#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدچهل🌺
عمه لبخند روی لبش رو جمع کرد و رو به مرد تشکری کرد و بنچاقای روی زمین رو برداشت و پیچید لای بقچه ای و گرفت توی بغل و با نگرانی نشست کنار خان!
نگران به صورت زرد رنگ خان نگاه میکردم میترسیدم که حالا که عمه به هدفش رسیده باشه،بخواد برای همیشه خان رو از سر راهش برداره باید هر چه زودتر همه چیز رو به فرهان میگفتم،تو همین فکرا بودم که مرد استکان چاییش رو سر کشید و از جا بلند شد و بعد از دست بوسی از خان به همراه فرهان به سمت در خروجی راه افتاد...
کمی صبر کردمو بعد با اجازه ای گفتم و به دنبال فرهان از سالن بیرون اومدم و پشت درختی به انتظارش ایستادم،نمیدونستم باید از کجا شروع کنم فقط میدونستم تا دیر نشده باید همه چیز رو بهش بگم،با نزدیک شدن صدای قدم هاش از پشت درخت بیرون اومدمو رو به روش ایستادم،شوک زده نگاهی بهم انداخت و گفت:-چی شده؟آقام دوباره به سرفه افتاده؟
سرمو به چپ و راست تکون دادمو گفتم:-نه چیزی نیست فقط...فقط میخوام یه چیزی بهت بگم!
نفس راحتی کشید و ناباور ابروهاش رو بالا داد و گفت:-یه چیزی میخوای بگی؟
سری به نشونه مثبت تکون دادمو داشتم کلمات رو توی ذهنم میچیدم که
لبخند کجی زد و گفت:-نکنه دیدی تموم اختیارات ده افتاده دست من اومدی معذرت خواهی کنی؟پشیمون شدی که با اون لحن جوابم رو دادی؟
اخمی کردمو گفتم:-بهتره حرف نزنی که از چیزی که میخوام بگم پشیمون بشم!
دستاشو پشت سرش گره کرد و سرش رو جلو تر آورد و زل زد توی چشمام:-خیلی خب دختر دایی بگو ببینم چه امری داری؟
سر به زیر انداختم و با ترس لب زدم:-فکر کنم...من بدونم خان چرا مریض شدن!
خنده ای کرد و گفت:-نکنه طبیب هم بودی و من خبر نداشتم؟تا اونجا که یادمه مشقاتو هم به زور خواهرت مینوشتی!
اخممو غلیظ تر کردمو گفتم:-نمیتونی یکم درست رفتار کنی نه؟اصلا تقصیره منه که دلم به حالت سوخت همون بهتر که خودم رو قاطی این مسائل نکنم!
عصبی چرخیدم برگردم توی ساختمون که بازومو گرفت و کشید سمت خودش و نگاهی توی چشمام انداخت و گفت:-خیلی خب حرفت رو بزن چی میدونی؟!
دستمو از دستش بیرون کشیدمو پوفی از سر کلافگی کشیدمو لب زدم:-من فکر میکنم بدونم علت مریضیه خان چیه،آخه دیدم یکی توی جوشونده خان دوا ریخت،حدس میزنم به خاطر اون باشه آخه خان هر دفعه بعد از خوردن اون به سرفه می افته!
-تای ابروشو بالا داد و پرسید:چی؟یعنی میخوای بگی آقامو چیز خور کردن؟چرا یکی باید همچین کاری کنه؟آقام تا به حال آزارش به هیچ کدوم از این آدما نرسیده،دیوونه شدی؟
-نخیر گفتم که چشم خودم دیدم همین دیشب..!
اخمی کرد و گفت:-گیرم که راست میگی پس چرا تا الان دهن باز نکردی؟
شونه ای بالا انداختمو گفتم:-چون مطمئن نبودم،الانم نیستم،فقط حدس میزنم گفتم شاید تو بتونی بفهمی حدسم درسته یا نه!
-خیلی خب،بگو ببینم کی بوده اگه حق با تو باشه کاری میکنم موغور بیاد!
مظلوم نگاهی به چشماش انداختمو طوری که خودمم به زور شنیدم لب زدم:-عمه!
کلافه نگاهشو چرخوند سمت حیاط و دوباره چشم دوخت به چشمام و گفت:-برو خدارو شکر کن که...جملشو ناتموم رها کرد و عصبی دستی به دور دهنش کشید و گفت:-فقط اینو بهت بگم که بهتره دفعه بعد راه بهتری برای سر کار گذاشتنم پیدا کنی وگرنه قول نمیدم خودم رو کنترل کنم!
اینو گفت و خواست بره که جدی لب زدم:-من چیزی که دیدم رو بهت گفتم،نمیتونستم به کس دیگه ای اعتماد کنم همین الانم که میبینی اومدم بهت بگم کلی با خودم کلنجار رفتم تا بیشتر از این خودم رو توی دردسر نندازم،اما دلم راضی نشد حالا میل خودته حرفمو باور کنی یا نه ولی اگه من بودم حتما پیگیر میشدم،آخه آقات مرد خوبیه...فقط...فقط لطفا به کسی نگو من این حرفا رو بهت گفتم!
اینو گفتمو با عجله قدم برداشتم سمت ساختمون...توی ورودی ایستادم و نگاهی به پشت سرم انداختم فرهان هنوزم شوک زده وسط حیاط عمارت ایستاده بود و به زمین نگاه میکرد،بدنم یخ کرده بود از این میترسیدم که خودم رو توی دردسر انداخته باشم،آخه به فرهان اعتمادی نبود،اما دیگه عذاب وجدان نداشتم خیالم راحت بود که کار درست رو انجام دادم،نفسی بیرون دادمو چرخیدم به سمت اتاق که با سر توی بغل کسی فرو رفتم:-حواست کجاست دختر؟جلوی پاتو نگاه کن!
با دیدن چهره عمه رنگ از صورتم پرید:-ببخشید ندیدمتون!
پوفی کشید و قدم برداشت توی حیاط،لبمو به دندون گزیدمو پا تند کردم سمت اتاق و پناه بردم به داخلش!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻