eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
همه منتظر هستند تا عموى خديجه نظر خود را بدهد. ابوطالب به او رو مى كند و مى گويد: ــ نظر شما چيست؟ ــ شما مى دانيد خديجه، سالار زنان عرب است و براى همين مهريّه او خيلى سنگين است. ــ مهريّه خديجه چقدر است؟ ــ ما بيش از هزار سكه طلا مى خواهيم! سكوتى در مجلس حكم فرما مى شود. چه كسى مى تواند اين همه سكّه طلا فراهم كند، اگر همه دارايى ابوطالب و فاميل او را روى هم بگذارى به صد سكّه طلا نمى رسد. هيچ كس حرف نمى زند، شايد عموى خديجه عمداً اين مبلغ را گفته است تا عروسى سر نگيرد. لحظاتى بين شكّ و ترديد مى گذرد... ناگهان صدايى از پشت پرده به گوش مى رسد: اى ابوطالب! قبول كن! من اين مهريّه را مى دهم! اين خديجه است كه سكوت مجلس را شكسته است. او در واقع مى خواهد با عموى خود سخن بگويد: اى عمو! اگر مى خواهى مهريّه من زياد باشد و به همه بگويى كه مهريّه دختربرادرم از همه دخترهاى عرب زيادتر بود، اشكالى ندارد; امّا من همه اين مهريّه را از مالِ خودم مى دهم. آرى، خديجه اين مهريّه سنگين را از ثروت خودش مى دهد، تا به حال چه كسى چنين كرده است؟ هيچ چيز نمى تواند مانع تصميم آسمانى خديجه شود. او نه تنها بيش از هزار سكّه طلا را به پاى محمّد(ص) مى ريزد، بلكه مى خواهد همه هستى خود را فداى اين مرد آسمانى كند. خديجه چيزى را مى داند كه خيلى ها نمى دانند. عموى خديجه مى فهمد كه عشق خديجه به محمّد(ص) خيلى بيش از اين چيزهاست كه او فكر مى كرد. اكنون ابوطالب رو به عموى خديجه مى كند و از او سؤال مى كند كه آيا به ازدواج محمّد و خديجه راضى است؟ عموى خديجه به نشانه رضايت سرى تكان مى دهد. صداى هلهله و شادى فضا را پر مى كند. لبخند بر چهره همه مى نشيند. خطبه عقد خوانده مى شود و محمّد(ص) و خديجه(س)، زن و شوهر مى شوند. اكنون خديجه مَيسِره را صدا مى زند از او مى خواهد تا مقدّمات جشن بزرگى را فراهم كند و چندين شتر را بكشد و با گوشت آن، غذاى زيادى تهيّه كند. بايد همه مردم مكّه به اين جشن دعوت بشوند. 🔶🔶🔶🔶💖🔶🔶🔶🔶 @shohada_vamahdawiat @hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 مسلم شمشير خود را غلاف مى كند و جنگ را متوقّف مى كند. فرمانده اى كه به او امان داده است، همراه سربازانش جلو مى آيد. مسلم به آنان اطمينان كرده است; امّا وقتى آنها نزديك مى آيند در يك چشم به هم زدن شمشير مسلم را مى ربايند. مسلم تعجّب مى كند! چرا كه او خود، شمشيرش را غلاف نموده و عينِ نامردى است كه شمشيرش را بگيرند. عرب وقتى به كسى امان دادند، هرگز سلاح او را نمى گيرند. اشك در چشم مسلم حلقه مى زند و آنچه را بايد بفهمد، مى فهمد. پس رو به كوفيان مى كند و مى گويد: "اين نشانه پيمان شكنى شما بود كه شمشير مرا ربوديد". يكى از سربازان هنگامى كه اشك چشم مسلم را مى بيند، زخم زبان مى زند و مى گويد: "كسى كه عشق رياست دارد، ديگر براى كشته شدن گريه نمى كند". مسلم در جواب مى گويد: "اشك من براى خودم نيست، براى آن كسى گريه مى كنم كه برايش نامه نوشته ام تا به كوفه بيايد و او اكنون با اهل و عيال خود به اينجا مى آيد". همسفر خوبم! به راستى چرا مسلم امان اهل كوفه را قبول كرد؟ مگر او از بى وفايى آنها خبر نداشت؟ مى خواهم بگويم مسلم مى دانست كه آنها به قول خود وفا نخواهند كرد. امّا امان آنها را قبول كرد تا به آرزوى بزرگ خود برسد. آيا مسلم در اين ميان به دنبال چيز ديگرى است؟ آرى، او مى خواهد در دل فرمانده سپاه كوفه راهى باز كند تا با او هم كلام شود و از او خواسته اى طلب كند. مسلم اكنون يك آرزو دارد و براى رسيدن به اين آرزو، امان فرمانده دشمن را قبول مى كند. آيا مى توانى حدس بزنى آرزوى مسلم چيست؟ نگاه كن! فرمانده نيروها دارد مسلم را به سوى قصر مى برد. مسلم آرام آرام با او سخن مى گويد: ــ من مى دانم كه ابن زياد امان تو را قبول نخواهد كرد. ــ من فرمانده لشكر كوفه هستم، من به تو امان داده ام، اكنون خواهى ديد كه چگونه بر سخن خويش پايدار خواهم ماند و نخواهم گذاشت به تو آسيبى برسد. ــ اگر ابن زياد امان تو را قبول نكرد، آيا حاضر هستى كارى براى من انجام بدهى؟ ــ آرى، من قول مى دهم. ــ من از تو مى خواهم كه پيكى را به سوى حسين بفرستى و به او خبر دهى كه مردم كوفه پيمان خود را شكسته اند. فرمانده منقلب مى شود; آخر او شجاعت مسلم را به چشم خود ديده است و مى داند كه به خاطر امانى كه به او داده، شمشير در غلاف كرده است. نگاهى به مسلم مى كند و مى گويد: "به خدا قسم، اين كار را براى تو انجام خواهم داد". اينجاست كه لبخند بر لب هاى مسلم نقش مى بندد. اين همان چيزى است كه مسلم مى خواست; اگر او به جنگ ادامه مى داد، هرگز نمى توانست به اين خواسته خود برسد. او سخن فرمانده ابن زياد را قبول كرد تا او هم يك سخن او را قبول كند. آرى، مسلم نامه اى نوشته بود كه امام حسين(ع) به كوفه بيايد، ولى اكنون كه خود، اسير كوفيان شده است، در فكر آن است كه آخرين پيام خود را براى امام خود فرستد. (و جالب است بدانى كه ابن اشعث در فرصتى مناسب به اين وعده خود وفا كرد و كسى را فرستاد تا پيام مسلم را به امام حسين(ع) برساند و اين خبر در نزديك كربلا به آن حضرت رسيد). <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ ابن زياد در قصر نشسته است و لحظه به لحظه حوادث را دنبال مى كند; خبر مى رسد كه ابن اشعث به مسلم امان داده است. مسلم را به سوى قصر مى آورند و او را لحظاتى كنار درِ قصر مى نشانند. نگاه مسلم كجاست؟! آن كوزه آب را مى بينى؟ نگاه كن! لب هاى مسلم از شدّت تشنگى خشكيده است. او تقاضاى يك جرعه آب مى كند; امّا يكى از نگهبانان مى گويد: "اى مسلم! تو ديگر آب نمى نوشى تا به جهنم بروى". بدن مسلم زخم هاى زيادى دارد; امّا اين زخمِ زبان ها بيش از همه درد آور است. سرانجام لب هاى تشنه مسلم، دل يكى را به رحم مى آورد. او به غلام خود دستور مى دهد تا ظرف آبى را از خانه براى مسلم بياورد. مسلم ظرف آب را به دست مى گيرد و مى خواهد آن را بنوشد; امّا تمام ظرف از خون لبش رنگين مى شود. سه بار ظرف آب را عوض مى كنند; امّا هر بار خون تازه از لب و دندان مسلم جارى مى شود. اكنون، مسلم مى فهمد كه تقدير خدا بر اين است كه او تشنه باشد. آرى آن روز مسلم از اين راز خبر نداشت كه همه ياران امام حسين(ع) با لب تشنه شهيد خواهند شد. <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>