#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتنوددوم♻️
🌿﷽🌿
دو به شک است که بگیرد. کارت را جلویش تکان می دھم.
-به جای اینکه تو حیاط این بیمارستان بچرخید یه سر بیاید اونجا. اصلا حرف نزنید. فقط گوش
بدید.
مردد کارت را می گیرد و بدون نگاه می گذارد توی جیب شلوارش و راھش را به طرف بیرون
بیمارستان کج می کند. کمی که دور می شود یادم می آید اسمش را پرسیده ام. دست
ھایم را کنار دھانم می گذارم و بلند می گویم:
-آقا اسمتون چیه؟!.
برمی گرد و اینبار واقعا لبخند می زند.
-عزت. عزت مرادی. تو ھم لیلی بودی دیگه؟!.
از شوق دو دستم را برایش تکان می دھد و با خوشحالی می گویم:
-آره. آره. لیلی. سفیر امید.
مرد پشتش را می کند و می رود.
گوشی را که دارد زنگ می خورد از کیفم بیرون می کشم. امیریل است. از روزی که بستری
شدم بیمارستان تا حالا ھمصحبت نشده ایم. حالا اوست که زنگ زده.
-سلام.
با کمی وقفه جواب می دھد.
-سلام.
لحنش خیلی گرم نیست. ھمانطور که دارم می روم طرف در پشتی می پرسم:
-خوبی؟!.
-نه اینکه مھمه؟!.
متعجب می شوم. می ایستم. پس دوست داشته حالش را بپرسم؟!. آنقدر این روزھا درد
می کشم و فکرم پیش فرھاد است که فرصت نکردم حالی ازش بپرسم.
-ھنوز دلخوری؟!.
-نباشم؟!.
-با معذرت خواھی درست میشه؟!.
صدای نفسش می پیچد توی گوشی. بعد از کمی سکوت می گوید:
-کجایی؟!.
من ھم موضوع را کش نمی دھم.
-بیرونم. جایی کار دارم.
گلویی صاف می کند.
-چند وقته ھستی بھونه اتو می گیره. بیا یه سر بھش بزن.
خنده ام می گیرد.
-باشه عصر میام یه سر بھش می زنم.
سریع می گوید:
-میگم الھه زنگ بزنه فرح جان شام بمونید. دور ھم باشیم. بیا حداقل به بابی سر بزن.
پسر مغرور. نمی تواند راحت بگوید دلتنگ ما شده.
-اگه مھمون کبابای توییم می مونم.
-منو واسه شکم می خوای دیگه؟.
خسته می خندم. وارد بخش می شوم. فضایش سرد و ساکت و بی روح است. انگار خاک
مرده پاشیده اند. معرفی نامه ام را نشان پرستارھا می دھم. بعد از گرفتن اجازه می روم
جلوتر. می ایستم کنار اولین اتاق. درش باز است و دو مرد رنجور و بی مو روی تخت خوابیده
اند. نه حرفی نه گپی. خودم را فراموش می کنم و لبخند می زنم. بابی عزیز کجایی که
ببینی این بیرونم و می خواھم آواز خودم را بخوانم؟!. بگذار مرگ پنجه ھای تیزش را نشانم
دھد، من ھم آنقدر آواز می خوانم تا نرم شود و کمی پاپس بکشد.
می روم تو و با گرمی می گویم:
-سلام. من لیلی ام. سفیر امید. یه بیمار سرطانی.
می شنوی آوازم را؟.
****
وارد پاساژ می شوم. می روم طبقه دوم. مغازه به مغازه می گردم. می چرخم میان راھرو.
اینجا ھمه چیز با بیمارستانی که بودم فرق دارد. اینجا زرق و برق خیره کننده ای دارد و آدم
ھای شیک در رفت و آمدند. آنجا یک مشت آدم ھای افسرده رو تخت خوابیده اند. جلوی
ویترین مغازه روسری فروشی می ایستم. نگاه می کنم به روسری حریر بزرگ پر از گل ھای
رنگارنگ. آبی، صورتی و سبز.
می روم تو. روسری را می گیرم و سر می کنم. جلو آینه می ایستم. دختری می بینم با
قیافه خسته، زیر چشمانی که گود افتاده و پوستی که زرد شده. چانه ام نسبت به قبل
کشیده تر به نظر می رسد. دقت که کنی می بینی ابروھا و مژه ھایم میانشان کمی خالی
شده. به خودم لبخند می زنم. چقدر زیبا شده ای لیلی!. چشمانم تر می شوند. تند تند آب
دھانم را قورت می دھم تا طاقت بیاورم. مرد فروشنده از داخل آینه زل زده به من. گره
روسری را شل می کنم تا روی سینه ام. جلو می روم و کیفم پولم را درمی آورم.
-میخوامش.
مرد نگاه می گیرد.
-قابلی نداره آبجی.
می روم بیرون. باز می چرخم. نکند این آخرین بار باشد که به این پاساژ می آیم؟!. وسط
راھرو می ایستم و یک دور، دور خودم می چرخم. اینجا چند کفش فروشی دارد. مانتو
فروشی. زیورآلات. لباس بچه. لباس عروس فروشی. این یکی نظرم را جلب می کند. می روم
جلوتر. انگار کسی قلبم را میان مشتش گرفته و فشار می دھد. داخل می شوم. دختری
ھمسن خودم از پشت میز بلند می شود و با خوشرویی می گوید:
-بفرمائید. خوش اومدید.
می گویم "ممنون" و به آن ھمه لباس سفید نگاه می کنم. دختر کنارم می ایستد.
-برای خودتون می خواید؟!.
بدون اینکه چشم از لباس عروس بگیرم می گویم:
- خیلی دوست دارم عروس بشم ولی وقتش رو ندارم.
جلوتر می روم و دست می کشم به تک تک لباس ھا. به سنگ ھایی که رویشان کار شده.
به یقه بازشان. روبروی یکی شان می ایستم. یقه دکلته دارد و پشتش کمی بلند است.بی
ھیچ پفی. ساده و زیبا. اگر عروس می شدم شاید این لباس را انتخاب می کردم.
-ھر لباسی رو دوست داشته باشی می تونی پرو کنی. مشکلی نداره.
خوشی توی قلبم سرریز می شود. با ذوق طرفش برمی گردم.
-واقعا می تونم؟!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتنوددوم🦋
🌿﷽🌿
تا نیمه های شب با آرمان و نقشه ای که پر از اشکالات
مهندسی بود سرو کله زدم و در آخر با
تهدید و زور مجبورش کردم مسئولیت گم کردن نسخه ی
اصلی رو بر عهده بگیره و فردا تمام وقت
مشغول آماده کرده پروژه بشه و فرداش بیاد خونه ی ما تا
برای کنفرانس آماده بشه و بدونه چی
باید بگه و چی نگه
وقتی به خونه رسیدم و متوجه شدم که آیه توی
آشپزخونه است رفتم پشت در یخچال وقتی درش
رو بست و من رو دید به وضوح ترسید دلم توی همین
چند ساعت براش تنگ شده بود برای این
صورت گرد و بامزه و چشمای به رنگ شبش، خیره و
مشتاق سعی در ادامه ی کشف زیبایی های
این صورت دلنشین بودم که آیه بی توجه گذاشت و رفت
شب با خواب های پریشون ام گذشت خواب کسی رو
دیدم که اصلا انتظار دیدنش رو نداشتم کسی
رو که تا حالا ندیده بودمش ولی خیلی خوب
میشناختمش خواب سرهنگ خداداد هیچی نگفت
،بدون هیچ حرفی فقط خیره نگاهم میکرد توی چشمهایی
که توی همه ی عکساش اثری از مهربونی
بود حالا فقط نگاه پر جذبه اش رو به من دوخته بود و
توی عمق چشماش یه چیز بود فقط یه چیز
گله و ناراحتی ....نگاهش منو به آتیش میکشوند و لحظه
ی آخر قبل از اینکه از خواب بپرم و خودمو
از شر نگاه عذاب آور پدر آیه خلاص کنم حرفی زد که
خاکسترم کرد )قلب دخترم رو شکوندی
....اشکش رو در آوردی ...ازت نمیگذرم پاکان پاکزاد(
از خواب پریدم قلبم با ضربه های تندش به قفسه ی سینه
ام ضربه وارد میکرد نفس نفس میزدم
و اکسیژن کم آورده بودم انگارهیچ هوایی دور و اطرافم
نبود تا شش هام رو مملو ازشون کنم با
چشمایی از حدقه بیرون زده دنبال ذره ای هوا میگشت
اما نبود ....با زانوهایی لرزون به سمت بالکن
اتاقم رفتم و درش رو با ضرب باز کردم با خوردن وزش
ملایم باد به صورتم راه های تنفسیم باز شد
و من حریصانه شروع به بلعیدن هوا کردم....
موقعه ی صبحانه خوش رو و خوش برخورد به سمت
آشپزخونه رفتم بابا و آیه هر دو از مهربونی
بیش از حد من تعجب کرده بودن قبل از اینکه آیه
نگاهش به سمت چیزی بره و بخواد اون چیز رو
برداره سریعا هرچیزی که خواسته بود توسط من بهش
داده شده بود و این بود که باعث گرد تر
شدن چشمهای خرگوش کوچولو میشد.....
توی شرکت با توجه های افراطیم به آیه باعث شده بودم
نگاه مشکوک همه ی کارمندا روی من و
آیه بچرخه نمیدونم از خواب دیشب بود و عذاب وجدان و
ترس از صلابت سرهنگ خداداد یا نقشه
ای که زیادی تو بحرش فرو رفته بودم و هرجور شده
میخواستم به خودم ثابت کنم که آیه هم مثل
بقیه است یا حسی دیگه ای که نمیدونستم چی هست و
فقط منو وادار به محبت و مواظبت از آیه
میکرد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻