#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتنودهشتم♻️
🌿﷽🌿
چشم ھایم را ریز می کنم و لب ھایم را جمع می کنم جلو.
-خوب که بھش فکر می کنم می بینم اینجوری ام یه کم فرصت طلبانه است.
لبھایش به لبخندی باز می شود.
- وقتی با منی، یه لطف در حقم کن. جلو جلو می ری من باھاش مشکلی ندارم. شونه به
شونه ام بیای که عالیه. ولی ھیچ وقت پشت سرم نباش. عقب نیفت. بذار حواسم بھت
باشه.
می گویم: چشم.
دستم را به طرف ظرف زغال اخته ھای درشت و قرمز دراز می کنم. آب در دھانم جمع می
شوم.
-بده بخورم.
دستش را عقب می کشد و من اعتراض می کنم.
-اِاِاِاِ ... مگه نخریدی بخورم؟!.
می خندد و گوشه چشم ھایش چین می افتد.
-ھمش مال توئه لیلی جان. ولی بعد از نھار که خوردیم. با معده داغون تو نمی سازه الآن.
غمی بزرگ می آید و روی شانه ھای من می نشیند از حواس جمعی اش.
توی پارک نیاوران نشسته ام زیر سایه درختی در گوشه ای دنج. منتظرم فرھاد چیزی را که
فراموش کرده از ماشین برایم بیاورد. ھر چه اصرار کرد ناھار را در رستوران بخوریم قبول نکردم.
دلم ھوای آزاد می خواھد. دختر و پسری پایین پله ھا بدمینتون بازی می کنند. یک خانواده
چند متر آنطرف تر نشسته اند و مردی با شکم بزرگ دارد قلیان می کشد. قابلمه ای روی
پیک نیک می جوشد و بوی سبزی اش پیچیده توی پارک. صدای جیغ و شادی بچه ھا از پارک
کودک می آید که دارند سرسره بازی می کنند یا دنبال ھم می دوند و فریاد می کشند.
فرھاد برمی گردد. می نشیند روبرویم. قلب سدی دی می گذارد روی پایم. در یکی از ظرف
ھای یکبار مصرف را باز می کند و شروع می کند به خوردن جوجه.
با تعجب نگاھش می کنم. لقمه اش را می دھد پایین.
-آلبوممونه.
این بار با دقت نگاه می کنم. تصویری از تپه ای سبز می بینم که رویش تک درختی پربار قرار
گرفته. عکس بچه ھا در سایز خیلی کوچک پایین تپه طراحی شده است.
سرش پایین است. با چنگال برنجش را این طرف و آن طرف می دھد.
-آلبوم تایید نشد. به ھر دری زدم تا جوابی بگیرم ولی دریغ از یه جواب درست و حسابی.
فقط گفتن تایید نشده. نگفتن چرا.
با عجله می گویم:
-بچه ھا؟!.
لقمه ای دیگر می گذارد دھانش.
-فقط من و جانی می دونیم.
دست می گذارم روی دستش که سرش را بالا می گیرد. چشمانش غمگین است ولی
لبخند می زند.
-من نگران خودم نیستم لیلی. نگران حسین و روژینم. از اون طرف کافکا که فقط با این گروه
مچ شده. تا حالا ھر کاری تونستم براشون کردم. حالا ھم گذاشتم تک آھنگمون دراد بیرون
بعد بگم. می دونم دیگه موسیقی کار نمی کنن.
از عمق وجودم می گویم:
-متاسفم.
دستش را می گذارد روی دستم. فشار نرمی می دھد.
-متاسف نباش عزیزم. مرد با زمین خوردن و بلند شدن مرد میشه. بھت گفته بودم رفتن پی
دلت بعضی وقتھا درد داره. من تو این چند سال دردشو به جون خریدم تا خودم باشم ولی
می خوام موسیقی رو ببوسم بذارم کنار.
حیرت می کنم. می خواھد از خودش بودن دست بکشد؟!.
-فرھاد؟!.
پشت دستم را نوازش می کند. آرام و پشت ھم.
-موسیقی موقعی خوبه که یه مرد تنھا باشی. حالا که یکی دیگه وارد زندگیم شده، باید با
حساب کتاب برم جلو. یه فکرایی دارم لیلی جان.
شوکه می شوم. دارد برای آینده برنامه ریزی می کند!. دارد روی بودن من حساب می کند!.
جا به جا می شوم و ھول می گویم:
-میشه یه کم دیگه صبرکنی.
متعجب نگاھم می کند. ابروھایش کمی به ھم نزدیک می شوند.
-من باید در مورد خودم خیلی چیزھا رو بھت بگم.
-می شنوم.
سرم را به دو طرف تکان می دھم. نگاھم را می دزدم و می دوزم به مردی که قلیان می
کشد و آرنجش را گذاشته روی دو بالش.
-الان نه. ولی تو ھم زود تصمیم نگیر.
دستم را رھا می کند و لقمه ای دیگر می خورد.
-لیلی من چه بخوام و چه نخوام بچه ھا گروه رو ترک می کنن. منم می خوام دوباره وارد بازار
کار شم. تصمیم دارم یه زندگی درست و حسابی بسازم. پس نگران نباش. قراره با ھم بریم
به جلو.
این فکرھایش عذابم می دھد. از اینکه مرا شریک تصمیماتش می کند بغض می کنم. من
دارم به مامان یاد می دھم دیگر نگوید "ما" فقط بگوید" من". بدون لیلی. حالا یکی دیگر روی
بودن من حساب باز کرده. چنگالم را داخل برنج فرو می کنم.
-پس خودت چی!؟ خود واقعیت؟!
قلپی آب می خورد.
-باید واقع بین بود لیلی. وقتی ھفت سال ازعمرتو می ذاری پای چیزی که ثمری نداره ادامه
دادنش حماقته. استودیو رو نگه می دارم. یه استودیو تجاریه خوبه. ساعتی کرایه می دم.
می سپرمش به جانی. ولی آموزشگاه رو گذاشتم واسه فروش. خودمم می زنم تو کار. دنبال
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتنودهشتم🦋
🌿﷽🌿
...دوباره درزدم ودوباره سکوت ...نگران شدم بلایی
سرخودش نیاورده باشه ؟دستگیره
دروتکون دادم قفل بود،یه لحظه به سرم زد نکنه بلایی
سرخودش آورده باشه،نگرانه شدم. محکم
خودموبه درکوبیدم وگفتم:آیه دروبازکن
داشتم سکته میکردم فکراینکه آیه روازدست بدم مثل
خوره افتاده بودبه جونم...آیه چیزیش
نمیشد...من نمیذاشتم بشه...
بابغض گفتم:آیه غلط کردم توروبه روح پدرت دروبازکن
آیه...یدفعه درباز کرد و تودرگاه ظاهرشد...صحیح وسالم فقط
کمی نامرتب بود...نفس راحتی کشیدم
وگفتم:چرادروبازنمیکردی؟
بااخم گفت:خواب بودم کاری داشتین؟
پیتزاروبه سمتش گرفتم وگفتم:برات شام اوردم ازدستم
گرفت ویه تشکرسردکردوسریع رفت
داخل اتاقودروبست وصدای پیچیدن قفل توکلیداومد
دستمورودرگذاشتم :آیه...آیه من بایدباهات
حرف بزنم...
سکوتش گوشموکرکرد امامن ادامه دادم :آیه اونایه مشت
دروغ بودن که به ارمان تحویل دادم قسم
میخورم به جون باباکه عزیزترین کسمه ...قبلا همچین
نقشه ای داشتم وباهات خوب رفتارکردم
اماخودمم فهمیدم که توفرق داری فهمیدم پاکی برای
اینکه ارمان زیادسوال پیچم نکنه دروغ گفتم
...سکوت کردم ومنتظرشدم اون چیزی بگه اما همچنان
سکوت کرده بود...
گفتم:دختراو زنایی توزندگی من بودن که همشون
متظاهربودن، تظاهربه پاکی وخوبی داشتن
ودراصل کثیف بودن وقتی تو واردزندگیم شدی فکرکردم
یکی ازاونایی امانبودی ومن احمق سعی
داشتم توروتوچشم بابایه دختربدجلوه بدم...معذرت میخوام
بابت تمام کارام...
دیگه چیزی نگفتم همه چیونگفتم اماچیزایی که لازم
بودبشنوه روگفته بودم...دیگه بایدمیرفتم...
چندروزی میگذشت ازروزی که آیه روباحرفام شکسته
بودم ...غرورشو...قلبشو...وازروزی که
خودمم شکونده بودم...تواین چندروزآیه دیگه اون آیه
سابق نبود با بابامثل قبل رفتارمیکردامابامن
نه...بامن سردبود...سردسرد...ازیخچال های قطب هم
سردتر...وقتی بی تفاوت ازکنارم
ردمیشدانگارکه بهمن روسرم آوارمیشد...ومن از
سرمای اون بهمن یخ میزدم...وقتایی که سرمیزغذابرای
خودش وبابامیکشیدوبرای من نه توده هایی
ازبرف مخلوط باتگرگ روبه سمتم پرتاب میکرد...نگاه
نکردناش...بی اعتناییاو بی تفاوتیاش مثل آب
یخ بودکه لیترلیترمیریخت روم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻