#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدبیستدوم🌺
لیلا خنده ای کرد و گفت:-فکر کن آنا ناراحت باشه تازه خوشحالم هست از دستت داره راحت میشه،در ضمن آنا بدون اورهان جایی نمیره،مگه نه آنا؟
آنا لبخندی زد و گفت:-همتون یه اندازه برام عزیزین اما من خونه خودم راحت ترم دختر...
خواستم چیزی بگم که با صدای کل کشیدن و باز شدن در ضربان قلبم دوباره بالا رفت،سودا در باز کرد و با خوشحالی گفت:-اومدن،دوماد رو آوردن!
با این حرف آنام بوسه ای روی سرم نشوند و شال قرمز رنگمو کشید روی صورتم و دستمو گرفت و با همراهی لیلا و اورهان از اتاق خارج شدیم،به محض خارج شدنم از در از زیر تور قرمز روی سرم نگاهم توی نگاه فرهان گره خورد اخم کرده و صاف دورتر از جمعیت ایستاده بود درست مثل زمانی که برای اولین بار پا توی این عمارت گذاشته بودم، دلم هری ریخت،برای لحظه ای پلکامو بستم،خدایا چرا قبول کردم توی این عمارت زندگی کنم، کنار این موجود خبیث که هر روز برام یادآور مرگ آقام بود؟اصلا چرا کسی مراقبش نبود،نکنه دوباره...
با صدای دوباره کل کشیدن مردم چشمامو باز کردم این بار آرات مقابلم ایستاده بود و عمو داشت فرهان رو به سمت اتاقش هدایت میکرد،انگار آرات هم متوجه حال خرابم شده بود که آروم در گوشم لب زد:-نگران چیزی نباش!
سری تکون دادمو هر دو با هم به سمت تخت وسط حیاط حرکت کردیم و همه به احترام عاقد ساکت شدن...
نفسم به زور بالا میومد دوباره افکار بد به ذهنم حمله ور شده بود،دوباره چشمامو بستمو به توجه به کلماتی که از دهن عاقد خارج میشد تموم خاطرات این چند وقت از ذهنم گذشت،مردن آقام دیدن لباس خونی عمو،دیوونگی فرهان، اما با یادآوری حسی که موقع از دست دادن آرات تجربه کرده بودم چشمامو باز کردم،نه من نمیتونستم بدونش زندگی کنم،باید به خاطرش با تموم این حسای بدم بجنگم!
از زیر روسری سر کج کردمو نگاهی به صورت نگرانش انداختم،نباید جشن عروسیشو به کامش زهر میکردم،دیشب که حنابندون رو توی عمارت خودمون برگزار کرده بودیم وقتی با اینکه مجلس زنونه بود آرات هر چند دقیقه ای یک مرتبه بهم سر میزد وحالمو میپرسید حس میکردم خوشبخت ترین آدم دنیام،الانم همینه به اون دیوونه بی سر و پا اجازه نمیدم جشنمونوخراب کنه!
انقدر توی افکارم غرق بودم که با صدای عاقد که ازم جواب میخواست هول زده بله بلدی گفتم که خنده روی لب آرات نشوند،چقدر با خنده جذاب تر بود...
همونجور که داشتم توی دلم قربون صدقه اش میرفتم برگشت و بالبخند شالمو بالا زد و در گوشم لب زد:-مبارک باشه عروس خانم!
با بلند شدن صدای ساز و دهل با کمک آیاز از جا بلند شد و چند دقیقه بعد در حالیکه چشم بسته توی دلم ذکر میگفتم سیبی توی دامنم افتاد و قل خورد توی حیاط و جلوی پای آنام ثابت موند و همه شروع کردن به کل کشیدن و عمه جلو اومد و با لبخند هدیه اش رو به گردنم انداخت...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻