#حدیث_روز
رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلًا مُبَارَکا وَأَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ (مومنون۲۹)
«پروردگارا! ما را در منزلگاهی پربرکت فرود آر، و تو بهترین فرودآورندگانی!»
|~~~~
╚══════❀•✦•❀═╝
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
Tahdir joze17.mp3
3.8M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء هفدهم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @hedye110
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت الله مجتهدی تهرانی:
#شرح دعای روز هفدهم ماه رمضان
🌹
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
@delneveshte_hadis110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
༻﷽༺
#سلام_امام_زمانم
مے آیے از تمامِ جهان مهربانترین
روزے بہ ربناے زمین ،آسمانترین
رخ میدهے میانِ تپشهاے روز ها
اے اتفاقِ خوبِ من اے ناگهان ترین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ماه_میهمانی_خدا | دعای روزهای ماه رمضان
🏷 (دعای روز هجدهم)
🤲 خدایا مرا در این ماه به برکت های سحرهایش آگاه کن...
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتهفتادهشتم♻️
🌿﷽🌿
ھمه می روند و ما می مانیم. دکتر لبخند زنان صندلی اش را روبروی ما می گذارد.
-میرم سر اصل مطلب لیلی.
سرم را تکان می دھم. به جلو خم می شود و مستقیم چشم می دوزد در چشمانم. حس
می کنم حرف مھمی دارد.
-می خوام سفیر امید گروه بشی.
از حرفی که شنیده ام چشم ھایم درشت می شود. به طرف مامان سر می چرخانم. او ھم
گیج نگاه می کند. عمو فرید به نشانه اطمینان سر تکان می دھد. دکتر می گوید.
-دختر آرومی ھستی و صبور به نظر می رسی. می خوایم بری به بیمارستان ھای دیگه و
بیمارای سرطانی رو دعوت کنی تا به گروه ما بیان. می خوایم به ما کمک کنی تا این گروه
بزرگ و بزرگتر بشه.
عمو فرید دست روی پشت صندلی دکتر می گذارد و می گوید:
-یه بیمار از جنس خودشون بھتر می تونه روشون تاثیر بذاره. بیارشون اینجا لیلی. تو امروز
نشون دادی که پتانسیل این کارو داری.
با تردید می گویم:
-من بھشون امید بدم؟!. ولی من با نقطه پایان فاصله ای ندارم.
دست مامان روی بازویم می نشیند. دل شنیدن این حرف ھا را ندارد. دکتر دستم را می
گیرد. دستانش گرم ھستند.
-چرا اون نقطه اینقدر برات مھم شده؟!. چرا فقط به آخر فکر می کنی؟!.
مگر دروغ می گویم؟!. واقعیت را ھم اگر بشود پنھان کرد نمی توان انکارش کرد.
-ولی این یه واقعیته.
-واقعیت اینه که باید نگاھی به دوردست داشته باشی ولی از راھی که داری میری لذت
ببری و تمام تلاشتو بکنی تا زندگی کنی.
مامان می گوید:
-ولی من نمی خوام لیلی اینکارو کنه.
سر ھمه ما به طرفش می چرخد. مامان اخم کرده. چشم ھا و بینی اش پف کرده اند.
-من نمی خوام لیلی از این بیمارستان به اون بیمارستان بره. اونم تو این شرایط. من نمی
ذارم.
نمی خواھم مامان زنجیر به پایم ببندد و اسیرم کند. می خواھم راھی که به نظر خودم
درست می آید را بروم. اگر توانستم در مقابل امیریل بایستم و نه بگویم، به او ھم می توانم.
سریع جواب می دھم.
-نه.
مامان ابرو در ھم می کشد. در چشمان دکتر زل می زنم.
-درسته سخته ولی من می تونم.
به عمو فرید نگاه می کنم.
-من می تونم. این کارو می کنم.
لبخند را می شود در نگاه آنھا دید. دکتر با غرور می گوید:
-تو چی؟!.
با صدای بلندی می گویم:
-من می تونم. می تونم.
از اتاق که بیرون می آییم چیزی ته قلبم می جوشد. حسی خوب از اینکه می توانم کاری
کنم. از اینکه آخرین روزھایم پوچ نمی گذرند. گوشی را از کیفم بیرون می کشم. سه تماس
از فرھاد دارم. می ایستم. گرمای خاصی توی دلم می ریزد. مامان می پرسد:
-چی شد؟!.
چشم از اسم فرھاد برنمی دارم. تمام تماس ھایش را بی جواب گذاشته ام.
-فرھاده. دیگه نمی دونم باھاش چکار کنم!. دیگه نمی دونم با خودم چکار کنم.
مامان با تعجب می گوید:
-فرھاد؟!.
گوشی را داخل کیفم می اندازم و شروع می کنم به تعریف کردن ماجرا. از ھمان روزی که
فرھاد را دیدم. از حسی دلتنگی ام برای او. از دوست داشتنی که کم کم دارد پررنگ و پررنگ
تر می شود. از قلبی که در سینه ام با یاد و نامش آتش می گیرد. از بیماری که زندگی و
عاشق شدن را از من دریغ می کند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این خبر را برسانید به عشاق نجف
بوی سجاده خونین علی(ع) میآید..💔
التماس دعای فرج خیر شهادت 🙏