش شده بودم که اصلا کوچکترین توجهی به کلمات عربی که از زبونش بیرون می اومد نداشتم و فقط با فشار دادن شونه ام توسط عزیز بله آرومی گفتمو دوباره صدای صلوات بلند شد! اورهان تور رو از روی صورتم بالا زد و انگشتر درشتی که بی شباهت با گردنبند خورشیدم نبود توی انگشتم فرو برد و زیر لب گفت:-خوب حواست رو جمع کن این دیگه الکی نیست همه چیز واقعیه دیگر هیچ کس نمیتونه ازم جدات کنه! لبخند مهربونی به روش زدم و توی دلم آمین گفتم و آرزو کردم که تموم باقیمونده عمرمو کنار اورهان سپری کنم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 بعد از اون بی بی و عزیز یکی یکی جلو اومدن و هر کودوم چند النگو به دستم انداختن! حالا نوبت اژدرخان بود که با اخم و تخم جلو اومد و اعلام کرد که به عنوان هدیه عروسی بنچاق زمینی از ده بالا رو به من هدیه میده،چشمام از تعجب گشاد مونده بود اژدر خان آدمی نبود به این راحتیا از زمیناش دل بکنه! اما حدس میزدم که این هم کار اورهان باشه حتما دوباره با بی آبرو کردن آقا مظفر تهدید ش کرده بود،آخه اژدر خان برای حفظ آبروش هر کاری میکرد از همه بدتر چهره حوریه خاتون بود که نزدیک شد و با اکراه گردنبندی به گردنم آویخت،توی چشماش ترس رو میتونستم ببینم و امیدوار بودم به خاطر همون ترس هم که شده با من رفتار بهتری داشته باشه!  کم کم هوا رو به تاریکی میرفت و جشن کوچک ما هم به هم به پایان خودش نزدیک تر میشد،خدا رو شکر توی مدت جشن چشمم به آیاز نخورده بود اما خبری از سحرناز هم نبود و این بی خبری دلشوره ی بدی به جونم انداخته بود! حال عزیز هم مثل اسپند روی آتیش بود،دلم میخواست مجلس رو رها کنم و برم توی اتاق سحرناز و با دیدنش آروم بگیرم اما جلوی چشمای تیزبین اژدرخان نه،ترجیح میدادم مثل سنگ بنشینمو از طرفی نمیخواستم با دلهره های بی مورد خوشحالی اورهان رو به کامش تلخ کنم،پلکامو آروم بستم و همه چیز رو سپردم به خدا! با صدای اورهان که نجواگرانه در گوشم زمزمه میکرد چشم از هم گشودم:-نگو که خسته ای،که من این حرفا سرم نمیشه ها! لبخند کمرنگی به روش زدم و تا خواستم جوابشو بدم نگاهم افتاد به اژدرخان که دست به زانو گذاشت و از جا بلند شد،احساس کردم قلبم از تپیدن ایستاد،ترس برم داشته بود که نکنه دوباره بخواد همه چیز رو بهم بزنه! اورهان با دیدن چهره ام مسیر نگاهمو دنبال کرد،دستشو روی دستم گذاشت و با لبخند مهربونی گفت:-نگران نباش بهشون گفتم بهتره راه بیفتیم،دیگه دیر وقته جاده امن نیست! نفسی پر صدا بیرون دادمو پرسیدم:-همین الان راه می افتیم؟ لبخندشو پر رنگ تر کرد و گفت:-چیه؟نکنه با حرفام ترسوندمت؟پشیمون شدی؟ سرمو به طرفین تکون دادمو با بغض لب زدم:-فقط یکم نگرانم! -نگران نباش دیگه نباید از چیزی بترسی،نگاه کن آنات هم داره میاد این شکلی ببیندت دلش میگیره! با دست اشکامو گرفتمو سر چرخوندم طرف آنام که با چشمای پر از اشک بقچه به دست نزدیکم میشد:-بیا دختر هر چی نیاز داری برات گذاشتم بقیشو فردا با گاری میفرستم برات،الهی سفید بخت بشی! جمله آخرش رو اینقدر پر از بغض گفت که نفهمیدم چطوری خودمو توی آغوشش رها کردمو توی کمتر از چند ثانیه تموم بغض و نگرانی و هر چه که روی دلم تلنبار شده بود با اشکام سر خورد و پایین اومد! با دستی که روی شونم قرار گرفت از آغوش آنام بیرون اومدمو بوسه ای به دست آقام زدم و کم کم از همه اهالی خداحافظی کردمو بعد از اینکه آقام گوسفندی جلوی پاهام قربونی کرد از عمارت زدیم بیرون! منتظر اورهان و با دلی پر غصه نگاهمو به خون ریخته شده روی زمین دوخته بودم که نزدیکم اومد و با حالت آشفته و طوری که فقط خودم بشنوم در گوشم گفت:-آیسن ببین یه مشکلی پیش اومده من مجبورم برم،تو همراه ساره و ساواش برو عمارت و تا برنگشتم از اتاق بیرون نیا! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
Sirvan Khosravi - Doost Daram Zendegiro (320).mp3
10.82M
🍃🎧🎤❣🎼☀️آوای بسیار شاد و زیبای :دوست دارم زندگی روووو... 🍃🎧🎤سیروان خسروی... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🔸 هنگام بارش و رحمت الهی @hedye110
رنگ ها محو میشوند معبدها فرو میریزند امپراطوری ها سقوط میکنند ولی... مهربانی جاودانه است ❤️💙 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگن اگه برگشت ، دوسِت داره؛ ولی من میگم اگه نرفت ، دوسِت داره 🤔 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 فرق ِ وقتی با مامان هستی با وقتیکه با بابات هستی😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🇮🇷 😉😊          @khandeh_kadeh    😜❅☺️❅😜