eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
5.2هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 ناگھان قلبم فرو می ریزد. فرھاد دستم را از روی چادر میان دستش می گیرد. انگشتان یخم را میان دست گرمش جا خوش کرده اند. سرم را به طرفش می چرخانم ولی او ھمچنان دارد زیارتنامه می خواند. دستم را فشار می دھد و به طرف خودش می کشد. حالا شانه ھایمان به ھم چسبیده و من نمی توانم از چھره ی آرامش نگاه بگیرم. ھمانطور دست به سینه برای احترام به جلو خم می شود. من ھم مثل او تعظیم می کنم. سرش را که به طرف من می چرخاند میان نگاھش غرق می شوم. -خیلی معصوم شدی با این چادر لیلی!. دست می کند توی جیب شلوارش و گوشی را می کشد بیرون. -یه عکس دونفره بندازیم؟!. من ھنوز ھاج و واج گرمی دستانشم. با دست دیگرش مرا پشت به گنبدی می چرخاند. گوشی اش را در می آورد و می گیرد بالا. بھم نگاه می کند و می گوید: -آماده ای خانم؟!. سر تکان می دھم. می گوید: -پس بخند عزیز من. ھر دو لبخند می زنیم و عکس یادگاری می گیرم. حالا دیگر من ھم یک عکس دونفره با مردی که عاشقشم دارم. من دلبسته این سادگی ام. این رفیق بودن. بی غل و غش بودن. آنقدر پر از حس خوبم که محکم دستش را فشار می دھم. سرش را نزدیک گوشم می آورد و می گوید: -عزیزی. و من پر می شوم و سنگین. حس ھای مختلف در من شدید می شود. دوست داشتن. خواستن. میل به ماندن. ساعتش را در می آورد و می دھد دستم. با تعجب نگاھش می کنم که می گوید: -میرم وضو بگیرم. نگھش دار واسم لطفا. نمی گوید پس تو چی؟!. امر و نھی ندارد. فقط ھست. پا به پایم. ادا و اصول ندارد. او می رود و من ساعتش را دور مچم می بندم کنار ساعتم. خنده ام می گیرد. ساعت او درشت و مال من ظریف است. ھنوز گرمی پوستش روی بند ساعت مانده. کاش من ساعتت بودم فرھاد!. بیرون که می آید دارد میان موھایش دست می کشد. می آید نزدیک و من مچم را از زیر چادر می آورم بیرون و طرفش می گیرم. با ابروھای بالا رفته به ھر دو ساعت خوابیده کنار ھم نگاه می کند و نگاھش را آرام بالا می گیرد. -یه دونه ای. و من می خندم. ساعتش را می کشد بیرون و می بندد دور مچ دستش. -چقدر کافیه برات؟!. یه ربع؟!. بیست دقیقه؟! چادر را زیر چانه ام محکمتر می گیرم. -یه ربع. -پس یه ربع دیگه ھمینجا می بینمت. حالا برو. ازش جدامی شوم و می روم به سمت قسمت خواھران. سر که برمی گردانم، می بینم ھمانجا ایستاده، دست به سینه، نگاھم می کند. می ایستم. با سر به جلو اشاره می کند. به راه می افتم دم در که می رسم دوباره به پشت سر نگاه می کنم. می بینم که منتظر است بروم تو و بعد خودش برود. این حمایت ھای زیرپوستی اش دلم را گرم می کند. اینکه سرش را پایین نینداخت و نرفت قسمت مردانه. صبر می کند تا من داخل شوم و بعد برود دنبال کار خودش. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 اما اون تکونی نخورد:نمیشه بایدحرف بزنیم توچیزایی روشنیدی که همه ماجرانبودن صدای هق هق گریه ام بالارفت :من همه چیزوشنیدم همه چیزیوکه بایدمیدونستم دیگه چیزی نمونده -چرامونده وتوبایدگوش کنی اینکه به حرفاتوصدات گوش کنم بروکنار- نمیخوام ،دیگه حتی نمیخوام نگاهت کنم چه برسه به دیگه پافشاری نکردوکناررفت ،من هم سریع به خونم پناه بردم ودروقفل کردم وبدن بی جونموروتخت پرت کردم، سرمو توبالشم فروکردم...هق هق گریمو رها... حرفایی که پاکان به آرمان زد وحالا توگوش من می پیچید برام به تلخی زهربود...ولحظه ای شک کردم که آیااین پاکان همون پاکان اون روزتوآشپزخونست که لحظه هامو شیرین کرده بود؟ یه شرینی ناب...این پاکان همون پاکان بود...فقط نقابش برداشته شده ومن پی برده بودم به ذات واقعیش ...پاکان بازیگر قهاری بود...چه خوب تونسته بودگولم بزنه ومنم چه ساده گولشوخورده بودم...قصدش عاشق کردنم بود واثبات ناپاکیم به بابا ومن به این فکرمیکردم چی باعث شده فکرکنه ناپاکم؟ من توتموم این مدت چه خطایی کرده بودم که انگ ناپاک بودن بهم میچسبوندمردی که ازپاکی وپاکدامنی فقط یه اسم یدک میکشید...میخواست عاشقم کنه?باخرگوش کوچولوگفتناش?بامالکیت اش?پس روشش برای لرزوندن دل همه جنسای من چرب زبونی بود...دلم من چی لرزیده بود?نه دل من مثل دل دوست دختراش ژله نبودکه بلرزه...دل من بااین چیزانمیلرزید...می لرزید?خودم هم نمیدونستم...دل من لرزیده بود...یانه?پاکان چیکاربامن کرده بودکه حالا با احساساتم هم درگیرشده بودم ...خرگوش کوچولوی پاکان خطاب شدن چه لذتی داشت که مسبب لرزش دلم بشه...کاش پاکان توتموم این مدت که نقش بازی میکردکه بامن خوب شده تاعاشقم کنه واقعاباهام خوب میشد ...کاش منوخواهرخودش میدونست...کاش حامیم میشد...برادرم میشد...امانه مثل فرهود...بلکه یه برادرواقعی...ولی منم میتونم خواهرش باشم؟ یه خواهرواقعی...؟باصدای تقه ای که به درخورد کمی صدام روصاف کردم وپر سیدم:کیه؟ صدای مهربون باباگوشمو نوازش داد:منم دخترم سریع بلندشدم دستی به صورت خیس ازاشکم کشیدم امابازم میدونستم چشمای سرخ شدم سیلی روکه تالحظاتی پیش به راه بود رولو میدن بااینحال دروبازکردم وهمینکه باباچشمش خوردبهم نگران پرسید:چی شده?چراگریه کردی؟ نمیخواستم دروغ بگم امانمیخواستم حقیقتم بگم برای خم نشدن بیشترکمراین پدری که روبه روم بود...برای اینکه بیشترازاین شرمنده نشه ازداشتن یه پسرناخلف...ازعدم امانت داریش پیش بابای من...یه لحظه رفتم توفکر...چرابابامنوبه بابانادرسپرده بود?یعنی تااین حدبه این مرداعتمادداشت?حتمایه دلیلی داشته...همیشه توهمه زندگی رازهایی پشت پرده پنهانن که تامدت هاپشت پرده میمونن وفاش نمیشن امابالاخره یه روزی این پرده زخیم کنارمیره ومن صبرمیکنم تااون روز...روزی که تمام ماجراروبفهمم ...روزی که باخبرشم ازهمه اتفاقایی که توزندگیم افتاده ومن بی خبربودم....بغضموقورت دادموبه چشمای نگران باباچشم دوختم وباصدایی گرفته که مسببش بغض کشنده ی توگلوم بودگفتم:بابایی میشه جواب ندم؟نمیخوام دروغ بگم..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻