#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتنودپنجم♻️
🌿﷽🌿
ناگھان قلبم فرو می ریزد. فرھاد دستم را از روی چادر میان دستش می گیرد. انگشتان یخم
را میان دست گرمش جا خوش کرده اند. سرم را به طرفش می چرخانم ولی او ھمچنان دارد
زیارتنامه می خواند. دستم را فشار می دھد و به طرف خودش می کشد. حالا شانه ھایمان
به ھم چسبیده و من نمی توانم از چھره ی آرامش نگاه بگیرم. ھمانطور دست به سینه برای
احترام به جلو خم می شود. من ھم مثل او تعظیم می کنم. سرش را که به طرف من می
چرخاند میان نگاھش غرق می شوم.
-خیلی معصوم شدی با این چادر لیلی!.
دست می کند توی جیب شلوارش و گوشی را می کشد بیرون.
-یه عکس دونفره بندازیم؟!.
من ھنوز ھاج و واج گرمی دستانشم.
با دست دیگرش مرا پشت به گنبدی می چرخاند. گوشی اش را در می آورد و می گیرد بالا.
بھم نگاه می کند و می گوید:
-آماده ای خانم؟!.
سر تکان می دھم. می گوید:
-پس بخند عزیز من.
ھر دو لبخند می زنیم و عکس یادگاری می گیرم. حالا دیگر من ھم یک عکس دونفره با مردی
که عاشقشم دارم. من دلبسته این سادگی ام. این رفیق بودن. بی غل و غش بودن. آنقدر پر
از حس خوبم که محکم دستش را فشار می دھم. سرش را نزدیک گوشم می آورد و می
گوید:
-عزیزی.
و من پر می شوم و سنگین. حس ھای مختلف در من شدید می شود. دوست داشتن.
خواستن. میل به ماندن.
ساعتش را در می آورد و می دھد دستم.
با تعجب نگاھش می کنم که می گوید:
-میرم وضو بگیرم. نگھش دار واسم لطفا.
نمی گوید پس تو چی؟!. امر و نھی ندارد. فقط ھست. پا به پایم. ادا و اصول ندارد. او می رود
و من ساعتش را دور مچم می بندم کنار ساعتم. خنده ام می گیرد. ساعت او درشت و مال
من ظریف است. ھنوز گرمی پوستش روی بند ساعت مانده. کاش من ساعتت بودم فرھاد!.
بیرون که می آید دارد میان موھایش دست می کشد. می آید نزدیک و من مچم را از زیر
چادر می آورم بیرون و طرفش می گیرم. با ابروھای بالا رفته به ھر دو ساعت خوابیده کنار
ھم نگاه می کند و نگاھش را آرام بالا می گیرد.
-یه دونه ای.
و من می خندم. ساعتش را می کشد بیرون و می بندد دور مچ دستش.
-چقدر کافیه برات؟!. یه ربع؟!. بیست دقیقه؟!
چادر را زیر چانه ام محکمتر می گیرم.
-یه ربع.
-پس یه ربع دیگه ھمینجا می بینمت. حالا برو.
ازش جدامی شوم و می روم به سمت قسمت خواھران. سر که برمی گردانم، می بینم
ھمانجا ایستاده، دست به سینه، نگاھم می کند. می ایستم. با سر به جلو اشاره می کند.
به راه می افتم دم در که می رسم دوباره به پشت سر نگاه می کنم. می بینم که منتظر
است بروم تو و بعد خودش برود. این حمایت ھای زیرپوستی اش دلم را گرم می کند. اینکه
سرش را پایین نینداخت و نرفت قسمت مردانه. صبر می کند تا من داخل شوم و بعد برود
دنبال کار خودش.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتنودششم♻️
🌿﷽🌿
وقتی پا می گذارم توی صحن تعجب می کنم. چند سال پیش که اینجا آمده بودم دیوارھا گچ
بودند و حالا از پایین تا بالا سنگ شده اند. میروم جلوتر. زن و دخترھا گوشه گوشه صحن
نشسته اند. بعضی ھا زل زده اند به نقطه ای نامعلوم در فضا. بعضی ھا زیارت نامه دستشان
است و زیر لب زمزمه می کنند. زنی میانسال دست ھایش را تا جایی که می تواند بالا گرفته
و زار زار گریه می کند و تاب می خورد. حسی دست مرا گرفته و می برد طرف ضریح. از در
کوچک می روم تو و یکباره نور سبز ضریح می پاشد توی صورتم. قلبم می ریزد پایین. حس
عجیبی دارم. اینکه فرھاد ھم آن طرف دارد مثل من به ضریح نگاه می کند یک جور خاصی
است. ھر دو اینجاییم و دلمان گیر ھم است. آرام آرام گوشه دیوار می نشینم. سرم را تکیه
می دھم به دیوار و چشم می دوزم به صالحی که اینجا خوابیده.
می گویم
_آقا وضعت روبراه شده!. سالھا قبل که می اومدم خودمونی تر بودی! خاکی تر. دم و
دستگاھی برات ساختن!.
زنی انگشتانش را داخل میله ھا کرده، صورتش را به ضریح چسبانده و از عمق وجودش گریه
می کند. زانوھایم را بغل می کنم. شقیقه ام را می گذارم رویش. شانه ھای زن جوان می
لرزد. موھایش ریخته بیرون. نمی دانم چه بخواھم. فقط نشسته ام و در سکوت تماشا می
کنم. آرامش عجیبی اینجا غوطه ور است. گریه ھای زن که ته می کشد، دست می کند توی
کیفش و اسکناس ده تومانی درمی آورد و می اندازد داخل ضریح. نگاھم می آید پایین و
چشمم می افتد به کپه اسکناس ھای دور قبر آقا. نمی دانم چرا یاد عزت مرادی در ذھنم
پررنگ می شود. یاد چادرھای زده شده کنار خیابان بیمارستان. درد و دل ھای بیمارھا برای
پول یک دوره شیمی درمانی. زنی دیگر می آید تو و پولی که داخل صحن می اندازد و قلب
من دارد می ترکد برای غریبی بیمارھای سرطانی. صالح تو نیازمندتری یا آنھا؟!. طاقتم طاق
می شود و بلند می شوم. می روم توی حیاط. نفس می کشم. فرھاد را منتظر توی حیاط
می بینم می روم کنارش. با لبخند می گوید:
-قبول باشه.
من ھم لبخند می زنم.
-از شما قبول باشه.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
15.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آهنگ زیبای کرمانجی🌷🌸
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
سلام دوست عزیز ممنونم بابات کانال خوبتون .....خیلی برام جالبه که این کانال به درد همه ی سلایق میخوره ....باید ادمین خوش ذوقی باشی خدا قوت🌹🌹🌹
🌹 ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فاصله ها ترسناک نیستن
از آدم هایی بترسین که
هیچ وقت دلشون تنگ نمیشه ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
چقدر میتونستیم بگیم و بدونن
ولی نگفتیم و رد شدیم ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
یادآوری امروز:
شما در نظر دیگران
بی اهمیت تر از آن چیزی هستید
که فکر می کنید !!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
من یقین دارم
زیباترین اتفاق برای من
دوست داشتن تو بود ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
16.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غم از من .. خنده مال ِ تو ..
مخاطب خاصم 🤍
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من فراموشت نخواهم کرد.، اما
چاره چیسـت... 💔♪
دلتنگی_من_برای_تو_تمامی_ندارد مخاطب خاصم
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹