#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستسیچهارم 🌺
با غم نگاهی به آنام انداختمو پرسیدم:-میگم آنا نکنه...نکنه آقاجون از لیلا هم بدش بیاد و اونو بفرسته بیرون،آخه آقاش دشمن خونیشه!
-این حرفا چیه میزنی دختر؟آخه آقات همچین آدمیه؟به علاوه چه آقات بخواد چه نه لیلا الان ناموس ماست،زن برادرت!
سری تکون دادمو آهی کشیدم،هیچوقت تصورش رو هم نمیکردم که لیلا زن برادرم بشه،هضم همه چیز برام سخت بود،برای هممون،الی الخصوص لیلا...
چند دقیقه ای گذشت با صدای داد جمعیت ترسیده به آنام نزدیک شدم و دامن لباسش رو گرفتم توی دستم:-اومدن آنا!
-نترس دختر گفتم که طوری نمیشه!
صدای مردی از پس دیوار عمارت به گوش میرسید:-اورهان خان ما به عدالت خواهی اومدیم!
چند باری جمله اش رو تکرار کرد تا آقام با اعصابی خراب از مهمونخونه بیرون اومد و برخلاف نظر عمو آتاش به عمو مرتضی دستور داد تا درهای عمارت رو باز کنه،همه نگران پشت پنجره ایستادیمو زل زدیم به جمعیتی که یکی یکی با مشعل های توی دستشون داخل میشدن،آقام اشاره ای به آرات کرد و سهیلا رو دست بسته جلو آورد و بدون اینکه حرفی بزنه شروع کرد به تراشیدن سرش،صدایی از کسی در نمیومد به جز سهیلا که بدون لحظه ای سکوت پشت سر هم به آقام و آنام بد و بی راه میگفت و منو آیاز رو نفرین میکرد:-خدا از سرتون نگذره شما منو به این روز انداختین،آهم همیشه دنبالتونه،ان شاالله به خاک سیاه بشینید!
چهره آقام رفته به رفته کبود تر میشد اما بدون لحظه ای درنگ کارش رو تا آخر تموم کرد و با صدای بلندی رو به جمعیتی که خشمگین نگاهش میکردن داد کشید:-اومدین دنبال عدالت خواهی،این زن ناموس من بود و سال ها پیش دامن خودش رو لکه دار کرده چند باری سعی در کشتن افراد خانوادم کرده و خواسته با هر روشی به منو اهل و عیالم آسیب بزنه،هر بار بخشیدمش،اما اینبار گناهش نابخشودنیه،بی عفتی چیزی نیست که به این راحتی بخشیده بشه،من تصمیم گرفتم از عمارت و این آبادی بیرونش کنم،میفرستمش جایی که بقیه سالای عمرش رو کلفتی کنه،اما به خدای احد و واحد اگه نزدیک یکی از اهل خونوادم ببینمش یا پاشو توی آبادی ما بذاره،در جا میکشمش،همه شما هم شاهدین!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻