#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتنود🌺
پوفی از سر کلافگی کشیدمو دستمو از دستش کشیدم بیرون و خواستم برم سمت در که دوباره محکم گرفتم:-وایسا ببینم تا یه گند دیگه نزدی،اول من میرم اگه کسی نبود علامت میدم بیا بیرون!
اینوگفت و رهام کرد و رفت...
بغض کرده سر چرخوندم اطراف اتاق،هیچی جز یه آیینه و یه صندوقچه و تخت چوبی گوشه اتاق به چشمم نخورد،در حالیکه گوشم به حیاط بود نشستم روی تخت که درست زیر پنجره قرار داشت،آروم پرده رو کنار زدمو نگاهی به بیرون انداختم،اتاق آرات دقیقا روبه روی در اتاق ما بود و از این زاویه کاملا پیدا بود،فکر لیلا دمی راحتم نمیذاشت عذاب وجدان داشتم،کاش میشد همه چیز رو بهش بگم!
نفس عمیقی کشیدمو مشامم از بوی تن آرات پر شد...
نمیدونستم با همه این بد رفتاریاش چرا هنوزم دوستش داشتم،ناخودآگاه دستم رفت سمت متکاش برداشتمشو گرفتمش توی بغلمو سرمو داخلش فرو بردم...
حتی بغل کردن بالشتشم برام لذت بخش بود،همینجور که به خودم میفشردمش متوجه جسم سفتی درونش شدم،با یادآوری دعایی که توی بالشت ماهرخ گذاشته بودیم چشمام از تعجب گرد شد،خواستم دست ببرم داخلش و چکش کنم که صدایی از بیرون به گوشم خورد از پنجره بیرون رو نگاه کردم و با دیدن آرات مضطرب متکا رو سر جاش گذاشتمو دویدم سمت در و مستقیم رفتم توی اتاقمون و نفس نفس زنون روی تشک نشستم،ذهنم آشفته بود نمیدونستم به کدوم یکی از اتفاقاتی که امروز افتاده بود فکر کنم...
نگاهی به لیلا انداختم که گوشه اتاق زانوهاشو بغل گرفته بود،دلم براش سوخت،نزدیکش شدمو کنارش نشستم:-آبجی چرا میخوای زن یه رعیت بشی؟یادت نیست کلبه بی بی حکیمه،بهم میگفتی چطوری میخوای اونجا زندگی کنی؟این پسره رو هم که دیدی چقدر بد اخلاقه به نظرم به آنا بگو نمیخوایش،خودش....
با نگاهی که بهم انداخت بقیه حرفمو خوردم:-تو دخالت نکن،خودم میدونم با زندگیم چیکار کنم،قسمت هر کس نیست با خانزاده ها ازدواج کنه،شاید قسمت منم همینه نمیخوام بشینم تا موهام هم رنگ دندونام سفید بشه!
با غم نگاهی بهش انداختم رو ازم گرفت و از جا بلند شد و رفت سمت در،انگار از من هم متنفر شده بود...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتنود♻️
🌿﷽🌿
آفتاب دارد نم نم بالا می آید. مامان در حالیکه سرش را لبه تخت گذاشته خوابش برده. درد
شکمم باز شروع شده و امانم را بریده. اگر به خاطر مامان نبود بلند بلند گریه می کردم. از
جایم بلند می شوم و دولا دولا شروع می کنم قدم زدن. تاب نمی آورم. روی زانوھایم می
نشینم. روی چھار دست و پا می روم طرف میز و قرص مسکن دیگری می خورم. میخزم توی
تختم و پتو را می کشم روی سرم. سرم را می کنم داخل بالش و از درد اشک می ریزم.
چنگ می زنم به روتختی. بالش را گاز می گیرم تا داد نزنم. پاھایم را جمع می کنم توی
شکمم و مچاله می شوم. تاب می خورم و اشک می ریزم. خدا کند مامان بیدار نشود. آنقدر
وول می خورم و به خودم می پیچم تا قرص اثر می کند و دردم قابل تحمل می شود.
نفس بریده، از جایم بلند می شوم و می روم آشپزخانه. کتری را روی گاز می گذارم. کمی
بعد مامان باید برود دانشگاه. می نشینم روی صندلی آشپزخانه و سرم را می گذارم روی
میز. درد دارم ولی قابل تحمل شده. چشم ھایم می سوزد. مامان با چھره ای خوابالود می
آید توی آشپزخانه. صاف می نشینم و لبخند می زنم.
-صبح بخیر.
نگران نگاھم می کند.
-بھتری؟!.
سرتکان می دھم. خوب نگاھم می کند. شاید حرفم را باور ندارد.
-حالا چرا پاشدی؟!. برو بخواب.
بلند می شوم و از یخچال پنیر و شیر می آورم بیرون و می گذارم روی میز.
-خوبم. امروز بیرون کار دارم. نمی خوام وقتم سوخت شه.
می آید و دستم را می گیرد. با دلخوری می گوید:
-لیلی تو بیشتر از ھر چیزی به استراحت احتیاج داری. کمتر برو بیرون. یه نگاه به رنگ و روت
بنداز؟!.
ناراحت می شوم. غصه ام می گیرد.
-من چه برم بیرون چه بخوابم خونه، حال و روزم اینه. مامان واقعیت اینه که من زیاد نمی
مونم. نمی خوام خودمو حبس کنم. اگه قراره بمیرم بذار اون بیرون باشم تا تو رختخواب.
نفسش را با غصه می دھد بیرون. دیگر چیزی نمی گوید. وقتی می رود دانشگاه، به زحمت
لباس می پوشم و می روم بیرون.
قیافه ام زار و نزار به نظر می رسد. از درد کشیدن و نخوابیدن دیشب زیر چشمھایم گود
افتاده و رنگم زرد شده. درد آرام گرفته ولی احساس خستگی می کنم.
کنار بیمارستان از ماشین پیاده می شوم. از دیدن ردیف چادرھای مسافرتی توی پیاده رو
خیابان کنار بیمارستان شوکه می شوم. مثل این است که یه عده زن و بچه دارند آنجا
زندگی می کنند. چند بچه و زن جلوی چادرھا نشسته اند. از سرووضعشان معلوم است که
مال این طرف ھا نیستند.
می روم تو حیاط بیمارستان. عمو فرید به من گفته که بیمارستان دری دارد که اھالی
بیمارستان و محل بھش می گویند: در سرطانی ھا. سر که بر می گردانم مردی با کلاه
پشمی سورمه ای که تا روی چشمھایش پایین کشیده دارد از بوفه بیمارستان ساندویچ می
گیرد. آنقدر زرد و استخوانی است که می ترسم موقع راه رفتن پایش پیچ بخورد و بیفتد زمین.
دستی روی ربان صورتی که روی بازویم بسته ام می کشم. مرد ساندویچش را می گیرد و
می رود روی زمین می نشیند. می روم کنارش. سایه ام می افتد روی سرش. سرش را بالا
می گیرد. حرفی نمی زند. خودم را معرفی می کنم.
-سلام صبح بخیر. اسم من لیلیه. یکی از جنس خودتون. میشه کنارتون بشینم؟!.
شانه ای بالا می اندازد. گربه ای میو کنان می آید نزدیک ما. مرد نصف ساندویچش را می
کند و می اندازد جلویش. می گویم:
-دو ماه و خورده ایه که فھمیدم سرطان دارم. دکترھا بھم گفتن شش ماه تا یکسال زنده می
مونم. شما چی؟!.
نا ندارد ساندویچش را بخورد. ھمانطور دست نخورده می گذاردش روی زمین. سیگاری از
جیب شلوارش می کشد بیرون و آتشش می زند. جوابی نمی دھد. من ھم لقمه نان و پنیرم
را درمی آورم و شروع می کنم گاز زدن. نگاھم می کند. یکی دیگر درمی آورم می گیرم
طرفش. با تردید می گیرد. ھمه ی لقمه را بھو می گذارد دھانش.
-یادم نمیاد کی نون و پنیر و چایی شیرین خوردم؟!.
لقمه اش را که قورت می دھد می گوید:
-نگفتن چقدر. ولی آب پاکی رو ریختن رو دستم. گفتن تومور مغزیم دیگه خوب بشو نیست.
وقتی ندارم.
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹