eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
💜 🌺 آنا باشه ای گفت و منم از خوشحالی جستی زدم و چارقدم رو روی سرم انداختم و راه افتادم. تو راه از خوشحالی تو پوست خودم نمی‌گنجیدم انقدر تو رویا غرق شده بودم که نفهمیدم چطور مسیر رو طی کردم که با صدای محمد از جا پریدم.... ببخشید نمیخواستم بترسونمتون بی بی خونه نیست وگرنه تعارف میکردم بیاید داخل با دستپاچگی لب زدم نه نه برا گرفتن کمی آرد اومدم آخه میخوایم خشیل درست کنیم آنام نمیدونه زنعمو وسائل رو کجا گذاشته که چشمی گفت و رفت برام آرد بیاره که گفت کره هم داریما با کره خشیل خوشمزه تر میشه ظرف کره رو به سمتم گرفت:-معذرت میخوام اگه دوباره ناراحتتون کردم! خواستم چیزی بگم که با صدای قدم های کسی و بعد صدای آشنایی که تو گوشم پیچید متعجب سر چرخوندم.... -داداش...محمد...کجا بودی؟بلاخره برگشتی... چرخیدم و با دیدن چهره ی کسی که این حرف رو زده بود به یکباره تموم بزاق دهانم خشک شده و مات برده بهش خیره موندم،چهره اونم دست کمی از من نداشت،حتی شاید متعجب تر،نفسم توی سینه حبس شده بود،خدایا این اینجا چیکار میکرد،نکنه جلوی محمد از اتفاق صبح حرفی بزنه؟ اونوقت حتما آبروم میره! با صدای محمد از شوک بیرون اومد و مسیر نگاهش رو عوض کرد:-سلام،اینجا چیکار میکنی؟خبری شده؟آخه امسال زودتر اومدی؟ لبخند کم جونی روی لب نشوند و در جوابش گفت: -خبرا که پیش شماس،کی داماد شدی که من خبر ندارم؟ با این حرف لب های خشکیدمو به دندون گزیدم،قبل از اینکه محمد حرفی بزنه سرش رو گرفت توی دستاش و نگاهی دقیق به پیشونیش انداخت:-خدارو شکر هنوز سالمی! محمد خجالت زده نگاهی به من انداخت و گفت:-چیکار میکنی آیاز؟ پسر که تازه فهمیده بودم اسمش آیاز هست خنده ای کرد و گفت:-میخواستم ببینم یه وقت سنگی چیزی به سرت نخورده باشه! -این حرفا چیه میزنی،ایشون دختر همسایه هستن،البته همسایه که نمیشه گفت ما رعیتشون محسوب میشیم! آیاز خنده قهقه واری کرد و ‌گفت:-خانزاده؟خانزاده کدوم آبادی؟ حتما باید خان با جذبه ای باشه! اخمامو در هم کردم داشت به خاطر اتفاق صبح بهم تیکه می انداخت! محمد که متوجه اخمای درهمم شده بود نفس عمیقی کشید و گفت:-خان ده بالا،نگفتی کی اومدی؟ آیاز ابرویی بالا انداخت و بدون توجه به سوالی که محمد ازش پرسید متعجب لب زد:-منظورت اورهان که نیست؟ محمد خجالت زده اشاره ای به آیاز کرد و گفت:-اورهان خان داداش،چرا؟مگه تو میشناسیشون؟ پوزخندی زد و در جواب محمد گفت:-کیه که آوازه اورهان خان به گوشش نخورده باشه،دستی به پیشونیش کشید و گفت:-البته باید همون صبح حدس میزدم! از لحنش هیچ خوشم نیومد رو کردم سمت محمد تا تشکر کنم و هر چه زودتر از اونجا دور بشم که گیج نگاهی بهش کرد و گفت:-من که از حرفات چیزی سر در نمیارم! آیاز نگاه پر از غیضی بهم انداخت و گفت:-چیزی نیست اثرات شب بیداریه،کل دیشب رو توی راه بودیم! -کی رسیدی داداش؟با عمو رضا ا‌ومدی؟ -قبل از ظهر رسیدیم،از اون موقع تا حالا چند بار سر زدم،اما در کلبه بسته بود نگران شدم،بی بی خوبه؟مشتی مرتضی میگفت حال خوشی نداره! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 قُطام خوشحال مى شود، پيشانى تو را مى بوسد، نمى دانم اين بوسه با تو چه مى كند. لحظاتى مى گذرد، تو ديگر نمى توانى اينجا بمانى، خودت گفتى كه بايد يك شب فكر كنم، قُطام تو را به سمت در خانه راهنمايى مى كند. افسار اسب خود را مى گيرى و مى خواهى بروى. قُطام تا آستانه در براى بدرقه كردن تو مى آيد. او به تو مى گويد كه در انتظارت مى ماند. تو آخرين نگاه خود را به قُطام مى كنى و در سياهى شب فرو مى روى. صبر كن! با تو هستم! آيا فكر كرده اى كه چقدر عوض شده اى؟ تو انسان ديگرى شده اى. كاش وارد اين خانه نمى شدى. عصر كه به اين خانه رسيدى كه بودى و اكنون كه هستى!11 * * * خواب به چشمت نمى آيد، آرام و قرار ندارى، معلوم است هر كس خاطرخواه شود ديگر روى آرامش را نمى بيند، "كه عشق آسان نمود اوّل ولى افتاد مشكل ها". صبح زود به سوى خانه قُطام مى روى و با او سخن مى گويى. خداى من! تو به او قول مى دهى كه هر سه شرط را انجام بدهى! چگونه باور كنم؟ مرد! تو ديوانه شده اى؟ چه مى خواهى بكنى؟ به قُطام مى گويى كه بايد شرط اوّل را فراهم كنم، سه هزار سكّه سرخ طلا! بايد به وطن خود، يمن بازگردم تا بتوانم اين پول را براى تو فراهم كنم، من به زودى به كوفه باز خواهم گشت با شمشير خود! قُطام از تو مى خواهد تا قبل از سفر با بعضى از بزرگان خوارج كه در شهر مخفيانه باقى مانده اند، ملاقات كنى تا آنها تو را بشناسند و بدانند كه تو هم از آنها هستى. من باور نمى كنم كه تو اين همه عوض شده باشى. تو وقتى از يمن آمدى نماينده آن مردم بودى، مردم تو را براى چه به اينجا فرستادند؟ اكنون كوفه را ترك مى كنى در حالى كه به چيزى جز كشتن على(ع) فكر نمى كنى! بيچاره آن مردمى كه به استقبال تو خواهند آمد و روى تو را خواهند بوسيد. تو با عشق على(ع) به اين شهر آمدى و اكنون با كينه و بغض على(ع) مى روى! چه بد معامله اى كردى! ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 از جایش بلند می شود و به طرف در می رود. -چیزی می خوری؟ چای؟ ھات چاکلت؟ نسکافه؟ امروز منشیم نیومده. مریض شده. چیزی میخوری درست کنم. از جایم بلند می شوم. -ممنون. باید برم. می رود داخل آبدارخانه. نسکافه ای را داخل لیوان خالی می کند. -من اھل تعارف نیستم. میخوای برات درست کنم. چند دقیقه تا اومدن ھنرجوم وقت دارم. کنار چھارچوب می ایستم. -منم تعارف نمی کنم. فقط اسم آھنگی که می زدید چیه؟! نگاھش روی من می نشیند. آرام می گوید: -جامه دران. اسم را زیر لب تکرار می کنم. با تشکری به سمت در خروجی می روم. صدایش را از پشت سرم می شنوم. -ھر وقت دوست داشتی بیا اینورا. می تونم برات ساز بزنم لیلی. بیا اینجا و با دنیای درونت آشنا شو. حرف فرھاد شده است خوره و افتاده به جانم. ھنر. ذات. صدای سازش. دنیای درون و زاویه دید. انگار آن ساختمان یک دنیای دیگر بود و حالا دوباره برگشته ام به دنیای خودم. مثل آلیس در سرزمین عجایب. آن اتاق دلگیر و سوز ساز و حرف ھای فرھاد مرا می ترساند. دیگر به اینجا بر نخواھم گشت. او باعث می شود فکر کنم چیزی درونم لنگ می زند. کنار خیابان می ایستم . مرد جلوی وانتش ھمچنان مردم را ترغیب می کند تا میوه ھایش را بخرند. دست فروش ھا بودند. زن ھا بودند. چند نفر از این آدمھا درست به خودشون نگاه می کنند؟!. حس می کنم سال ھا در آن اتاق بوده ام و حالا رھا شده ام. زنی جیغ می کشد: -مواظب باش. -برو تو پیاده رو. -مواظب کیفت باش. نمی فھمم چه اتفاقی دارد می افتد. وقتی به خودم می آیم که به شکم روی زمین افتاده ام و کسی کیفم را می کشد. روی زمین کشیده می شدم. گوشه دسته کیف میان مشتم است و طرف دیگر آن میان دست مرد موتور سوار است. مردم از ھر طرف به سمت ما می دوند. درد در تمام تنم می پیچد. زانو و آرنج ھایم به سوزش افتاده اند. ولی دسته کیف را رھا نمی کنم. تکه پاره ای آجر زیرم می ماند و حس می کنم شکمم پاره می شود. صدای قار قار موتور در گوشم پیچیده است. مرد با کفشش روی دستم می کوبد: -ول کن دیگه انترخانم. انگار انگشتانم دور بند کیف چشبیده اند. وقتی مردم نزدیک می شوند مرد موتورسوار با فحش آب کشیده ای دسته کیف را رھا می کند. زنی زیر بغلم را می گیرد و بلندم می کند. لباس ھایم خاکی شده اند. لبھایم می لرزند. دست ھایم ھم. شوکه ام. زن و مرد دورم حلقه زده اند. ھر کس چیزی می گوید. درد شکم امانم را بریده. درونم می لرزد. دست روی صورتم میگذارم و گریه می کنم. نمی دانم از چه؟! از ترس! از شوک!. زنی سعی دارد دست ھایم را از روی صورتم بردارد. =گریه نکن. به خیر گذشت. اینو بخور. لبه ی بطری اب را روی دھن می گذارد و آن را غر می دھم در شکمم. اشک ھایم بند نمی آید. مردی با سر کچل می پرسد: -جاییت درد می کنه؟!. بیمارستان نزدیکه. بیا برسونمت. سرزانویم پاره شده و ذوق ذوق می کند. زیر بغلم را گرفته اند و سوار ماشین می کنند. دست روی شکمم می گذارم و می نالم. -آی خدا دلم. مرد از آیینه نگاھم می کند. ماشین سرعت می گیرد. -بی شرفای بی ناموس ببین دختر مردمو به چه روزی انداختن. به جلو خم شده ام. اشک ھایم می ریزند و من دلم مامان را می خواھد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 قانادر کلافه دستی به صورتش کشیدوبدون حرف یانگاهی مسیرپله هارودرپیش گرفت...من هم همونطوراونجا ایستاده بودم ومسیر رفتن شوتماشامیکردم ...دلم گرفت برای پدروپسری که توروی هم وایساده بودن...برای پدری که بخاطرگناه اولاد پسرش ناراحت شدن بودوبرای پسری که متضاداسمش بود وهمینطوربرای خودم که تودو راهی بدی سردرگم بودم ....رفتن یاموندن ...کدوم میتونست برام بهترباشه ...امابهتری وجودنداشت فقط یه انتخاب بودبین بدوبدتر...توخونه فرنوش اینا برادرش بود واینجا پاکان...برادرش چشم ودل پاک بودپاکان ناپاک...اونجافقط یه اتاق خصوصی داشتم واینجایه خونه خصوصی وفقط یک اشپزخونه مشترک...بابا تصمیمو تاییدکرد...اقانادرمیخواد برام پدری کنه ...اقا نادر صلاح مومیخواد...یقین دارم ...بابام صلاح مومیخواد یقین دارم ...پس تردید دیگه معنانداره...میرم تومسیر باد چون پشتوانه محکمی دارم ...مردی که میخوادپدری کنه ...مردی که پدرمه وخدا...حس میکنم خداهم پشتمه پس بایدتردید و دور کنم...بایدخودمو بسپرم دست خداوبرم جلو...خدایابه امیدتو... دراتاق پاکان بازشد ومن تازه به خودم اومدم نمیدونستم چه مدت اونجا ایستاده بودم و فکر میکردم امامیدونستم زمان زیادی بودکه به نرده چوبی پله تکیه داده بودم وغرق دردنیای بی سروته افکارم شده بودم پاکان بادیدنم تعجب کرد امالحظه ای بعدجای نگاه متعجب شو پوزخند معناداری گرفت 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻