eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 با ترس نگاهی بهش انداختمو همون موقع در به صدا درومد،چشمامو برهم گذاشتمو هول زده از جا بلند شدمو درو باز کردم،اول آیاز و پشت بندش آتاش یا اللهی گفت و داخل شد! با خجالت نگاهمو از آیاز دزدیدم و آتاش گفت:-اینم آیاز خان همه چیز رو بهش گفتم،دستی توی موهاش برد و ادامه داد: -یه چیزایی هم خودش از قبل میدونست،هر دوتون خوب میدونید مادرتون به اندازه کافی سختی کشیده،شما ها شاید خاطرتون نباشه یا ندیده باشین اما من شاهد تمومشون بودم و چه بسا بعضیاش از جانب خودم بود دیگه حقشه بقیه عمرش با آرامش کنار بچه هاش زندگی کنه،غیر از این راه هم چاره ای نداریم بهتره بریم این قضیه رو فیصله بدیم،شما امانت برادرم هستین دیگه اجازه نمیدم کسی برای زندگیتون تصمیم بگیره،حتی خودم… جرات بلند کردن سرمو نگاه کردن به آیاز رو نداشتم زیر چشمی نگاهی به لیلا انداختم اورهان رو بغل گرفت و دستشو گذاشت پشت سرش:-مطمئنی آنا؟ مظلوم نگاهی بهش انداختمو تا خواستم چیزی بگم آیاز گفت: -قرار نیست اتفاقی بیفته همه چیز یه نمایشه،من تموم عمرم کنار رعیت جماعت زندگی کردم خوب میدونم غیر از این راهی نیست نمیتونم بشینم اجازه بدم هر کس و ناکسی به خودش اجازه بده برای آنام پا پیش بذاره یا بعد از این همه سال که ازش جدا بودم دوباره ازم بگیرنش،راه بیفت آنا نگران چیزی نباش خودم هواتو دارم! با این حرف آیاز حلقه اشک توی چشمام نشست،نگاهی به چشماش انداختم برای لحظه ای اورهان پیش چشمم مجسم شد،میخواستم چیزی بگم اما بغض توی گلوم اجازه نداد اشکامو با انگشت گرفتمو در حالیکه دست مردونه پسرم پشت سرم بود همراه هم رفتیم سمت مهمونخونه و آتاش هم رفت تا عاقد رو به داخل عمارت راهنمایی کنه! به محض ورودمون ساواش اخمی کرد و ازم رو گرفت،انگار که ازم طلبکار بود اما ساره و سودا با مهربونی بلند شدن و سودا اورهان رو از بغل لیلا گرفت و ساره لب زد :-چه خوب شد اومدی آبجی بدون تو غذا از گلومون پایین نمیرفت بفرما بشین! نفس عمیقی کشیدمو فقط به گفتن ممنون اکتفا کردم باید تا اومدن آتاش صبر میکردیم،تو همین فکرا بودم که با صدای بی بی رشته افکارم پاره شد:-چی شد دختر،بلاخره از خر شیطون پایین اومدی؟ یالا بیا جلو از برادرت عذر خواهی کن بعدم برو وسایلاتو ببند ان شاالله صبح آفتاب نزده با هم راهی بشیم،برادرت دشمنت نیس که خیر و صلاحتو میخواد! -این چه خیر و صلاحیه که به جای اینکه مرهم دل خواهرش باشه بهش زخم میزنه؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻